167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان وحشي بافقي

  • به آواز دف و ني خاکبوس دير مي گويد
    بيا خاک در ميخانه باش و کامراني کن
  • نگه خوبست مستغني زد اما آن نه در هر جا
    بود جايي که بايد گفت چشمي بر قفا مي کن
  • سر و جانست در راهت نه آخر سنگ خاکست اين
    به استغنات ميرم گه نگاهي زير پا مي کن
  • وصلي نمودي اي فلک پوشيده سد هجران در او
    تو خود موافق گشته اي کار نفاق کيست اين
  • ره آوارگي در پيش و از پي ديده حسرت
    وداعي نام نه اين را و چشمي بر نگاهم کن
  • به کنعانم مبر اي بخت من يوسف نمي خواهم
    ببرآنجا که کوي اوست در زندان و چاهم کن
  • تو خوش بيا جولان کنان گو جان ما بر باد رو
    اي خاک جان عالمي در عرصه جولان تو
  • دلا عزم سفر دارم از آن در گفتم آگه شو
    اگر با من رفيقي مي روم آماده ره شو
  • چيست اشاره چون زيم حکم چه مي کند بگو
    در بد و نيک عشق من رد و قبول خوي تو
  • وحشي اگر نه رشک زد دست نگار خويشتن
    گريه که مي کند گره در گذر گلوي تو
  • يک بار نباشد که نيازرده ام از تو
    در حيرتم از خود که چه خوش کرده ام از تو
  • وقتي نگاهي رسم بود از چشم سنگين دل بتان
    آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغناي تو
  • چو خواهد بي گناهي را کشد احوال من پرسد
    که آن بي خانمان پيدا نشد در صحبت من کو
  • مگو در بزم او دايم به عيش و عشرتي وحشي
    کدامين عيش و عشرت ، مردم از غم ، عشرت من کو
  • نگاه گرم آتش در حريف انداز مي خواهم
    بر اين دل کز محبت سرد شد آتش فشاني کو
  • سر در نقاب خواب کش اي بلهوس که تو
    بي يار زنده اي و نداري حجاب از او
  • رخنه چو ميفتد به دل بسته نمي شود به گل
    گو مژه تر مکن به خون خاک در سراي تو
  • شعله اي مي بايدم سوزان که ننشيند ز تاب
    گر بجوش آيد ز خون گرم سد توفان در او
  • خانه دل را به دست شحنه اي خواهم کليد
    چند بر بالاي هم اسباب سد زندان در او
  • تند سويم به غضب ديد که برخيز و برو
    خسکم در ته پا ريخت که بگريز و برو
  • منه ز دست چو نرگس پياله خاصه در اين دم
    که لاله مي دهد و مي خورد غزاله پياله
  • تا گرم گردد هر زمان هنگامه اي در کوي تو
    طفلان بازي دوست را زنجير اين ديوانه ده
  • گذشتم از درت بر خاک سد جا چشم تر مانده
    ببين کز اشک سرخم سد نشان بر خاک در مانده
  • به هر کس گفته بي تقريب وحشي عرض حال خود
    که در بزمت به اين تقريب يک دم بيشتر مانده
  • نهاني چند حرفي با تو از احوال خود دارم
    در اين انديشه ام کز غير مي ماند نهان يا نه
  • شوقيست غالب بر دلم ازنو، به دل جا کرده اي
    جانم گرفته در ميان عشق هجوم آورده اي
  • اي غير ،دل داري تو هم اما دلت را نور کو
    در هر مزار افتاده است اينسان چراغ مرده اي
  • گو مرغ آيي ره بتاب از ما سمندر مشربان
    يعني به آتش در شدن نايد ز هر افسرده اي
  • عشرت در آن سر است که آيد برون از او
    هر بامداد چهره به خونابه شسته اي
  • تو نشسته در مقابل من و سد خيال باطل
    که به عالم تخيل به که اتصال داري
  • به کدام علم يارب به دل تو اندر آيم
    که ببينم و بدانم که چه در خيال داري
  • ني ناله اي نزديک لب ني گريه اي در دل گره
    يارب نصيب من مکن اينست اگر آسودگي
  • سخن هايي که در حق تو سر زد از رقيب من
    گرت مي بود دردي سوي او هرگز نمي ديدي
  • خواه شکر ريز و خواهي زهر در جامم که تو
    گر چه زهرم مي چشاني از شکر شيرين تري
  • وحشي به کار غير اگر شهره اي چه شد
    نقد حيات صرف در اين کار کرده اي
  • بزن بر جانم آن تير نگاه صيد غافل کش
    که در شست تغافل بود و رنگين داشت پيکان را
  • کمان ناز اگر اينست و زور بازوي غمزه
    چه جاي دل که روزن مي کند در سينه سندان را
  • درستي در کدامين کوي دل ماند نمي دانم
    که آن مژگان کج مي آزمايد زخم چوگان را
  • مگر نار خليل است آن رخ رخشان تعالي الله
    که در بار است اندر هر شرارش سد گلستان را
  • چه خوبي اله اله در خور آني که تا باشي
    روي اندر عنان بخت فرمان بخش دوران را
  • پدر گو کج بنه تاج مرصع کاين در شاهي
    چو بر تاجي نشيند بر فروزد چار ارکان را
  • نکردي بي اجازت سيل سر در خانه موري
    خواص عدل او همراه اگر مي بود باران را
  • عجب بحري که چون در جنبش آرد باد اجلالش
    کند خلخال ساق عرش موج شوکت و شان را
  • به جاي دانه در هر رشته سد گوهر کشد خوشه
    ز آب جود اگر يک رشحه بخشد کشت دهقان را
  • به يک تک درنوردد توسن عزم تو صحرايي
    که در گام نخستش ره شود کم حد و پايان را
  • کند کاه سبک در وزن با کوه گران دعوي
    اگر از عدل و انصاف تو باشد کفه ميزان را
  • فکنده کشتيش در قلزم فيض ثناي تو
    که سازد موجه او کان گوهر جيب و دامان را
  • الا تا عاشق و معشوق در هر گفتن و ديدن
    کند خاطرنشان خويش سد لطف نمايان را
  • سپهرت عاشقي بادا که گر چشمت بر او افتد
    نويسد در حساب خويشتن سد لطف پنهان را
  • پا به سر خود منه در ره اين باديه
    رهرو(ي) اين راه از شبرو اسرا طلب