نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان وحشي بافقي
وحشي آمد بر
در
رد و قبولت حکم چيست
رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست
بنده اي چون من که خواهد از تو قيمت يک نگاه
آورد گر ديگري
در
بيعش از تقصير کيست
ساختي کارم به يک پرسش که
در
کارت که بود
سخت پرکاري نمي دانم که استاد تو کيست
گر خروشان نيستي وحشي ز درد بي کسي
چيست اين فرياد و
در
کنج غم آباد تو کيست
دل را کمند شوق که خواهد گلو فشرد
آن پيچ و تاب تعبيه
در
تار موي کيست
هر زمان
در
مجمعي گردي چه داني حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، مي داند که چيست
سال نو آمد غم بيهوده خوردن خوب نيست
مي بخور وحشي خدا داند که
در
آينده چيست
خنجر کشي که ما ز تو قطع نظر کنيم
کي مي بريم از تو ، ترا
در
خيال چيست
در
صلات عاشقان دوري و تنهاييست رکن
گو قضا کن طاعت خود هر که اينش کيش نيست
انگبين زهر هلاک تست با دوري بساز
اي مگس مرگ تو
در
نوش است اندر نيش نيست
در
حشر چو بينند بدانند که وحشيست
آنرا که تني غرقه به خون هست و کفن نيست
به هر که خواه نشين گر چه اين نه شيوه تست
که از تو
در
دل ما راه بدگماني نيست
در
بيان حال خود وحشي سخن سربسته گفت
نکته دان داند که هر کس محرم اين راز نيست
تا به آخر نفسم ترک تو
در
خاطر نيست
عشق خود نيست اگر تا نفس آخر نيست
مي رسدت اي پسر بر همه کس ناز کن
حسن و جمال ترا ناز تو
در
کارهست
در
گلستاني چو شاخ گل نمي جنبي ز جا
مي توان دانست کاندر پاي دل خاريت هست
وحشيم من کي مرا وحشت گذارد پيش تو
گر چه مي دانم که
در
بزم تو گنجاييم هست
جاي خود
در
بزم خوبان شمعسان چون گرم کرد
آنکه اشک گرم و آه آتش آلودي نداشت
داشت سوداي رخش وحشي به سر،
در
هر نفس
ليک از آن سودا چه حاصل يکدمش سودي نداشت
پيش دست و قبضه ات ميرم که خوش مردم کش است
در
کمان ناز تير دلبري پيوستنت
گرد هر خشم که از تيغ تو
در
چشم عدوست
ناوک حادثه صف برزده چون مژگان باد
به زير لب حديق تلخ ، کان بيدادگر دارد
بود زهري که بهر کشتن ما
در
شکر دارد
عتاب آلوده آمد ، باده
در
سر، دست بر خنجر
کدامين بي گله را ميکشد ديگر چه سر دارد
کسي دارد خبر از اشک و آه گرم من وحشي
که آتش
در
دل و داغ ندامت بر جگر دارد
تيغ تيز و دل بي رحم چرا داده خدا
جوي خون بر
در
بيداد روان بايد کرد
به هر ويرانه کانجا وحشي ديوانه جا گيرد
ز هر سو دامني پرسنگ طفلي
در
کمين دارد
وحشي اين مژگان خون پالا که گرد غم گرفت
ياد آن روزي که
در
راه کسي جاروب بود
بود چون
در
کيش خوبي عيب عاشق داشتن
جرم چشم ما چه باشد عرض زيبايي چه بود
طبع تو هيچ خاطر ما
در
ميان نديد
منع جفا و جور ز بهر خدا چه بود
آرزو بود که هر لحظه به سويت مي تاخت
داشت مي داني و خوش
در
تک و تاز آمده بود
در
کمان ناز آن تيري که من مي خواستم
بود پر ، کش ليک پيکان جگر دوزش نبود
آنکه سد مرغ است
در
دامش اگر وحشي رمد
گو تصور کن که يک مرغ نو آموزش نبود
کدام از من بهند اين پاک دامان عاشقان تو
قراري داده خواهي بود ما را
در
خيال خود
ز مستي آنکه مي گويد اناالحق کي خبر دارد
که کرسي زير پا، يا ريسمانش
در
گلو باشد
نهم
در
پاي جان بندي که تا جاويد نگريزد
از آن کاکل که من دانم گرم يک تار مو باشد
بدين بي مهري ظاهر مشو نوميد ازو وحشي
چه مي داني توشايد
در
ته خاطر نکو باشد
ترسم
در
اين دلهاي شب از سينه آهي سرزند
برقي ز دل بيرون جهد آتش به جايي درزند
مي بي صفا، ني بي نوا ، وقتست اگر
در
بزم ما
ساقي مي ديگر دهد مطرب رهي ديگر زند
ما را درين زندان غم من بعد نتوان داشتن
بندي مگر بر پانهد، قفلي مگر بر
در
زند
در
گلويم ز تو اين گريه که شد عقده درد
گرهي نيست که از جاي دگر بگشايد
خرم دل آن کس که ز بستان تو آيد
گل
در
بغل از گشت گلستان تو آيد
رسم کجاست اين ، تو بگو
در
کدام ملک
دل مي برند و چشم به بالا نمي کنند
دست بر هم سودني دارد کزو خون مي چکد
در
کمين صيد صيادي که غافل مي شود
خوش آن عشقي که
در
کوي جنونم خسروي بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهان پيماي من باشد
کجا
در
بزم او جاي چو من ديوانه اي باشد
مقام همچو من ديوانه اي ، ويرانه اي باشد
به خود دادم قرار صبر بي او يک دو روز اما
از آن ترسم که ناگه روزگاري
در
ميان افتد
فغان کز دست شد کارم ز هجر و کار سازان را
ز ضعف طالعم هر روز کاري
در
ميان افتد
خوش آن روزي که چون گويند پيشت حرف مشتاقان
حديث درد من هم از کناري
در
ميان افتد
کسي کز رشک من محروم از آن پيمان شکن گريد
اگر
در
بزم او بيند مرا، بر حال من گريد
نگفت يار که داد از که مي زند وحشي
اگر چه بر
در
او عمرها تظلم کرد
صفحه قبل
1
...
3213
3214
3215
3216
3217
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن