نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
رزق جهان مي دهد خويش نهان مي کند
گاه وصال او بخيل
در
زر و مال او سخي
قسمت قسام بين هيچ مگو و مچخ
کار بتر مي شود گر تو
در
اين مي چخي
خار شد اين جان و دل
در
حسد آينه
کو چو گلستان شده ست از نظر عبهري
گر تو به عقلي بيا يک نظري کن
در
او
تا تو بداني که نيست کار بتم سرسري
جور تو ما را چو قند راه مدد درمبند
ني که مرا عاقبت بر سر
در
مي کشي
بنگر کاين دشمنان دست زنان گشته اند
چونک
در
اين خشم و جنگ پاي خود افشرده اي
دل چو سياهي دهد رنگ گواهي دهد
عکس برون مي زند گر چه تو
در
پرده اي
گنج دلت سر به مهر وين جگرت کان مهر
اي تو شکم خوار چند
در
هوس روده اي
هر کي بگريد به يقين ديده بود گنج دفين
هر کي بخندد بود او
در
حجب ستاري
دمي قراضه دين را بگير و زير زبان نه
که تا به نقد ببيني که
در
درونه چه کاني
سپس مکش چو مخنث عنان عزم که پيشت
دو لشکرست که
در
وي تو پيش رو چو سناني
در
آن زمان که به خوبي کلاه عقل ربايي
نه عقل پره کاه ست و تو به لطف چو بادي
ز خلق جمله گسستم که عشق دوست بسستم
چو
در
فنا بنشستم مرا چه کار به زاري
چو از الست تو مستم چو
در
فناي تو هستم
چو مهر عشق شکستم چه غم خورم ز حروني
مسبب سبب اين جا
در
سبب بربست
تو آن ببين که سبب مي کشد ز بي سببي
دلا چه نادره مرغي که
در
شکار شکور
تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتي
چه راست مي طلبي اي دل سليم از او
که راست نيست بجز قد او
در
اين وادي
فرشته اي کنمت پاک با دو صد پر و بال
که
در
تو هيچ نماند کدورت بشري
در
آن صبوح که ارواح راح خاص خورند
تو را خلاص نمايم ز روز و شب شمري
کسي که ديده به صنع لطيف او خو داد
نترسد ار چه فتد
در
دهان صد افعي
عجب به خواب چه ديده ست دوش اين دل من
که هست
در
سرم امروز شور و صفرايي
ايا دلي که تو حامل شدي از آن خسرو
به وقت جنبش آن حمل تا
در
او نگري
تو فضل و رحمت حقي که هر که
در
تو گريخت
قبول مي کنيش با کژي و با خامي
ز گفت چون تو جويي روان شود
در
حال
ميان جان و روانم که اي روان چوني
به سوي بحر رو اي ماهي و مکش خود را
تو با سعادت و اقبال خود چه
در
کيني
برآ برآ هله اي مه که حيف بسيارست
که ديده ها همه گريان و تو
در
اين گردي
ز تف عشق تو سوزي است
در
دل آتش کند
هم از هواي تو دارد هوا سبکساري
خموش باش و چو ماهي
در
آب رو پنهان
بهل تو دعوت عامان چو ز اهل عماني
بده تو ملکت و مال و دلي به دست آور
که دل ضيا دهدت
در
لحد شب تاري
چو
در
دل آمد عشق تو و قرار گرفت
نماند صبر و قرارم، تو نيز مي داني
چون غم دل مي خورم، رحم بر دل مي برم
کاي دل مسکين چرا
در
چنين تاب و تبي
تاج تو بر سر ما نور تو
در
بر ما
بوي تو رهبر ما گر راه ما نزني
تو آن صدر و بدري که
در
بر و بحري
هم الياس و خضري و هم جان جاني
منم آن ذره هوا که
در
اين نور روزنم
سوي روزن از آن روم که تو بالاي روزني
صنما خاک پاي خود تو مرا سرمه وام ده
که نظر
در
تو خيره شد که تو خورشيدمنظري
گه سيه پوش و عصايي، که منم کالويروس
گه عمامه و نيزه
در
کف که غريبم عربي
با نه ايني و نه آني، صورت عشقي و بس
با کدامين لشکري و
در
کدامين موکبي؟
وز
در
بسته چو برنجي، شيوه کني زود بقنجي؟!
شيوه مکن، قنج رها کن، پست کن آن سر، که بگنجي
خوش بود از جام تو، بيخودي ايم هو کي
در
صبوح از نقل تو، نغتدي ايم هو کي
هله خامش مگو صلا، تو که داري بخور هلا
چو درين ظل دولتي ز چه رو
در
تقلبي؟!
در
پيش چوگان قدرگويي شدم بي پا و سر
برگير و با خويشم ببر گر سوي ميدان مي روي
اي دلبر خورشيدرو وي عيسي بيمارجو
اي شاد آن قومي که تو
در
کوي ايشان مي روي
خود
در
فسون شيرين لبي مانند داود نبي
آهن چو مومي مي شود بر مي کنيش از آهني
خوش ساعتي کان سرو من سرسبز باشد
در
چمن
وز باد سودا پيش او چون بيد باشم منثني
آن چشم شوخش را نگر مست از خرابات آمده
در
قصد خون عاشقان دامن کمر اندر زده
زين باده شان افسون کنم تا جمله را مجنون کنم
تا تو نيابي عاقلي
در
حلقه آدم کده
گر من نبينم مستيت آتش زنم
در
هستيت
باده ت دهم مستت کنم با گير و دار و عربده
مرغت ز خور و هيضه مانده ست
در
اين بيضه
بيرون شو ازين بيضه تا باز شود پرها
چون مه ما را نباشد
در
دو عالم شبه و مثل
خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را
عشق او جاهم بس است
در
هر دو عالم پس دلم
مي بروبد از سراي وهم خود هم جاه را
صفحه قبل
1
...
3203
3204
3205
3206
3207
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن