167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • خواهي که اندر جان رسي، در دولت خندان رسي
    مي باش خندان همچو گل، گر لطف بيني گر جفا
  • هر لحظه گويد شاه دين: « آري چنين و صد چنين
    پيدا شدي گر زانک من در بند بردا بر دمي »
  • کهنه بگذار و رو در بر کش يار نو
    نو بيش دهد لذت، اي جان و جهان، نوجو
  • با خوبي يار من زن چه بود؟! طبلک زن
    در مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو
  • شهري چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟
    ديوانه شود ماهي از عشق تو در دريا
  • مگريز ز غم اي جان، در درد بجو درمان
    کز خار برويد گل، لعل و گهر از خارا
  • گل دسته در هواي عفن پايدار نيست
    آن را کشيدن اين سو، هم حيف و هم خطاست
  • چون گنج برآزين حدث اي جان و جهان گير
    در گوش کن اين پند من، اي گوشه گزيده
  • اندر تن من يک رگ، هشيار نماندست
    اي رفته مي عشق تو اندر رگ و در پي
  • امروز خلقي سوخته، در تو نظرها دوخته
    تا خود کرا پيش از همه امروز دربر مي کشي
  • اي خاک ره، در دل نهان داري هزاران گلستان
    وي آب، بر سر مي دوي، وز بحر گوهر مي کشي
  • زاغ تن مردار را، در جيفه رغبت مي دهي
    طوطي جان پاک را، مست و شکرخا مي کشي
  • يوسف ميان خاک و خون در پستي چاهي زبون
    از راه پنهان هردمش اي جان به بالا مي کشي
  • ترجيع ديگر اين بود، کامروز چون خوان مي کشي
    فردوس جان را از کرم در پيش مهمان مي کشي
  • سلطان سلطانان توي، احسان بي پايان توي
    در قحط اين آخر زمان، نک خوان احسان مي کشي
  • زنبيلشان پر مي کني، پر لعل و پر در مي کني
    چون بحر رحمت خس کشد زنبيل ايشان مي کشي
  • اي چشم منگر در بشر، وي گوش، مشنو خير و شر
    وي عقل مغز خر مخور، سوي مسيحا مي کشي
  • با لعل همچون شکرش، وز تابش سيمين برش
    صد سنگ بادا بر سرش گر در کند دو دانگي
  • ما جمله بيخوابان شده، در خوابگه رقصان شده
    اي ماه بي نقصان شده و انجم ز مه رقصان شده
  • تبريز و باقي جهان با هرک را عقلست و جان
    از روي معني ونهان، در عشق شه رقصان شده
  • سلام عليک اي دهقان، در آن انبان چها داري؟
    چنين تنها چه مي گردي؟ درين صحرا چه مي کاري؟
  • تو زاهد مي زني طعني، که نزديکم به حق يعني
    بسي مکي که در معني بود او دور و آفاقي
  • برين معني نمي افتي، چو در هر سايه مي خفتي
    بهست خويشتن جفتي، وز آن طاق ازل طاقي
  • گهي پر خشم و پرتابي، به دعوي حاجب البابي
    گهي خود را همي يابي، ز عجز افتاده در قاقي
  • زهي دريا، زهي گوهر، زهي سر و زهي سرور
    زهي نور و زهي انور در آن اقليم بي جايي
  • در آن مجلس که خوبانند، ز شادي پاي کوبانند
    ز بيخويشي نمي دانند، که اول چيست، يا ثاني
  • مستيان در عربده، رفتند و رفتم گوشه
    با دو يار رازدان و هم ره و هم توشه
  • پست و بالاي نهاد من هواي او گرفت
    چون ملخ در کشت افتد بر سر هر خوشه
  • من خود از فتنه و بلا بگريختم در گوشها
    خود من از ديگ بلا برداشته سر پوشه
  • در غمي بودم که جانم قصد رفتن کرده بود
    زنده کردش اين خيالت کو بخوانش لاغ کرد
  • جان من چون درکشيد آن جام خاص خاص را
    در زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را
  • ز چه رو خموش کردي، تو اگر ز اهل دردي
    بنظر چو ره نوردي، تو در انتظار چوني؟
  • هله ساقي از فراقت شب و روز در خمارم
    تو بيا که من ز مستي سر جام خود ندارم
  • هله بگذر اي برادر، ز حجاب چرخ اخضر
    چو تو فارغي ز گندم، چه کني در آسيابي؟!
  • که هميشه درد باشد بنشسته در بن خم
    به سر خم آيد آنگه که بيابد او صفايي
  • آن لب که بسته باشد، خندان کنيش در حين
    چشمي که درد دارد، او را چو توتيايي
  • اي مه که تو همامي، گه زار و گه تمامي
    در روز چون خفاشي، شب صاحب لوايي
  • اي چشم کن کرشمه، که در شهره مسکني
    وي دل مرو ز جا، که نکو جاي ساکني
  • غم خود که بود که ياد آريم او را
    در دل چه که بر خاک نگاريم او را
  • بر خلق دو کون از ازل تا به ابد
    اين در که نبسته است باز است مخسب
  • ساقي در ده براي ديدار صواب
    زان باده که او نه خاک ديده است و نه آب
  • آن چشم فراز از پي تاب شده است
    تا ظن نبري که فتنه در خواب شده است
  • از ديدن اغيار چو ما را مدد است
    پس فرد نه ايم و کار ما در عدد است
  • از عهد مگو که او نه بر پاي منست
    چون زلف تو عهد من شکن در شکن است
  • زان بند شکن مگو که اندر لب تست
    يا زان آتش که از لبت در دهن است
  • اي جان ز دل تو بر دل من راهست
    وز جستن آن در دل من آگاه است
  • اي لعل و عقيق و در و دريا و درست
    فارغ از جاي و پاي بر جا و درست
  • وين دل که در اين قالب من هر شب و روز
    با من ز براي او به جنگست ز چيست
  • تا شب ميگو که روز ما را شب نيست
    در مذهب عشق و عشق را مذهب نيست
  • در صومعه و مدرسه از راه مجاز
    آنرا که نه جا است تو چه داني که کجاست