167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان ناصر خسرو

  • از ره دين که به جان است نگشته ستم
    زانکه در زير فلک نيست چو تن جانم
  • من چو نادانان بر درد جواني ننوم
    که در اين درد نه من باز پسينم نه نوم
  • پيري، اي خواجه، يکي خانه تنگ است که من
    در او را نه همي يابم هر سو که شوم
  • چو من از خوي ستورانه تو ياد کنم
    از غم و درد ببندد به گلو در خيوم
  • دست ها در رسن آل رسولت زده ام
    جز بديشان و بدو و به تو من کي گروم؟
  • گر دلم نيز سوي حرص و هوا ميل کند
    در خور لعنت و نفرين و سزاي تفوم
  • دل چون بحر تو در معصيت و نرم چو موم
    سنگ خاراست گه معذرت و تنگ چو ميم
  • حرم آل رسول است تو را جاي که هيچ
    ديو را راه نبوده است در اين شهره حريم
  • تا غل و طوق و بند که بر من نهاد
    در دست و پاي و گردن شيطان کنم
  • اين جهان معدن رنج و غم و تاريکي است
    نور و شادي و بهي نيست در اين معدن
  • چشم و گوش و سخن و عقل و زبان دادت
    بر مکافاتش دامن به کمر در زن
  • تو چراني گوروار و شير گيتي در کمين
    شير گيتي را همي فربه کني چون گور تن
  • بي هنر با مال و با شاهي نباشد نيکبخت
    با هنر هرگز به محنت در نماند مر تهن
  • اي پسر، گفت در اين شعر تو را حجت
    آنچه دل گفت مر او را به شب دوشين
  • مگر کز بهر اندر يافتن دشوار و پنهان را
    در اين پيدا و آسان فضل دانا نيست بر نادان
  • در اين پيدا و نزديکت ببين آن دور پنهان را
    که بند از بهر اينت کرد يزدان اندر اين زندان
  • به دل در چشم پنهان بين ازيشان آيدت پيدا
    بديشان ده دلت را تا به دل بينا شوي زيشان
  • چرا مر اهل عصيان را به عصيان هم رهي کردي
    نرفتي يک قدم با اهل ايمان در ره ايمان؟
  • به راه معصيت در گر ز ميراني و سرهنگان
    به راه طاعت اندر چون ز کوراني و از کران؟
  • به وقت مجلس علمي به خواب اندر شود چشمت
    چو بيرون آمدي در وقت ياد آيدت صد دستان
  • به گوشت بانگ گرگ از بانگ مؤذن خوشتر است ايرا
    که ديوانت نهاده ستند در دل سيرت گرگان
  • ازيرا جاهلي در دلت علت گشت و محکم شد
    چو محکم گشت نپذيرد به علت زان سپس درمان
  • چو با دانا سخن گوئي سخن نيکو شود زيرا
    که جز در مدح پيغمبر نشد نيکو سخن حسان
  • به پيش جاهلان مفگن گزافه پند نيکو را
    که دهقان تخم هرگز نفگند در ريگ و شورستان
  • اي گوهر بي رنگ، بدين کان دوم در
    رنگي شو و سنگي و ممان عاجز و حيران
  • رنگ و مژه و بوي و شکل هست در اين خاک
    يا همي اينجا درآورند ز بيرون؟
  • به شهر و برزن خود در چه يابي
    جز آن کان اندر آن شهر است و برزن؟
  • از کين بت پرستان در هند و چين و ماچين
    پر درد گشت جانت رخ زرد و روي پر چين
  • لعنت کنم بر آن بت کو کرد و شيعت او
    حلق حسين تشنه در خون خضاب و رنگين
  • چون خار و خس قوي شد زه کرد خوگ ملعون
    در باغ و زو برآمد قومي همه ملاعين
  • در بوستان دنيا تا خوگ زاد ازان پس
    تلخ است و زشت و گنده خوش بوي و چرب و شيرين
  • در تن خويش ببين عالم را يکسر
    هفت نجم و ده و دو برج و چهار ارکان
  • هشيار باش و راست رو و هر سوي متاز
    در جوي و جر جهل چو اين ماهيان هيون
  • تو را خانه دين است و دانش، درون شو
    بدان خانه و سخت کن در به فانه
  • گرگ، از رمه خواران و رمه، در گيا چران
    هر يک به حرص خويش همي پر کند دره
  • چيزي همي عجب تر از اين تن چه بايدت
    بسته به بند سخت در اين نيلگون کره؟
  • اين جان پاک تو ز چه رو مانده است اسير
    پنهان در اين حوران و دست و کران بره؟
  • بنگر که چون به حکمت در بست کردگار
    سفره ي تو را و مطهره را سر به حنجره
  • هر که در ره با گله ي خوگان رود
    گرد و درد و رنج يابد زان گله
  • خم ز نون پشت تو هم در زمان بيرون شود
    گر تو خم آرزو را از شکم بيرون کني
  • خانه اي کرده ستي اندر دل ز جهل و هر زمان
    آن همي خواهي که در وي نقش گوناگون کني
  • موش و مار اندر خزينه ي خويش مفگن خير خير
    گر نداري در و گوهر کاندرو مخزون کني
  • جان به صابون خرد بايدت شستن، کين جسد
    تيره ماند گر مرو را جمله در صابون کني
  • آرزو داري که در باغ پدر نو خانه اي
    برفرازي وانگهي آن را به زر مدهون کني
  • کوه از غم بي باکي و طغيان تو نالد
    بيهوده تو چون در غم طوغان و ينالي؟
  • مکر و حسد و کبر و خرافات و طمع را
    مپذير و مده ره به در خويش و حوالي
  • مور و ماهي را بر خاک و به دريا در
    نيست پنهان شدن از وي به شب تاري
  • به خوي خوب چو ديبا و چو عنبر شو
    گرچه در شهر نه بزاز و نه عطاري
  • ز بهر چه؟ تا تن به دنيا و دين در
    دهد جان و دل را رهي وار ياري
  • علم را بنياد او کن مر علم را بام او
    از بر و پرهيز شايد گر مرو را در کني