نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان ناصر خسرو
از ره دين که به جان است نگشته ستم
زانکه
در
زير فلک نيست چو تن جانم
من چو نادانان بر درد جواني ننوم
که
در
اين درد نه من باز پسينم نه نوم
پيري، اي خواجه، يکي خانه تنگ است که من
در
او را نه همي يابم هر سو که شوم
چو من از خوي ستورانه تو ياد کنم
از غم و درد ببندد به گلو
در
خيوم
دست ها
در
رسن آل رسولت زده ام
جز بديشان و بدو و به تو من کي گروم؟
گر دلم نيز سوي حرص و هوا ميل کند
در
خور لعنت و نفرين و سزاي تفوم
دل چون بحر تو
در
معصيت و نرم چو موم
سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو ميم
حرم آل رسول است تو را جاي که هيچ
ديو را راه نبوده است
در
اين شهره حريم
تا غل و طوق و بند که بر من نهاد
در
دست و پاي و گردن شيطان کنم
اين جهان معدن رنج و غم و تاريکي است
نور و شادي و بهي نيست
در
اين معدن
چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
بر مکافاتش دامن به کمر
در
زن
تو چراني گوروار و شير گيتي
در
کمين
شير گيتي را همي فربه کني چون گور تن
بي هنر با مال و با شاهي نباشد نيکبخت
با هنر هرگز به محنت
در
نماند مر تهن
اي پسر، گفت
در
اين شعر تو را حجت
آنچه دل گفت مر او را به شب دوشين
مگر کز بهر اندر يافتن دشوار و پنهان را
در
اين پيدا و آسان فضل دانا نيست بر نادان
در
اين پيدا و نزديکت ببين آن دور پنهان را
که بند از بهر اينت کرد يزدان اندر اين زندان
به دل
در
چشم پنهان بين ازيشان آيدت پيدا
بديشان ده دلت را تا به دل بينا شوي زيشان
چرا مر اهل عصيان را به عصيان هم رهي کردي
نرفتي يک قدم با اهل ايمان
در
ره ايمان؟
به راه معصيت
در
گر ز ميراني و سرهنگان
به راه طاعت اندر چون ز کوراني و از کران؟
به وقت مجلس علمي به خواب اندر شود چشمت
چو بيرون آمدي
در
وقت ياد آيدت صد دستان
به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ايرا
که ديوانت نهاده ستند
در
دل سيرت گرگان
ازيرا جاهلي
در
دلت علت گشت و محکم شد
چو محکم گشت نپذيرد به علت زان سپس درمان
چو با دانا سخن گوئي سخن نيکو شود زيرا
که جز
در
مدح پيغمبر نشد نيکو سخن حسان
به پيش جاهلان مفگن گزافه پند نيکو را
که دهقان تخم هرگز نفگند
در
ريگ و شورستان
اي گوهر بي رنگ، بدين کان دوم
در
رنگي شو و سنگي و ممان عاجز و حيران
رنگ و مژه و بوي و شکل هست
در
اين خاک
يا همي اينجا درآورند ز بيرون؟
به شهر و برزن خود
در
چه يابي
جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟
از کين بت پرستان
در
هند و چين و ماچين
پر درد گشت جانت رخ زرد و روي پر چين
لعنت کنم بر آن بت کو کرد و شيعت او
حلق حسين تشنه
در
خون خضاب و رنگين
چون خار و خس قوي شد زه کرد خوگ ملعون
در
باغ و زو برآمد قومي همه ملاعين
در
بوستان دنيا تا خوگ زاد ازان پس
تلخ است و زشت و گنده خوش بوي و چرب و شيرين
در
تن خويش ببين عالم را يکسر
هفت نجم و ده و دو برج و چهار ارکان
هشيار باش و راست رو و هر سوي متاز
در
جوي و جر جهل چو اين ماهيان هيون
تو را خانه دين است و دانش، درون شو
بدان خانه و سخت کن
در
به فانه
گرگ، از رمه خواران و رمه،
در
گيا چران
هر يک به حرص خويش همي پر کند دره
چيزي همي عجب تر از اين تن چه بايدت
بسته به بند سخت
در
اين نيلگون کره؟
اين جان پاک تو ز چه رو مانده است اسير
پنهان
در
اين حوران و دست و کران بره؟
بنگر که چون به حکمت
در
بست کردگار
سفره ي تو را و مطهره را سر به حنجره
هر که
در
ره با گله ي خوگان رود
گرد و درد و رنج يابد زان گله
خم ز نون پشت تو هم
در
زمان بيرون شود
گر تو خم آرزو را از شکم بيرون کني
خانه اي کرده ستي اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همي خواهي که
در
وي نقش گوناگون کني
موش و مار اندر خزينه ي خويش مفگن خير خير
گر نداري
در
و گوهر کاندرو مخزون کني
جان به صابون خرد بايدت شستن، کين جسد
تيره ماند گر مرو را جمله
در
صابون کني
آرزو داري که
در
باغ پدر نو خانه اي
برفرازي وانگهي آن را به زر مدهون کني
کوه از غم بي باکي و طغيان تو نالد
بيهوده تو چون
در
غم طوغان و ينالي؟
مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را
مپذير و مده ره به
در
خويش و حوالي
مور و ماهي را بر خاک و به دريا
در
نيست پنهان شدن از وي به شب تاري
به خوي خوب چو ديبا و چو عنبر شو
گرچه
در
شهر نه بزاز و نه عطاري
ز بهر چه؟ تا تن به دنيا و دين
در
دهد جان و دل را رهي وار ياري
علم را بنياد او کن مر علم را بام او
از بر و پرهيز شايد گر مرو را
در
کني
صفحه قبل
1
...
3210
3211
3212
3213
3214
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن