نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان ناصر خسرو
اي خواجه، تو را
در
دل اگر هست صفائي
بر هستي آن چونکه تو را نيست ضيائي؟
بهمن کنون زرگر شود برگ رزان چون زر شود
صحرا ز بيم اصفر شود چون چرخ
در
چادر شود
اکنون صباي مشک شم آرد برون خيل و حشم
لؤلؤ برافرازد علم همچون ابر
در
آرد ز نم
بر بوستان لشکر کشد مطرد به خون اندر کشد
چون برق خنجر بر کشد گلبن وشي
در
بر کشد
اي
در
کمال اقصاي حد همچون هزار اندر عدد
وز نسل تو مانده ولد فضل خدائي تا ابد
دين پرور و اعدا شکن روزي ده و دشمن فگن
چون شير ايزد بلحسن
در
روزگرد انگيختن
ملک امام آباد باد اعداش
در
بيداد باد
از دين و دنيا شاد باد آثار خواجه داد باد
خسرو و شيرين نظامي
و گر هست اين جوان آن نازنين شاه
نه جاي پرسش است او را
در
اين راه
که بد دل
در
برش ز اميد و از بيم
به شمشير خطر گشته به دو نيم
در
آن غوغا که تاج او را گره بود
سري برد از ميان کز تاج به بود
جهان اينست و اين خود
در
جهان نيست
و گر هست اي عجب جز يک زمان نيست
تو دولت جو که من خود هستم اينک
به دست آر آن که من
در
دستم اينک
ز خون چندان روان شد جوي
در
جوي
که خون مي رفت و سر مي برد چون گوي
از آن آتش که
در
جان و جگر داشت
نه از خويش و نه از عالم خبر داشت
ز شادي ساختنش بر فرق خود جاي
که شه را تاج بر سر به که
در
پاي
مبين
در
خود که خود بين را بصر نيست
خدا بين شو که خود ديدن هنر نيست
چو طفل انگشت خود ميمز
در
اين مهد
ز خون خويش کن هم شير و هم شهد
ليلي و مجنون نظامي
او بي تو چو گل تو پاي
در
گل
او سنگ دل و تو سنگ بر دل
شرف نامه نظامي
چه بندي دل خود
در
آن ملک و مال
که هستش کمي رنج و بيشي و بال
در
آيينه و جام آن هر دو شاه
چنان به که به بيني از هر دو راه
ز سيم و زر و قندز و لعل و
در
شتر با شتر خانه ها گشت پر
اقبالنامه نظامي
يکي نيمه
در
بست و بر زد به دوش
برون رفت و من مانده بي عقل و هوش
به ار
در
خم مي فرو شد خزم
چو مي جامه اي را به خون مي رزم
مخزن الاسرار نظامي
ره به تو يابند و تو ره ده نه اي
مهتر ده خود تو و
در
ده نه اي
آن دل و آن زهره کرا
در
مصاف
کز دل و از زهره زند با تو لاف
تازه شد اين آب و نه
در
جوي تست
نغز شد اين خال و نه بر روي تست
ديوان وحشي بافقي
توام سررشته داري، گر پرم سوي تو معذورم
که
در
دست اختياري نيست مرغ بند بر پا را
اگر داني چو مرغان
در
هواي دامگه داري
ز دام خود به صحرا افکني، اول دل ما را
نصيحت اينهمه
در
پرده ، با آن طور خودرايي
مگر وحشي نمي داند، زبان رمز و ايما را
چند به دل فرو خورم اين تف سينه تاب را
در
ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را
با تو اخلاصم دگر شد بسکه ديدم نقض عهد
من که
در
آتش نگردانم عيار خويش را
گنج صبري بيش ازين
در
دل به قدر خويش بود
لشکر غم کرد غارت نقد اين گنجينه را
چهره خاک آلود وحشي مي رسد چون گرد باد
از کجا مي آيد اين ديوانه سر
در
هوا
کي دهد
در
جلوه گاه دوست عاشق راه غير
دم مزن از عشق اگر ره مي دهي بر ديده خواب
گريه بس کرده ام اي جغد نشين فارغ بال
که خطر نيست
در
اين خانه ز سيلاب امشب
مگر
در
من نشان مرگ ظاهر شد که مي بينم
رفيقان را نهاني آستين بر چشم تر امشب
شرر
در
جان وحشي زد غم آن يار سيمين تن
ز وي غافل مباشيد اي رفيقان تا سحر امشب
نمي دانم که باز اي ابر رحمت بر که مي باري
که بينم
در
کمينگاه نظر سد ناوک اندازت
ياد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست
خوي گرمش
در
دلم بگذشت و از دل دود خاست
از سرود درد من
در
بزم او افتاد شور
ني ز درد من بناليد و فغان از رود خاست
وحشي از من مطلب صبر بسي
در
غم دوست
اندکي گر بودم صبر ز من بسيار است
پيش از آنروز که ميرم جگرم را بشکاف
تا ببيني که چه خونها ز توام
در
جگر است
بازم از نو خم ابروي کسي
در
نظر است
سلخ ماه دگر و غره ماه دگر است
عشق است که سر
در
قدم ناز نهاده
حسن است که مي گردد و جوياي نياز است
وحشي تو برون مانده اي از سعي کم خويش
ورنه
در
مقصود به روي همه باز است
عقل را با عشق و عاشق را به سامان دشمنيست
بي خرد وحشي که
در
انديشه سامان ماست
لطف آمد و تلافي سد ساله مي کند
خشم ارچه کرد هر چه
در
اين يک دو هفته خواست
وه چه بامست که جاروب کشش ديده من
جان من بنده آن پاي که
در
خدمت تست
بي زبان مرغي که
در
کنج قفس دم بسته بود
سد زبان گرديده و سوي گلستان آمدست
آنکه بي ما ديد بزم عيش و
در
عشرت نشست
گو مهيا شو که مي بايد به سد حيرت نشست
صفحه قبل
1
...
3212
3213
3214
3215
3216
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن