167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان وحشي بافقي

  • در حق من بخششي يا نبي اله که نيست
    رسم تو الا عطا کار من الا طلب
  • شد انطفاي حرارت بدان مثابه که موم
    رود در آتش و نقصان نيابد از تف و تاب
  • تو با نبي متکلم شدي در آن خلوت
    که بي فرشته رود با خدا سؤال و جواب
  • چمن و غير چمن هر دو بر آن مرغ بلاست
    که غم هجر گلي دارد و در آزار است
  • گو خسک ريشه در آن ديده فرو بر که چو يار
    پا از آنجا بکشد سيرگه اغيار است
  • هست در مذهب ما کافر از آن مرتد به
    که گهي قول وي اقرار و گهي انکاراست
  • قطره اي ريخت ز ابر اثر تربيتت
    اصل آن نشو و نما گشت که در اشجار است
  • از نهيب تو نه تنها سر ظالم شده نرم
    نرمي آنست که در گردن هر جبار است
  • باز را خون خورد از صولت انصاف تو کبک
    رنگ خونش به همين واسطه در منقار است
  • گر چه ثنا خوش است ولي در دعا فزاي
    کاين زينت اجابت و آن زيب دفتر است
  • از آن دريا و کان کآمد محيط مرکز دوران
    زمين و آسمان در جوهر و گوهر نهان باشد
  • سر از گردن گريزد گردن از پيکر کران خواهد
    ميان گردنان چون حرف تيغت در ميان باشد
  • گرش پيري دواند در ره ايام طي گشته
    به خيزي کهل گردد و ز دگر خيزيش جوان باشد
  • زبان خامه چون شد خشک از عجز ثنا وحشي
    همان بهتر که در عرض دعا رطب اللسان باشد
  • الا تا هست در دست فنا سر رشته تاري
    کز آن سررشته پيوند بقاي انس و جان باشد
  • ضبط و ربط ملک تا حدي که بر وي نگذرد
    جز به اذن باغبان در بوستان باد بهار
  • خويش را انداخت گردون در رکاب او ولي
    زود مي ماند که بس تند است رخش اين سوار
  • در سر ميدان چو خود را گرد کرده همچو گوي
    پاي او از گوشه سم کرده گوشش را فکار
  • روزگار از بهر چشم بخت بد خواهت نهاد
    خواب را در حقه هاي سر به مهر کو کنار
  • کو خواص دست تو تا ابر بي آن حل و عقد
    سازد از تأثير آن هر قطره در شاهوار
  • اشتراکي هست اما اين کجا ماند بدان
    چشم او گر ابر بودي نم که ديدي در بحار
  • در ميان اعتبار و پايه خصم تو باد
    آنچنان بعدي که مي باشد ميان فخر و عار
  • خيمه اي بايد که باشد اينچنينش طول و عرض
    تا سپهر حشمت و شوکت در او گيرد قرار
  • هستي از عالم گريزد تا در ملک عدم
    گر ز جيش قهر او بر دهر تازد يک سوار
  • بسکه سر دارد تنفر در تن بدخواه او
    چون به پاي دار عبرت جا کند آن نابکار
  • گر ز بزم خرمت بادي وزد در بوستان
    آورد گلبن به جاي گل لب پر خنده بار
  • مي روي اندر سر راه وداعت مرد وزن
    پاي در گل مانده اند از آب چشم اشکبار
  • تو هنوز اندر کنار شهر و اينها در ميان
    آه اگر از شهر يک منزل روي اي شهريار
  • دست از ترياک کوتاه است و جان اندر خطر
    پا نهي تاريک شب چون بر در سوراخ مار
  • هر جماعت در خيالي هر گروه اندر غمي
    اين که چون آرام گيرد وان که چون گيرد قرار
  • مفلسان در غم که ديگر کيسه ها چون پر کنند
    اولا وحشي که پر مي کرد سالي چند بار
  • تا چنين باشد که باشد در شمار شهر و کوي
    چون شود بر روي صحرا خيمه اي چند استوار
  • اي دل تورا نويد که پيدا شدش کليد
    آن در که بسته بود به روي تو استوار
  • جايي رسيده کار که در خاک پاک يزد
    حد نيست باد را که کند زور بر غبار
  • هر پسر را کان پدر باشد به استصواب اوست
    هر چه گيتي پرورد در تحت امر اختيار
  • لطف و قهرش سبزه پرور سازد و گوهر گداز
    قطره در قعر سقر ، وندر تک دريا شرار
  • در طلوع مهرش ار با پرتو خور سردهند
    پيش از او آيد به غرب از شرق تا پاي جدار
  • در خور اوصاف آصف نيست وحشي اين مقال
    شو به عجز خويش قائل بر دعا کن اختصار
  • کوس کين با تو در اين عرصه پر فتنه که زد
    که نگرديد علم بر سر او شمع مزار
  • گو بيا کان و ببين دست گهر بارش را
    خيز گو ابر و کف همت او در نظر آر
  • گر گدايي در هم اندوز و مرقع پوش نيست
    از چه رو بر خرقه دوزد درهم و دينار گل
  • تا ميان بلبل و قمري شود غوغا بلند
    مي زند ناخن بهم از باد در گلزار گل
  • نخل اگر از موم سازي در رياض روضه اش
    گردد از نشو و نما سرسبز و آرد بار گل
  • گر وزد بر شاخ گل باد سموم قهر تو
    از دهن آتش دمد در باغ اژدر وار گل
  • کي تواند چون گل گلشن شود بلبل فريب
    گر کشد بر تخته در باغ را نجار گل
  • غنچه سان سر در گريبان آر وحشي بعد ازين
    بگذر از گلزار و با اهل طرب بگذار گل
  • در گلستان دل افروز جهان ما را بس است
    پنبه مرهم که کنديم از دل افکار گل
  • گر به اندازه قدر تو و صدر تو زيند
    کس در ايوان تو برنگذرد از صف نعال
  • ور شود روز بدانديش تو شب را نايب
    همه در شب گذرد تا به گه روز قيام
  • تن خصم تو چه شهريست که شاهش بکشد
    کوچه هاي پر از آشوب در او راه مسام