نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان هاتف اصفهاني
کهن اوراق مصحف را چه حرمت
در
بر آنان
که روبند از پر جبريل خاک پاي اهريمن
چيست داني نام آن شهر و کدام آن شهريار
کين دو را
در
زيب و فر، ثاني نباشد ديگري
در
همه اين شهر ديدم بارها بر پا نمود
کهنه ديواري که بر وي جغدي افشاند پري
کرد بر پا بس اساس نو
در
آن شهر کهن
دادش اول از حصاري تازه زيبي و فري
ساقي فلک ارچه
در
شکست من و توست
خصم تن و جان مي پرست من و توست
تا جام شراب و شيشه مي باشد
در
دست من و تو، دست دست من و توست
اي
در
حرم و دير ز تو صد آهنگ
بي رنگي و جلوه مي کني رنگ به رنگ
از شراب و بنگ روز جمعه
در
ماه صيام
شيخ را بالاي منبر ساختن مست و ملنگ
تشنه کام و پا برهنه
در
تموز و سنگلاخ
ره بريدن بي عصا فرسنگ ها با پاي لنگ
نقش ها بستن شگرف از کلک مه بر آب تند
نقب ها کردن پديد از خار تر
در
خاره سنگ
صد ره آسانتر بود بر من که
در
بزم لئام
باده نوشم سرخ و زرد و جامه پوشم رنگ رنگ
خانه اي ساخت ز گلزار ارم کز رفعت
عقل را مانده
در
آن واله و حيران بنگر
هزار افسوس از آن نخل برومند ثمرپرور
که
در
باغ جهانش قامت از باد اجل شد خم
جوانمرد و جوانبخت و جوان طبع و جوان دولت
که
در
ايام او نو شد جهان و تازه شد کيهان
حيف از آن ماه جهان آراي بي نقصان که کرد
جاي
در
زير زمين آخر ز دور آسمان
حيف از آن مهر جهانتاب بلند اختر که شد
عالمي تاريک چون
در
زير غبرا شد نهان
حيف از آن سرو سرافراز سهي قد کاو فتاد
عاقبت بر روي خاک تيره
در
اين بوستان
حيف از آن بحر سخا و منبع احسان که بود
دست او پيوسته چون ابر بهاري
در
فشان
چرخ روبه باز کردش طعمه گرگ اجل
شد زبون شيري چو او
در
چنگ اين روباه آه
يوسف افتاد ار به چاه آخر ز چاه آمد برون
يوسف من ماند تا آخر زمان
در
چاه آه
شيرافکني که
در
رزم گر شير بيند او را
از پيش او گريزد چون شير ديده روباه
فرماندهي که بر چرخ روز و شب و مه و سال
در
حکم او بود مهر فرمان او برد ماه
از صدفش شد پديد
در
گران قيمتي
هم ز صفا بي نظير، هم ز شرف بي بها
آمد از او
در
وجود کودک فرخنده اي
سرو قد و گلعذار، مهر رخ و مه لقا
ماه اوج عزت از دور سپهر بي درنگ
ناگه از اوج شرف رو کرد
در
برج و بال
شد گلي ناچيده
در
باغ جنان و ماتمش
بيخت بر فرق جهان خاک غم و گرد ملال
رفت ازين گلستان چون گل و احباب را
ماند ازو داغ و درد
در
دل و جان حزين
آنکه تا جا داشت جان آگهش
در
جسم پاک
يکدم از فرمان حق فارغ نبودش جسم و جان
چو از معماري لطف خدا بر پا شد اين خانه
که
در
وي با نيش خرم زيد با عمر جاويدان
آن بت گل چهره يارب بسته از سنبل نقاب
يا به افسون کرده پنهان
در
دل شب آفتاب
کاي رشحه شاد زي که ز يمن قدوم شاه
بر روي هم غمت
در
شادي فراز گشت
ندارم غم ز قرب مدعي رشحه که
در
کويش
کنون قربي که هست او را فراهم بود ايامي
ديوان هلالي جغتايي
هر چند که
در
راه تو خوبان همه خاکند
حيفست که بر خاک نهي آن کف پا را
دلا، تا مي توان امروز فرصت را غنيمت دان
که
در
عالم نمي داند کسي احوال فردا را
مرا گر
در
تمناي تو آيد صد بلا بر سر
ز سر بيرون نخواهم کرد هرگز اين تمنا را
وصف حسن تو چه گويم؟ که ز اسباب جمال
هر چه بايد همه
در
حد کمالست ترا
يک دو روزي صبر کن، اي جان بر لب آمده
زانکه خواهم
در
حضور دوست بسپارم ترا
من کيستم تا هر زمان پيش نظر بينم ترا؟
گاهي گذر کن سوي من، تا
در
گذر بينم ترا
گفتي که: هر کس يک نظر بيند مرا جان ميدهد
من هم بجان
در
خدمتم، گر يک نظر بينم ترا
بسکه ميخواهم که باشم با تو
در
گفت و شنود
يک سخن گر بشنوم، صد داستان گويم ترا
جان
در
آن زلفست، کمتر شانه کن، تا نگسلي
هم رگ جان مرا، هم تار موي خويش را
يار، چون
در
جام مي بيند، رخ گل فام را
عکس رويش چشمه خورشيد سازد جام را
هم سينه شد پر آتش و هم ديده شد پر آب
در
آب و آتشست درون و برون مرا
خاک درت ز قتل من آغشته شد بخون
آخر فگند عشق تو
در
خاک و خون مرا
کسي چون جان برد زين کافران سنگدل، يارب؟
که
در
يک لحظه ميريزند خون صد مسلمان را
خوش آن باشد که
در
هنگام وصل او سپارم جان
معاذالله! از آن ساعت که بينم روي هجران را
بروز غم، سگش خواهم، که پرسد خاکساران را
که ياران
در
چنين روزي بکار آيند ياران را
عجب خاري خليد از نو گلي
در
سينه ريشم!
که برد از خاطر من خار خار گل عذاران را
تو، اي فارغ، که عزم باغ داري سوي ما بگذر
که
در
خون جگر چون لاله بيني داغداران را
مشنو، از بهر خدا،
در
حق من قول رقيب
که نکو نيست شنيدن خبر بد گو را
صفحه قبل
1
...
3222
3223
3224
3225
3226
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن