167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان وحشي بافقي

  • که مرا در نظرآورد که از غايت ناز
    چين برابر و نزد و روي به ديوار نکرد
  • هيچ سنگين دل بي رحم به غير از تو نبود
    که سرود غم من در دل او کار نکرد
  • تا شود ظاهر که نام ما نرفت از ياد دوست
    ياد ما در نامه اي يک بار مي بايست کرد
  • مي کند فرياد بلبل از کمال شوق باد
    غنچه گويا خنده اي در کار بلبل مي کند
  • زلف او دل برد و کاکل در پي جانست واي
    کانچه با جانم نکرد آن زلف، کاکل مي کند
  • کشت ما را هجر و ياري بر در سلطان وصل
    جامه خون بسته ما بر سر چوبي نکرد
  • ميي در کاسه دارم مايه سد گونه بد مستي
    هنوز او مستي خون جگر خوردن نمي داند
  • ز روي خويشتن هم شرم مي آيد مرا تا کي
    کسي بنشيند و از دور در روي کسي بيند
  • نه مغروري چنانم کشت کز دل چون کشد خنجر
    سري پيش افکند در چاک پهلوي کسي بيند
  • کسي داند که وحشي را چه برق افتاد در خرمن
    که داغي بر جگر از تندي خوي کسي بيند
  • رسيد بار دگر بار حسن حکم چه باشد
    دگر که از نظر افتد که باز در نظر آيد
  • ز سوي مصر به کنعان عجب رهيست که باشد
    هنوز قافله در مصر و قاصد و خبر آيد
  • شوقم گرفت و از در عقلم برون کشيد
    يکروزه مهر بين که به عشق و جنون کشيد
  • جگر تا لب گره از غصه و سد عقده در خاطر
    کجا ظاهر کنم وين عقده پنهان که بگشايد
  • چرا خود را کسي در دام سد بي نسبت اندازد
    رود با يک جهان نا اهل طرح صحبت اندازد
  • نگه دار آب و رنگ خويش اي ياقوت پر قيمت
    که بي آبي و بي رنگي خلل در قيمت اندازد
  • مجال گفت و گو تنگ است ، گو وحشي زبان در کش
    همان به کاين نصيحتها به وقت فرصت اندازد
  • داور دلم در تربيت شاخي برش ناديده کس
    تا چون گلي زو بشکفد يا ميوه آن کي رسد
  • نازم مشام شوق را ورنه صبا گر بگذرد
    در مصر بر پيراهني بويش به کنعان کي رسد
  • سرمه اي خواهم که جز يک رو نبينم ، عشق کو
    تا به ميل آتشين در چشم گريانم کشد
  • درون دل به غير از يار و فکر يار کي گنجد
    خيال روي او اينجا در او اغيار کي گنجد
  • ز حرف و صوت بيرونست راز عشق من با او
    رموز عشق وجدانيست در گفتار کي گنجد
  • من و آزردگي از عشق او حاشا معاذلله
    دلي کز مهر پر باشد در او آزار کي گنجد
  • چه جاي مرهم راحت دل بيمار وحشي را
    بجز حسرت در آن دل کز تو شد افکار کي گنجد
  • بود آهو که صيادش به يک تير افکند در خون
    دلي را صيد کردن کوشش بسيار مي خواهد
  • ندانم چون شود انجام مجلس کان حريف افکن
    ميي افکند در ساغر کزان مي بوي خون آمد
  • مگو وحشي چگونه آمدت اين مهر در سينه
    همي دانم که خوب آمد نمي دانم که چون آمد
  • از چشم پر فن او در يک فريب دادن
    از عقل و هوشمندي سد ذوفنون بر آمد
  • رقابت است که چو در دلي به کينه نشست
    کسي نديد که من بعد مهربان شده اند
  • در ما ز دست آتش و بر عزم رفتن است
    چون آه ما زبان خود آتش اثر کنيد
  • تو به من گذار وحشي که غم تو من بگويم
    که تو در حجاب عشقي ز تو گفتگو نيايد
  • مرد عشق است آنکه گر عالم سپاه غم گرفت
    تاخت در ميدان و بر بسياري لشکر نديد
  • تو رنجه اي زمن و ميل من ولي چکنم
    بگو که ناز توام دست در ميان نکند
  • رسيد بار دگر بار حسن حکم چه باشد
    دگر که از نظر افتد که باز در نظر آيد
  • باورت گر نيست از وحشي که مي سوزد ز تو
    چاک در جانش فکن داغ وفاي خود نگر
  • جا در خور او جز صدف ديده من نيست
    گو جاي خود آن گوهر يکدانه نگه دار
  • هر چيز که جز باده بود گو برو از دست
    در دست همين شيشه و پيمانه نگه دار
  • وحشي ز حرم در قدم دوست قدم نه
    حاجي تو برو خشت و گل خانه نگه دار
  • مست آن ترک به کاشانه من بود امروز
    وه چه غوغا که نه در خانه من بود امروز
  • بي لبت خون دلي بود که دورم مي داد
    مي که در ساغر و پيمانه من بود امروز
  • روي در روي و نگه بر نگه و چشم به چشم
    حرف ما و تو چه محتاج زبانست امروز
  • تا چه ها بر سر و دستار حريفان گذرد
    زان مي تند که در رطل گرانست امروز
  • خنده ات بر خود نيامد پاره اي بر خود بخند
    از لب او چشم در راه شکرخندي هنوز
  • اول عشق و مرا سد نقش حيرت در ضمير
    اين خود آغاز است تا خود چيست انجامم هنوز
  • وحشي اين پيمانه نستاني که زهر است اين نه مي
    باورت گر نيست دردي هست در جامم هنوز
  • چندين سر بي جرم به دار است در آن کو
    يک بار سر از ناز به بالا نکند کس
  • اي سر به خاک تنگ فرو رو ، ترا که گفت
    در بند کسر حرمت اين آستانه باش
  • تن اگر نبود ز نزدکان چو شد گو دور باش
    ديده در وصل است پا از بزم گو مهجور باش
  • در نگاهي کان به هر ماهي کني آنهم ز دور
    سهل باشد گو عنايت گونه منظور باش
  • سيل بي لطفي همين سر در بناي ما مده
    خانه ما يا همه ويرانه يا معمور باش