167906 مورد در 0.09 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • از نزول درد و غم اظهار دلگيري خطاست
    حيف باشد در به روي ميهمان بندد کسي
  • چون قفس در هر رگم چاکي سراسر مي رود
    دست عشق لاابالي را چسان بندد کسي؟
  • راه امن بيخودي را کاروان در کار نيست
    دل چرا صائب به اين افسردگان بندد کسي؟
  • مطلب کونين در آغوش ترک مدعاست
    برنيايد مطلبش تا مدعا دارد کسي
  • استخوانم توتيا شد از گراني هاي جان
    اين زره را چند در زير قبا دارد کسي؟
  • خار صحراي ملامت خواب مخمل مي شود
    آتش شوقي اگر در زير پا دارد کسي
  • شد حصاري شمع در فانوس از پروانه ها
    بد گمان با پاکدامانان چرا باشد کسي؟
  • با وجود عشق، عاقل بودن از ديوانگي است
    شهر تا باشد چرا در روستا باشد کسي؟
  • خنده کردن، رخنه در قصر حيات افکندن است
    خانه دربسته باشد تا غمين باشد کسي
  • اضطراب دل مرا سر در بيابان مي دهد
    محرميت گر دهد جايم به پهلوي کسي
  • آسمان تا بود، در ناسازگاري طاق بود
    راست نامد اين کمان هرگز به بازوي کسي
  • از شکايت گرچه صد طومار در دل داشتم
    شست از لوح دلم آيينه روي کسي
  • سنگ را در جذبه از دست فلاخن مي کشي
    جامه خاکستري از دوش گلخن مي کشي
  • لب گشودم، غوطه در اشک پشيماني زدم
    گلبن من تا قيامت غنچه بودي کاشکي
  • خاک ما در گوشه ميخانه بودي کاشکي
    حشر ما با شيشه و پيمانه بودي کاشکي
  • در غم روي زمين افکند معموري مرا
    سيل دايم فرش اين ويرانه بودي کاشکي
  • در حريم زلف، بي مانع سراسر مي رود
    دست ما را اعتبار شانه بودي کاشکي
  • حسن را دارالاماني نيست چون آغوش عشق
    شمع در زير پر پروانه بودي کاشکي
  • آشنايي در محبت پرده بيگانگي است
    با من آن ناآشنا بيگانه بودي کاشکي
  • در قناعت مي شود هر ناگواري خوشگوار
    خاک پيش مور قانع با شکر باشد يکي
  • صحبت روشن ضميران زنگ از دل مي برد
    آب در گوهر نگردد سبز از استادگي
  • شهره مي سازد سخن را در جهان استادگي
    مي کند اين آب روشن را روان استادگي
  • زندگي با تازه رويان عمر مي سازد دراز
    سرو را دارد جوان در بوستان استادگي
  • از اقامت سبز شد در جوي خضر آب حيات
    مي شود زنگار بر آب روان استادگي
  • پاي در دامن کشيدن نيست بر پيران گران
    بار باشد بر دل سرو جوان استادگي