نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
خواهي که اندر جان رسي،
در
دولت خندان رسي
مي باش خندان همچو گل، گر لطف بيني گر جفا
هر لحظه گويد شاه دين: « آري چنين و صد چنين
پيدا شدي گر زانک من
در
بند بردا بر دمي »
کهنه بگذار و رو
در
بر کش يار نو
نو بيش دهد لذت، اي جان و جهان، نوجو
با خوبي يار من زن چه بود؟! طبلک زن
در
مطبخ عشق او، شو چه بود؟ کاسه شو
شهري چه محل دارد کز عشق تو شور آرد؟
ديوانه شود ماهي از عشق تو
در
دريا
مگريز ز غم اي جان،
در
درد بجو درمان
کز خار برويد گل، لعل و گهر از خارا
گل دسته
در
هواي عفن پايدار نيست
آن را کشيدن اين سو، هم حيف و هم خطاست
چون گنج برآزين حدث اي جان و جهان گير
در
گوش کن اين پند من، اي گوشه گزيده
اندر تن من يک رگ، هشيار نماندست
اي رفته مي عشق تو اندر رگ و
در
پي
امروز خلقي سوخته،
در
تو نظرها دوخته
تا خود کرا پيش از همه امروز دربر مي کشي
اي خاک ره،
در
دل نهان داري هزاران گلستان
وي آب، بر سر مي دوي، وز بحر گوهر مي کشي
زاغ تن مردار را،
در
جيفه رغبت مي دهي
طوطي جان پاک را، مست و شکرخا مي کشي
يوسف ميان خاک و خون
در
پستي چاهي زبون
از راه پنهان هردمش اي جان به بالا مي کشي
ترجيع ديگر اين بود، کامروز چون خوان مي کشي
فردوس جان را از کرم
در
پيش مهمان مي کشي
سلطان سلطانان توي، احسان بي پايان توي
در
قحط اين آخر زمان، نک خوان احسان مي کشي
زنبيلشان پر مي کني، پر لعل و پر
در
مي کني
چون بحر رحمت خس کشد زنبيل ايشان مي کشي
اي چشم منگر
در
بشر، وي گوش، مشنو خير و شر
وي عقل مغز خر مخور، سوي مسيحا مي کشي
با لعل همچون شکرش، وز تابش سيمين برش
صد سنگ بادا بر سرش گر
در
کند دو دانگي
ما جمله بيخوابان شده،
در
خوابگه رقصان شده
اي ماه بي نقصان شده و انجم ز مه رقصان شده
تبريز و باقي جهان با هرک را عقلست و جان
از روي معني ونهان،
در
عشق شه رقصان شده
سلام عليک اي دهقان،
در
آن انبان چها داري؟
چنين تنها چه مي گردي؟ درين صحرا چه مي کاري؟
تو زاهد مي زني طعني، که نزديکم به حق يعني
بسي مکي که
در
معني بود او دور و آفاقي
برين معني نمي افتي، چو
در
هر سايه مي خفتي
بهست خويشتن جفتي، وز آن طاق ازل طاقي
گهي پر خشم و پرتابي، به دعوي حاجب البابي
گهي خود را همي يابي، ز عجز افتاده
در
قاقي
زهي دريا، زهي گوهر، زهي سر و زهي سرور
زهي نور و زهي انور
در
آن اقليم بي جايي
در
آن مجلس که خوبانند، ز شادي پاي کوبانند
ز بيخويشي نمي دانند، که اول چيست، يا ثاني
مستيان
در
عربده، رفتند و رفتم گوشه
با دو يار رازدان و هم ره و هم توشه
پست و بالاي نهاد من هواي او گرفت
چون ملخ
در
کشت افتد بر سر هر خوشه
من خود از فتنه و بلا بگريختم
در
گوشها
خود من از ديگ بلا برداشته سر پوشه
در
غمي بودم که جانم قصد رفتن کرده بود
زنده کردش اين خيالت کو بخوانش لاغ کرد
جان من چون درکشيد آن جام خاص خاص را
در
زمان برهم زند هم زهد و هم اخلاص را
ز چه رو خموش کردي، تو اگر ز اهل دردي
بنظر چو ره نوردي، تو
در
انتظار چوني؟
هله ساقي از فراقت شب و روز
در
خمارم
تو بيا که من ز مستي سر جام خود ندارم
هله بگذر اي برادر، ز حجاب چرخ اخضر
چو تو فارغي ز گندم، چه کني
در
آسيابي؟!
که هميشه درد باشد بنشسته
در
بن خم
به سر خم آيد آنگه که بيابد او صفايي
آن لب که بسته باشد، خندان کنيش
در
حين
چشمي که درد دارد، او را چو توتيايي
اي مه که تو همامي، گه زار و گه تمامي
در
روز چون خفاشي، شب صاحب لوايي
اي چشم کن کرشمه، که
در
شهره مسکني
وي دل مرو ز جا، که نکو جاي ساکني
غم خود که بود که ياد آريم او را
در
دل چه که بر خاک نگاريم او را
بر خلق دو کون از ازل تا به ابد
اين
در
که نبسته است باز است مخسب
ساقي
در
ده براي ديدار صواب
زان باده که او نه خاک ديده است و نه آب
آن چشم فراز از پي تاب شده است
تا ظن نبري که فتنه
در
خواب شده است
از ديدن اغيار چو ما را مدد است
پس فرد نه ايم و کار ما
در
عدد است
از عهد مگو که او نه بر پاي منست
چون زلف تو عهد من شکن
در
شکن است
زان بند شکن مگو که اندر لب تست
يا زان آتش که از لبت
در
دهن است
اي جان ز دل تو بر دل من راهست
وز جستن آن
در
دل من آگاه است
اي لعل و عقيق و
در
و دريا و درست
فارغ از جاي و پاي بر جا و درست
وين دل که
در
اين قالب من هر شب و روز
با من ز براي او به جنگست ز چيست
تا شب ميگو که روز ما را شب نيست
در
مذهب عشق و عشق را مذهب نيست
در
صومعه و مدرسه از راه مجاز
آنرا که نه جا است تو چه داني که کجاست
صفحه قبل
1
...
3205
3206
3207
3208
3209
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن