167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • اي خداوند شمس دين ناگاه بخرام از سوي
    کين دلم در خواب مي بيند چنان ناگاه را
  • تا ز موي او در آويزان شدست اين جان من
    فرق نکند اين دل من نوش را و نيش را
  • شمس تبريز! چو در جوي تو غوطي خوردم
    جامه گم کردم و خود نيست نشان از لب جو
  • شکر تو من ز چه رو از بن دندان نکنم
    کز لب تو شکرم در بن دندان باشد
  • هرجا که روي آورد جان روي در تو دارد
    گرچه که مي نداند اي جان که تو کجايي
  • جز حق همه گدا و حزينند و رو ترش
    عباس دبس در سر و بيرون چو اغنيا
  • اي شاد آن بهار که در وي نسيم تست
    وي شاد آن مريد که باشي توش مراد
  • من قطره چرا باشم؟ چون غرق در آن بحرم
    من مرده چرا باشم؟ چون جان ودلم زندست
  • مي افتم و مي خيزم چون ياسمن از مستي
    مي غلطم در ميدان چون گوي از آن چوگان
  • چو اندر گلستان آيد، گل و گلبن سجود آرد
    چو در شکرستان آيد، قصب بر قند پيچاند
  • عجب باغ ضميرست آن، مزاج شهد و شيرست آن
    و يا در مغز هر نغزي، شراب بي خمارست آن
  • خرامان مست مي آيي، قدح در دست مي آيي
    که صافان همه عالم، غلام آن يکي دردي
  • ز رنجوري چه دلشادم! که تو بيمار پرس آيي
    ز صحت نيک رنجورم، که در صحت لقا بردي
  • گهي از چشم او مستم، گهي در قند او غرقم
    دلا با خويش آي آخر ميان قند و بادامي
  • چو جان با تست، نعمتها ز گردون بر زمين رويد
    وگر باشي تو بر گردون چو جانت نيست در گوري
  • امير حاج عشق آمد، رسول کعبه دولت
    رهاند مر ترا در ره، ز هر شرير و شريره
  • شهيدان رياحين را که دي در خون ايشان شد
    برآوردي و جان دادي نمودي حشر و انشي را
  • بس جان که چو يوسف به چه مهلکه افتاد
    پنداشت که گم گشت خود او در وطن آمد
  • رفتند و آمدند به مقصود، و ديگران
    در آب و گل چو آب و گل خود مکدرند
  • در حسن کبريا چو فنا گشت از وجود
    موجود مطلق آمد و بي کبر و بي رياست
  • اکسير عشق را به طلب در وجود او
    تا آن شوي تو جمله به انعام جود او
  • شاه هم از بامداد، سرخوش و سرمست خاست
    طبل به خود مي زند، در دل او تا چهاست
  • آن طرفي که گياست امن و امان از کجاست؟
    غره به سبزي مشو، گرگ سيه در قفاست
  • صد جام درکشيدي و بر لب زدي کلوخ
    ليکن دو چشم مست تو در مي دهد صلا
  • بيار آن مي، که غم جان را بپخسانيد در غوغا
    بيار آن مي که سودا را دوايي نيست جز حمرا
  • مگر صنع غريب تو، که تو بس نادرستاني
    که در بحر عدم سازي بهر جانب يکي مينا
  • دهان بربند چون غنچه که در ره طفل نوزادي
    شنو از سرو و از سوسن حکايتهاي آزادي
  • فروشد در زمين سرما، چو قارون و چو ظلم او
    برآمد از زمين سوسن چو تيغ آبدار اي دل
  • جهان بي نوا را جان بداده صد در و مرجان
    که اين بستان و آن بستان براي يادگار اي دل
  • اي تو بيجا همچو جان و من چو تن
    مي روم در جستن تو جا به جا
  • بس کن و بحث اين سخن در ترجيع بازگو
    گرچه به پيش مستمع دارد هر سخن دورو
  • بين همه بحريان به کف گوهر خويش يافته
    تو به ميان جزر و مد در چه شمار اندري؟
  • ميرمجلس توي و ما همه در تير تويم
    بند آن غمزه و آن تير و کمانيم همه
  • زهره در مجلس مه مان به مي از کار ببرد
    ورنه کژرو ز چه رو چون سرطانيم همه؟
  • در جهان آمد و روزي دو به ما رخ بنمود
    آنچنان زود برون شد که ندانم که کي بود
  • نيم عمرت به شکايت شد و نيمي در شکر
    حمد و ذم را بهل و رو به مقام محمود
  • شرح اين زرق که پاکست ز ظلم و توزيع
    گوش را پهن گشا تا شنوي در ترجيع
  • او چه داند که جهان چيست، که در زندانيست
    همه دان داند ما را که درين بغداديم
  • هله خيزيد که تا مست و خوشي دست زنيم
    وين خيال غم و غم را همه در گور کنيم
  • يک زبانه ست از آن آتش خود در جانم
    که از آن پنج زبانه ست مرا پيچ زبان
  • هر دو از فرقت تو در تف و پيچاپيچ اند
    باورم مي نکني، هين بشنو بانگ امان
  • ليک از جستن او نيست نظر را صبري
    از ملک تا بسمک از پي او در دوران
  • من ز مستي تو گر زانک شکستم جامي
    نه تو بحر عسلي در کرم و خلق حسن؟
  • هرگز ندانستم که مه آيد به صورت بر زمين
    آتش زند خوبي و در جمله خوبان چنين
  • کي ره برد انديشها، کان شير نر زان بيشها
    بيرون جهد، عشاق را غرفه کند در خون چنين؟
  • اندر خور روي صنم، کو لوح تا نقشي کنم؟!
    تا آتشي اندر فتد، در دودمان آب و طين
  • آيد جواب اين هردو را، از جانب پنهان سرا
    کاي عاشقان و کم زنان، اينک سعادت در کمين
  • مي گفت با حق مصطفي: « چون بي نيازي تو ز ما
    حکمت چه بود؟ آخر بگو در خلق چندين چيزها »
  • گر شيره خواهد مي شدن، در خنب جوشد مدتي
    خواهد قفا که رو شود، بس خوردنش بايد قفا
  • داني که بازار امل، پرحيله است و پر دغل
    هش دار اي مير اجل، تا درنيفتي در دغا