167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

فرهاد و شيرين وحشي بافقي

  • چه شد گو باش گامي تا در کام
    چو پا نبود چه يک فرسخ چه يک گام
  • از اين در کان به روي هر دو باز است
    ره آمد شد ناز و نياز است
  • ز هر چيزي که هست از ما بر آن کوي
    برون آريد از اين در کشته مشکوي
  • در آن وادي که ميل دل زند گام
    چه باشد جان که او را کس برد نام
  • چه درد است اين که در دل گشته انبوه
    دلست اين دل نه هامون است و نه کوه
  • به من سرد است و با دشمن به جوش است
    باو در گفتگو، با من خموش است
  • بدان هم نيز مي ماند از آن رو
    که کرد او آنچه در يک مه به نيرو
  • چو يکسر خاطرش با خويشتن ديد
    چو يک جان با خود او را در دو تن ديد
  • هفت اورنگ جامي

  • وان که با نفس تو چه صبح و چه شام
    مي نهد گام سعي در پي کام
  • کاسمان و زمين و هر چه در او
    باشد از جسم و جان چه کهنه چه نو
  • صبر و هوشش فتاده در کم و کاست
    گه به جا مي نشست و گه مي خاست
  • همي گشت چون باد در گرد و خاک
    به هر دشت و وادي به صد ترس و باک
  • نه در طبع اهل خرد رد چو من
    يکي لقمه از وي به از صد چو من
  • حذر کن ز راهي که رو در شر است
    که آن ره سوي چه تو را رهبر است
  • به ز خود بين همه نيک و بد را
    در ره نيک و بد افکن خود را
  • جامه کند از تن و زد غوطه در آب
    تن فرو شست و بر آمد به شتاب
  • بانگ بر وي زد که خيز اي سست کيش
    کز تو حيران مانده ام در کار خويش
  • روز و شب اين بود کار و بار او
    فاش شد در شهر و کو کردار او
  • يک طرف در جلوه با هم جوق جوق
    چون تذرو از تاج و چون قمري ز طوق
  • دل به وفاي تو گرو بوده ام
    بي سر و پا در تک و دو بوده ام
  • گر چه به خود نيست کج اندام «الف »
    بين که چه سان کج شده در «لام الف »
  • ز بس رفتار کز اسپ و شتر بود
    در و دشت از هلال و بدر پر بود
  • بياباني در او جز دام و دد ني
    به جز روباه و گرگ از نيک و بد ني
  • ز بس در ياد او گم کرد خود را
    بشست از لوح خاطر نيک و بد را
  • به سر برد اينچنين در گريه و سوز
    نه شب را گفت شب ني روز را روز
  • هر آن حرفي که در وي چشمه دار است
    ز معني موج زن يک چشمه سار است
  • ديوان هاتف اصفهاني

  • من خموشم حال من مي پرسي اي همدم که باز
    نالم و از ناله خود در فغان آرم تو را
  • در بهار از من مرنج اي باغبان گاهي اگر
    ياد از بي برگي فصل خزان آرم تو را
  • به گردون مي رسد فرياد يارب ياربم شب ها
    چه شد يارب در اين شب ها غم تاثير يارب ها
  • به دل صدگونه مطلب سوي او رفتم ولي ماندم
    ز بيم خوي او خاموش و در دل ماند مطلب ها
  • دست ما گيرد مگر در راه عشقت جذبه اي
    ورنه پاي ما کجا وين راه بي پايان کجا
  • ترک جان گفتم نهادم پا به صحراي طلب
    تا در آن وادي مرا از تن برآيد جان کجا
  • تغافل هاي او در بزم غيرم کشته بود امشب
    نبودش سوي من هاتف گر آن دزديده ديدن ها
  • پيش از هم کس افتاد در دام غمت هاتف
    اميد کز اين غم شاد تا روز پسين بادا
  • ز آتش رشکم کني تا داغ، هر شب مي شوي
    شمع بزم غير و مي خواهي در آن محفل مرا
  • فغان و ناله کنم صبح و شام و در دل يار
    فغان که نيست اثر ناله و فغان مرا
  • فغان که در همه عمر يک سخن نشنيدي
    ز ما و مي شنوي زين سبب ز خلق سخن ها
  • مهي کز دوريش در خاک خواهم کرد جا امشب
    به خاکم گو ميا فردا، به بالينم بيا امشب
  • در عاشقي هزار غم و درد هست و نيست
    دردي از اين بتر که بود يار با رقيب
  • ز غمزه، چشم تو يک تير در کمان نگذاشت
    که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
  • ز ناز بر دل پير و جوان در اين محفل
    کدام داغ که آن نازنين جوان نگذاشت
  • يک گريبان نيست کز بيداد آن مه پاره نيست
    رحم گويا در دل بي رحم آن مه پاره نيست
  • کامياب از روي آن ماهند ياران در وطن
    بي نصيب از وصل او جز هاتف آواره نيست
  • عجب نبود کز آهم قامتش در پيچ و تاب افتد
    که گردد شاخ گل از باد، گاهي راست گاهي کج
  • يار بي غير که مي در قدحش خون گردد
    خون من گر همه ريزد به قدح نوشش باد
  • دل که خو کرده به اندوه فراغت همه عمر
    با خيالت همه شب دست در آغوشش باد
  • بي تو احوال مرا در دل شب ها داند
    هر که بي هم چو تويي صبح کند شامي چند
  • بر من نه از ترحم کم کرده يار بيداد
    تاب جفا ازين بيش در من گمان ندارد
  • من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد
    در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند
  • ز عشرت زان گريزانم که از غم گريم ايامي
    در اين محفل به کام دل دمي گر بيغمي خندد