167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • شد حباب از خودنمايي گوي چوگان فنا
    سعي کن تا در محيط عشق ناپيدا شوي
  • بينش ظاهر غبار ديده باطن بود
    خاک زن در چشم ظاهر تا به جان بينا شوي
  • مرد عشقي بر سر بازار رسوايي برآي
    تا به کي از پرده ناموس در چادر شوي؟
  • چند باشي در کشاکش، دامن ساقي بگير
    تا درين عالم ازين عالم به آن عالم شوي
  • سرمپيچ از داغ تا سرحلقه مردان شوي
    در سياهي غوطه زن تا چشمه حيوان شوي
  • مي شود در تنگناي جسم کامل جان پاک
    از صدف بيرون ميا تا گوهر غلطان شوي
  • با سر آزاده چون سرو از بهاران صلح کن
    تا در ايام خزان پيرايه بستان شوي
  • خضر آب زندگي دست از علايق شستن است
    چون سکندر چند در ظلمات سرگردان شوي؟
  • کوه در رد صدا بي اختيار افتاده است
    با گرانقدران مگو حرف سبک تا نشنوي
  • گوش تن چون حلقه از بيرون در دارد خبر
    زينهار از تن پرستان قصه ما نشنوي
  • طالع شهرت ندارد در وطن فکر غريب
    بوي عنبر تا بود صائب به دريا نشنوي
  • از نکويان در نظر دايم عزيزي داشتم
    هرگز از يوسف نبود اين گوشه زندان تهي
  • سرمه آواز مي گردد سواد شهرها
    در بيابان دل مگر سازد جرس ز افغان تهي
  • منزل ويران نباشد جاي آرام و قرار
    در کهنسالي دهن مي گردد از دندان تهي
  • عکس در آيينه تصوير پابرجا بود
    نيست از معشوق هرگز ديده حيران تهي
  • در گلستاني که اشک ما سراسر مي رود
    لاله از شبنم ز استغنا کند پهلو تهي
  • کي توانم چشم در دامان منزل گرم کرد؟
    اين چنين کز سستي کوشش تو دلسرد رهي
  • زهي اقبال روزافزون، زهي اميد گوناگون
    اگر دارد تلافي اين تغافل هاي پي در پي
  • غلط کردم نيفتادم به فکر ظاهرآرايي
    به جاي عقل در سر طره دستار بايستي
  • به قدر آشنايان از سخن بيگانگي داري
    در بيگانگي زن تا به معني آشنا گردي
  • کجا گل بر سر بازار رسوايي دکان چيدي؟
    کليد باغ اگر در آشيان بلبلان بودي
  • ز مطلب در حجابي تا نظر بر مدعا داري
    نگردي آشناي خويش تا يک آشنا داري
  • نبيني روي ظلمت در شبستان فنا صائب
    اگر گم کرده راهان را چراغي پيش پا داري
  • ز خط سبز افزون مي شود بي تابي عاشق
    کجا در نوبهاران آيد از ديوانه خودداري؟
  • به ساقي احتياجي نيست در ميخانه وحدت
    که نتواند ز زور مي کند پيمانه خودداري