167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان ناصر خسرو

  • کليد است اي پسر نيکو سخن مر گنج حکمت را
    در اين گنج بر تو بي کليد گنج نگشايد
  • من اندر جستن نيکو سخن تن را بفرسودم
    سرم زين فخر در حکمت همي بر چرخ ازين سايد
  • نبيني کز خراسان من نشسته پست در يمگان
    همي آيد سوي من يک به يک هر چه م همي بايد؟
  • گشت بدبخت جهان و شد به نفرين و خزي
    هر که او را ديو دنيا جوي در پهلو خزيد
  • در جهان دين بر اسپ دل سفر بايدت کرد
    گر همي خواهي چريدن، مر تو را بايد چميد
  • راحت روح از عذاب جهل در علم است ازانک
    جز به علم از جان کس ريحان راحت نشکفيد
  • پشه ز چه يک روز زيد، پيل دوصد سال؟
    زيرا ز پشه پيلان در رنج و عنااند
  • عدلي است عطا ز ايزد ما را و ز دوزخ
    آنند رها کز در اين شهره عطااند
  • راهشان يوز گرفته است و ندارند خبر
    زان چو آهو همه در پوي و تگ و با بطرند
  • اين شگفتي بين که در نيسان ز بس نقش و نگار
    خاک بستان را همي پر زينت نيسان کنند
  • اين نشاني هاست مردم را که ايشان مي دهند
    سوي گوهرها که مي در خاک و که پنهان کنند
  • در مدينه ي علم ايزد جغد کان را جاي نيست
    جغد کان از شارسان ها قصد زي ويران کنند
  • زخوي نيک و خرد در ره مروت و فضل
    مر اسپ تن را زين و لگام بايد کرد
  • بدين لگام و بدين زينت نفس بدخو را
    در اين مقام همي نرم و رام بايد کرد
  • نرم و تر گردد و خوش خوار و گوارنده
    خار بي طعم چو در کام حمار آيد
  • بتر بود ز حشر بلکه گاو باشد و خر
    کسي که قصد در اينجا به خواب و خور دارد
  • حذرت بايد کردن هميشه زين دو سلاح
    که تن ز فرج و گلو در به سوي شر دارد
  • نگاه کن که چه چيز است در تنت که تنت
    بدوست زنده و زو حسن و زيب و فر دارد
  • چه گوهر است که يک مشت خاک در تن ما،
    به فر و زينت ازو گونه گون هنر دارد؟
  • جز آن نيابد از اين راز کس خبر که دلش
    زهوش و عقل در اين راه راهبر دارد
  • ور لاشي اند فعل نيايد ز چيز نه
    وين هر دو در تن تو به افعال ظاهرند
  • هان تا از آن گروه نباشي که در جهان
    چون گاو مي خورند و چون گرگان همي درند
  • پر نور و دل افروز عطائي است وليکن
    ما را، نه شما را، که نه در خورد عطائيد
  • هر کسي که ش خار ناداني به دل در خست نيش
    گر بکوشد زود خار خويش را خرما کند
  • راستي کن تا به دل چون چشم سر بينا شوي
    راستي در دل تو را چشمي دگر انشا کند
  • عدل کن با خويشتن تا سبزپوشي در بهشت
    عدل ازيرا خاک را مي سبز چون مينا کند
  • اي پسر، بنگر به چشم دل در اين زرين سپر
    کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند
  • از غم فردا هم امروز، اي پسر، بي غم شود
    هر که در امروز روز انديشه از فردا کند
  • اگر فرمان او کردي و خوردي خاک شد خامش
    و گر نه همچنان دايم به معده در همي ژارد
  • به دانه تخمها در پيشکارانند مردم را
    که هر يک زان يکي کار و يکي پيشه ي دگر دارد
  • چو در هر دانه اي دانا يکي صانع همي بيند
    خداي خويش اينها را نه پندارد نه انگارد
  • تو را در دانه خرماست، اي بينا دل، اين بنده
    که او بر سرت هر سالي همي خرما فرو بارد
  • کسي کز کردگار خويش از اين سان قيمتي بايد
    سزد گر در دو ديده ي خويش تخم شکر او کارد
  • اي شده چاکر آن درگه انبوه بلند
    وز طمع مانده شب و روز بر آن در چو کلند
  • بر در مير تو، اي بيهده، بسته طمعي
    از طمع صعبتر آن را که نه قيد است و نه بند
  • دانش آموز و چو نادان ز پس مير ممخ
    تا چو دانا شوي آنگه دگران در تو مخند
  • نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش
    کز حريصي و جهالت همه در خواب و خمارند
  • بر ره دين به مثل ميل نبينند و مناره
    وز پس دنيا ذره به هوا در بشمارند
  • کار خر است خواب و خور اي نادان
    با خر به خواب و خور چه شدي در خور؟
  • با ناز و بي نياز به بيداري و به خواب
    بر تن حرير بودت و در گوش بانگ زير
  • گفتي که خلق نيست چو من نيز در جهان
    هم شاطر و ظريفم و هم شاعر و دبير
  • از خويشتن بپرس در اين گور خويش تو
    جان و خرد بس است تو را منکر و نکير
  • در راه دين حق تو به راي کسي مرو
    کو را ز رهبري نه صغير است و نه کبير
  • علم علي نه قال و مقال است عن فلان
    بل علم او چو در يتيم است بي نظير
  • اين پنج در حجره، سه تن راست، دو جان را
    تا هردو گهر داد بيابند ز داور
  • زنهار که طرار در اين راه فراخ است
    چون دنبه به گفتار و، به کردار چو نشتر
  • رفتم به در آنکه بديل است جهان را
    از احمد و از حيدر و شبير و ز شبر
  • در نفس من اين علم عطائي است الهي
    معروف چو روز است، نه مجهول و نه منکر
  • تيري است که در رفتن سوفارش به پيش است
    هر چند که هر تير سپس دارد سوفار
  • چون خفت در آن غار برون نايد ازو تا
    بيرون نکشي پايش از آن جاي چو کفتار