نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.
ديوان وحشي بافقي
هم رسد روزي که
در
کار بد آموز افکند
اين گره کامروز افکنده ست بر ابروي خويش
از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
بي اختيار اگر نشوي
در
سجود خويش
در
مانده ام به درد دل بي علاج خويش
و ز بد مزاجي دل کودک مزاج خويش
نوش عشرت نيست وحشي
در
جهان بي نيش غم
آرزوي نوش اگر داري منال از زخم نيش
زمان اول حسن است و هستش فتنه ها درپي
الاهي
در
امان از فتنه آخر زمان دارش
ماه رخسارش که چون آيينه بودي
در
صفا
بي صفا گرديد با من بي صفت مي بينمش
آنکه هر دم
در
ره او مي فکندم خويش را
راه مي گردانم اکنون هر کجا مي بينمش
اينکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد
جان که دادم
در
هواي او غلط کردم ، غلط
جانب بستان چه مي خواني مرا اي باغبان
با من آن گلپيرهن چون نيست
در
بستان چه حظ
دل به تنگ آمد مرا وحشي نمي خواهم جهان
از جهان بي او مرا
در
گوشه حرمان چه حظ
عجب مرغي نه جايي
در
قفس ني از قفس بيرون
ز دام و دانه و پروازگاه و آشيان فارغ
به شکلي بند و خرسندي به نامي تابه کي وحشي
بيا تا
در
نوردم گردم از نام و نشان فارغ
روبرو بنشست با هر بي ره و رويي ، دريغ
کرد بي باکانه جا
در
جمع هر بي باک، حيف
در
ميان اشک شادي گم شدم روز وصال
اينچنين روزي که ديدم خويش را گم مي کنم
در
نمي گيرد باو نيرنگ سازيهاي ما
گر چه ز افسون آب از آتش برون آورده ايم
من اين کوشش که
در
تسخير آن خودکام مي کردم
اگر وحشي غزالي بود او را رام مي کردم
گو جراحت کهنه شو ما از علاج آسوده ايم
درد گو ما را بکش
در
فکر درمان نيستيم
چندي بکوشم
در
وفا کز من نپوشد راز خود
هم محرم مجلس شوم هم باده پيمايي کنم
تو خفته و من هر شبي
در
خلوت جان آرمت
دل را نگهباني دهم خود را تماشايي کنم
عجب کيفيتي دارم بلند از عشق و مي ترسم
که چون منصور حرفي گويم و
در
پاي دار افتم
خلوتي خواهم و
در
بسته ويک محرم راز
که گشايم سر راز و گله اي چند قديم
هر متاعي را
در
اين بازار نرخي بسته اند
قند اگر بسيار شد ما نرخ شکر نشکنيم
سد صلا مي زند آن چشم و به اين جرأت شوق
بر
در
وصل ز انديشه خويش نروم
من بد روز را آن بخت بيدار از کجا باشد
که
در
کويش شبي چون پاسبانان تا سحر گردم
اگر جز کعبه کوي تو باشد قبله گاه من
الاهي نااميد از سجده آن خاک
در
گردم
نه از سوز محبت بي نصيبم همچو پروانه
که
در
هر انجمن گرد سر شمع دگر گردم
در
آغاز محبت گر وفا کردي چه مي کردم
دل من برده بنياد جفا کردي چه مي کردم
در
آن مجلس که او را همدم اغيار مي ديدم
اگر خود را نمي کشتم بسي آزار مي ديدم
در
هواي گلشني سد ره چو مرغ بسته بال
کرده ام آهنگ پرواز و بجا افتاده ام
گر نمي پويم ره ديدار عذرم ظاهر است
بسکه
در
زنجير غم ماندم ز پا افتاده ام
مگو وقتي دل سد پاره اي بودت کجا بردي
کجا بردم ز راه ديده
در
دامان خود کردم
همچو وحشي نيم بسمل
در
ميان خاک و خون
مي تپم و آن شوخ پندارد که بازي مي کنم
بزم فراغ آراست دل کو بي محابا غمزه اي
کش من ز راه چشم خود سر
در
سراي او دهم
دست غم اندر جيب جان پاي نشاط اندر چمن
پيراهنم سد چاک و من گل
در
گريبان مي کنم
ميسر چون نشد وحشي که بينم خلوت وصلش
به حسرت بر
در
و ديوار کويش ديدم و رفتم
چو ديدم خوار خود را از
در
آن بيوفا رفتم
رسد روزي که قدر من بداند حاليا رفتم
بر آن بودم که
در
راه وفايش عمرها باشم
چو مي ديدم که ازحد مي برد جور و جفا رفتم
ز وحشي بر
در
او بدترم بلک از سگ کويم
ازين بدتر شوم اينست اگر بخت نژند من
پا به حرمت نه
در
اين وادي که موسي حد نداشت
گرد نعلين از تجليگاه طور انگيختن
دست کردن
در
کمر با عشق کاري سهل نيست
فتنه اي نتوان ز بهر خود به زور انگيختن
رسته گلم ز بام و
در
جاي دگر چرا روم
با گل خود چه مي کنم سبزه باغ ديگران
عزت سگ هست
در
کوي تو وحشي خود چه کرد
گر چه عاشق خوار مي بايد، چنين خوارم مکن
من آن نيم که بدي سر زند ز ياري من
درآ خوش از
در
ياري و احتراز مکن
هر کس که آمد غير ما
در
بزم وصلش يافت جا
ما بر سر راه فنا با خاک يکسان همچنان
رقيبا پر دليري بر سر آن کوي و مي ترسم
که تيغي
در
غلافست اين طرف يعني که آه من
چه کم مي گردد از حشمت بلاگردان نازم کن
نگاهي چند ناز آلوده
در
کار نيازم کن
برون آور ز جيبت آن عنايتها که مي داني
کليدي وز
در
زندان غم اين قفل بازم کن
رو به شهر و ملک خويش آورد هر آواره اي
وحشي بي خان و مان
در
کوه و صحرا همچنان
غنچه کي خندد به روي بلبل شب زنده دار
گر نيندازد نسيم صبح خود را
در
ميان
غنچه با مرغ سحر خوان سرگران گرديده بود
از کناري باد صبح انداخت خود را
در
ميان
صفحه قبل
1
...
3215
3216
3217
3218
3219
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن