167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان محتشم کاشاني

  • وز سموم فاقه در کشت وجود من نماند
    يک سر مو نشاه نشو و نما در خشک و تر
  • در خور آن تاج تابان جقه اي کز همسري
    مي زند پر بر پر خورشيد در يک آشيان
  • به بحر آشامي از دنبال لب تر کردن قطره
    پس از طوف در حاتم بدين در مي توان آمد
  • نطقش از شيريني در ثنايت مي نهد
    بر سر هم آن قدر شکر که در بنگاله نيست
  • آصفا وقت است تنگ و کاه و در دهها فراخ
    خامه در دست تو فرمانبر به تحريک بنان
  • با وجود آن که دست درفشانت مسرفي است
    کز عطاي اوست کان در خوف و دريا در خطر
  • مير عالي رتبه يک تاريخ او شد در حساب
    در دري قيمت او را گشت تاريخ دگر
  • محيط اشک مرا در غم تو نيست کران
    من فتاده در آن بحر بي کران چه کنم
  • افسوس از آن کلام مؤثر که مي فکند
    هم لرزه در زمين و هم آشوب در جدار
  • از بس که در بسيط زمين بود بي عديل
    وز بس که در بساط زمان بود بي همال
  • هر که در باب تو خواند فضلي از فصل کلام
    در مکان مصطفي داند بلا فصلت مکين
  • من که باشم تا که گويم اين زمان در مدح تو
    آن چنانم من که حسان در زمان مصطفي
  • تا به کار آيد به کار زائران در راه او
    هست دائم پشت خنک آسمان در زير زين
  • در گناه هر که عفوت خويش را باني کند
    ايمنش در ظل خويش از قهر رباني کند
  • ديوان مسعود سعد سلمان

  • تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
    آمد نبات مدحش در نشو و در نما
  • يک رويه دوستم من و کم حرص مادحم
    هم راست در خلأام و هم پاک در ملا
  • آرم مديح سوي تو اين در خور مديح
    بر تو ثنا کنم همه اي در خور ثنا
  • بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
    هر جاه که باقي است در اين مرکز غبرا
  • تو را که يارد ديدن به گاه رزم دلير
    که نيزه داري در چنگ و تير در پرتاب
  • ز بيم غارت باشد خزينه گوهر و در
    به کوه و دريا در زينهار آتش و آب
  • رهي گرفتم در پيش برکه بود در او
    به جاي سبزي سنگ و به جاي آب سراب
  • خيال تيغ تو در ديده ملوک بماند
    چنان که تيغ تو بينند روز و شب در خواب
  • گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است
    ثنا مر او را گويم که در سزاي ثناست
  • بي مغز دشمن تو در او نيست هيچ دشت
    بي خون دشمن تو در او هيچ غار نيست
  • دل در شکار شير مبند از براي آنک
    يک شير نر ز بيم تو در مرغزار نيست
  • خواست تا او پايهاي من بگيرد در وداع
    پاي ها زو در کشيدم دست ها بر سر گرفت
  • طره مشکين و جعد عنبرينش هر زمان
    سينه و رخسار من در مشک و در عنبر گرفت
  • دولتش بر سر نهاد و بود واجب گر نهاد
    حشمتش در بر گرفت و بود در خور گر گرفت
  • در امر و نهي شاهي و در حل و عقد دين
    دولت تو را به راستي آموزگار باد
  • گفتا چه کنم من که ازين عشق جهانسوز
    دل در سر اندوه شد و جان در خطر آمد
  • چو رزمش در ندا آيد به تيغش جان دهد پاسخ
    چو بزمش در مرا افتد ز دستش کان برد کيفر
  • چو از خون در برگردان ببندد عيبه جوشن
    چو از تف در سر مردان بتفسد بيضه مغفر
  • به دستت گوهري لرزان فلک جرم نجوم آگين
    مرکب نقره در الماس و معجون آب در آذر
  • اي نام تو چون نام سخي حاتم طايي
    گسترده به هر شهر در امثال و در اشعار
  • نه من ببينم در هر شرف چو او مخدوم
    نه او بيابد در هر هنر چو من چاکر
  • مانده گرد از باره تو خاره را در سنگلاخ
    گشته خون از خنجر تو آب در هر جويبار
  • عمر و مرگ آميخته در يکدگر چون روز و شب
    ابر و گرد آميخته در يکدگر چون پود و تار
  • گشته پران از کف او نيزه و زوبين و تير
    در هوا ده تيروار راست در ده تيروار
  • در عزيمت جنگ بودش چون بديد آن رستخيز
    در هزيمت خويش را بر زد به آب از اضطرار
  • وان شجاعي روز کوشش را که همچون روز حشر
    زلزله از هيبت تو در جبال و در قفار
  • تا همي پير و جوان گردد جهان از دور چرخ
    پيري او در خزان باشد جواني در بهار
  • به نور آذري و از تو در ديده ام آب
    به لطف آبي و از تست در دلم آذر
  • چون در سفته وز آب زاده چو در
    چو زر زرد و از خاک زاده چو زر
  • به هست و نيست در آرد عنان من در مشت
    چو دو فريشته ام از دو سو قضا و قدر
  • نه بوي مستي در مغز من مگر زان مي
    نه رنگ هستي در دست من مگر زان زر
  • زلف تو چون مشک در مجمر به گاه سوختن
    چشم تو چون نرگس اندر باغ در وقت سحر
  • خواب کرده از تو امن و ملک در يک خوابگاه
    آب خورده از تو دين و عدل در يک آبخور
  • ديده نرگس به رنگ روي بدخواه تو شد
    از نهيب آن همي در روز باشد در سهر
  • سطوت بأس و نهيبت آب گردانيد و خون
    در سر طغيان دماغ و در تن عصيان جگر
  • ز غم وفات تو در مغزها زد آتش موج
    همي بخيزد در ديده ها ز آب شرر
  • در سر و در شکم ز شور و بلا
    آب و خون شد ز هول مغز و جگر
  • بر تيز خيز کوهي تند سبک رکاب
    رخشي چو باد در تک و چون چرخ در مدار
  • من بنده سال سيزده محبوس مانده ام
    جان کنده ام ز محنت در حبس و در حصار
  • گيرم به مدح و شکر و ثناي تو هر زمان
    هر پايه اي ز تخت تو در در شاهوار
  • تيغ و رخشت آبدار و تابدارست و ظفر
    در سر آن آبدار و در تن اين تابدار
  • آنکه دارد مغز پيش تو نيايد در مصاف
    وآنکه آمد پيش تو بي دل شود در کارزار
  • هر هفته انده دگر آري به روي ما
    رنجي دگر به هر گه در ليل و در نهار
  • مرا بدان تو که در پارسي و در تازي
    به نظم و نثر ندارد چو من کس استقلال
  • من خود ز وام ها که درو غرقه گشته تن
    با دهر در نبردم و با چرخ در جدال
  • گه بگذرد ز آب دو چشمم کليم وار
    گه در شود در آتش دلم راست چون خليل
  • گر روز من ثنا کنمش بر ملا به نظم
    در شب همي به نثر دعا در خلا کنم
  • بگرد ملک تو عز تو در مجال و مدار
    به پيش تخت تو بخت تو در سجود و قيام
  • حسام در دل هر کس چو نار در کوره
    عمود بر سر هر يک چو پتک بر سندان
  • اوج تو جويم ز چرخ چه داريم در حضيض
    عز تو جويم ز دهر چه داريم در هوان
  • چو رنج هجران در کوه سنگ تو بر تو
    چو زلف خوبان در حوض آب چين بر چين
  • که يافته ست در احکام عدل چون تو حکم
    که داشتست در اطراف ملک چون تو نگين
  • بر کوه رزم کردم و در بيشه صف دريد
    در حمله بر نتافتم از هيچ کس عنان
  • ذکا و ذهن تو در سبق وامق و عذرا
    سخا و طبع تو در عشق خسرو و شيرين
  • نگذاشت جود و عدل تو اي اصل جود و عدل
    در دهر هيچ مفلس و در خلق يک حزين
  • هم گونه هر شادي در باغ طرب مي خور
    هم زانوي هر نصرت در صدر طرب بنشين
  • در ديده عدوش ز خون رست لعل گل
    آن لعل گل که رست در آن ديده خار کن
  • غلاماني همه کاري به بزم و رزم شايسته
    همه چون شيد در مجلس همه چون شير در ميدان
  • فراوان مرکب تازي که از مجنونشان نسبت
    همه چون ابر در رفتن همه چون چرخ در جولان
  • در ملک ديد هيچکس اين رتبت و شرف
    در جود داشت هيچ کس اين قدرت و توان
  • تو بر سرير و آنکه تو را دوست در سرور
    تو باهواي خويش و عدو مانده در هوان
  • آنکه وصف او نگنجد هيچ کس را در يقين
    وانکه نعت او نيايد هيچ کس را در گمان
  • تا همي دولت بود در دولت عالي به ناز
    تا همي نعمت بود در نعمت باقي بمان
  • بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او
    شد سيه در گفتگو آمد جهان در مشغله
  • بدسگالان تو را جانها و دلها روز و شب
    از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله
  • در هر شکن زلف تو بندي و فريبي
    در هر نظر از چشم تو غنجي و دلالي
  • در نعمت تو هر روز به موج آرم بحري
    در مدح تو هر روز به عرض آرم کاني
  • با وصلت هجران تو اي دوست نخواهم
    کز وصلت تو در نورم و از هجر تو در نار
  • گويي هر زر و سيم که داشت در مغز دل
    خاک به رخ برفشاند سنگ به دل در نهاد
  • تا شد گشاده ما را يک در به صحبتش
    بر ما ز شادماني صد در فزون گشاد
  • بپا اندر جهان دايم که کيهان را تو در خوردي
    بزي شادان به عالم در که عالم را تو مقصودي
  • در تن خزد ز بويه وصل تو مور مور
    در من جهد ز انده هجر تو مار مار
  • سر در کشم به جامه در از شرم زير زير
    گريم ز فرقت تو دل آزار زار زار
  • در بزم تو گل است در آميخته به هم
    با هم نثار زر بود و هم نثار گل
  • حق دستيار من شد و من دستيار عدل
    من در پناه ايزد و دين در پناه من
  • امروزم ار ز هجر زدي در دو ديده خاک
    بس شب که تو به وصل در او توتيا شدي
  • در آتش و آبم کند ار چرخ عذاب
    بيرون آيم چو زر و در زآتش و آب
  • آن را که تو در دلي خرد در سر اوست
    وآن را که تو رهبري فلک چاکر اوست
  • در محنت شو خوش و مکن نعمت ياد
    شو در ده تن که داد کس چرخ نداد
  • من دوش که از هجر تو در تاب شدم
    جان تو که گر چو شمع در خواب شدم
  • در بسته به تو مهر و وفا يک عالم
    مانده ز تو در خوف و رجا يک عالم
  • من گاه در آتش و گه اندر آبم
    سنگم که به من هر چه رسد در يابم
  • من دوش که از هجر تو در تاب شدم
    جان تو که گر چو شمع در خواب شدم
  • از بس تنگي که دارد اين چشم و دهان
    نه گريه در اين گنجد نه خنده در آن
  • ديوان فيض کاشاني

  • سرها ز تو پر غلغله جانها ز تو پر ولوله
    تنها ز تو در زلزله دلها ز تو در حالها
  • دادي بتانرا آب و رنگ در سينه دل مانند سنگ
    در شستشان دام بلا از زلف و خط و خالها