167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • اي آنک جان ما را در گلشکر کشيدي
    چون جان و دل ببردي خود را تو درکشيدي
  • کشتي ز رشک ما را باري چو اشک ما را
    از چشم خود ميفکن چون در نظر کشيدي
  • زان دست شستم از خود تا دست من تو گيري
    زان چون خيال گشتم تا در دلم گذاري
  • زان روز و شب دريدم در عاشقي گريبان
    تا تو ز مشرق دل چون مه سري برآري
  • گر از شراب دوشين در سر خمار داري
    بگذار جام ما را با اين چه کار داري
  • گر روشني تو يارا يا خود سيه ضميري
    در هر دو حال خود را از يار وانگيري
  • سرناي جان ها را در مي دمي تو دم دم
    ني را چه جرم باشد چون تو همي خروشي
  • بر بام عشق بي تن ديدم چو ماه روشن
    بر در بمانده ام من زان شيوه هاي بامي
  • تبريز شمس دين را از لطف لابه اي کن
    کز باغ بي زماني در ما نگر زماني
  • مطرب چو زخمه ها را بر تار مي کشاني
    اين کاهلان ره را در کار مي کشاني
  • موسي خاک رو را ره مي دهي به عزت
    فرعون بوش جو را در عار مي کشاني
  • خواهم که از تو گويم وز جز تو دست شويم
    پنهان شوي و ما را در صف همي کشاني
  • اين جا دوي نگنجد اين ما و تو چه باشد
    اين هر دو را يکي دان چون در شمار مايي
  • جان را به عشق واده دل بر وفاي ما نه
    در ما روي تو را به کز خويشتن برآيي
  • گر شاه شمس تبريز پنهان شود به استيز
    در عشق او تو جان بيز تا جان شوي بقايي
  • او بحر و ما سحابي او گنج و ما خرابي
    در نور آفتابي ما همچو ذره هايي
  • گر چنگ کژ نوازي در چنگ غم گدازي
    خوش زن نوا اگر ني مردي ز بي نوايي
  • هم پاره پاره باشم هم خصم چاره باشم
    هم سنگ خاره باشم در صبر و بي نوايي
  • اي مطرب الله الله از بهر عشق آن شه
    آن چنگ را در اين ره خوش برنواز تاري
  • زان چهره هاي شيرين در دل عجيب شوري
    اين روي همچو زر را از مهر او عياري
  • هر کس که در دل او باشد هواي تبريز
    گردد اگر چه هندو است او گلرخ طرازي
  • سي سال در پي تو چو مجنون دويده ام
    اندر جزيره اي که نه خشکي است و ني تري
  • در بحر تو ز کشتي بي دست و پاتريم
    آواز و رقص و جنبش و رفتار ما تويي
  • در عدل دوست محو شو اي دل به وقت غم
    هم محو لطف او شو چون شادمان شوي
  • اي جان آشنا که در آن بحر مي روي
    وي آنک همچو تير از اين چرخ مي جهي
  • اي روح از شراب تو مست ابد شده
    وي خاک در کف تو شد زر ده دهي
  • زان مزد کار مي نرسد مر تو را که هيچ
    پيوسته نيستي تو در اين کار گه گهي
  • تو خاک آن جفا شده اي وين گزاف نيست
    در زير اين جفا تو وفايي بديده اي
  • يا دوست دوستي تو و يا نيک دشمني
    يا در ميان هر دو تو شکل ميانه اي
  • اي جان تو در گزينش جان ها چه مي کني
    وي گوهري فزوده ز دريا چگونه اي
  • عالم به توست قايم تو در چه عالمي
    تن ها به توست زنده تو تنها چگونه اي
  • اي آفتاب از تو خجل در چه مشرقي
    وي زهر ناب با تو چو حلوا چگونه اي
  • تا دست و پا نهاد دو زلف تو کفر را
    هر دم بميرد ايمان در پاي کافري
  • چون مر تو را نيابد در جان و جا دلم
    گشتم هزار بار من از جان و جا بري
  • خشک و تر دو چشم و لب من روان شده
    در قلزمي که خشک نيابند و ني تري
  • آن مرغ خاکيي که به خشکي کمال داشت
    در بحر عاجز آمد و رسوا شد از تري
  • جان خليل عشق به شادي و خرمي
    در آتش آ چو زر که ز هر غش طاهري
  • سکسک بديم و توسن و در راه صدق لنگ
    رهوار از آن شديم که رهوار مي کشي
  • بويي است در دم تو ز تبريز لاجرم
    بس دل که مي ربايي از حسن و از کشي
  • جمله بهانه هاست که عشق است هر چه هست
    خانه خداست عشق و تو در خانه ساکني
  • ظالم جفا کند ز تو ترساندش اسير
    حق با تو آن کند که تو در حق ما کني
  • زان همدم لبي که تو را سر بريده اند
    اي ننگ سر در اين ره و اي عار آگهي
  • شوري فتاد در فلک اي مه چه شسته اي
    پرنور کن تو خيمه و خرگه چه شسته اي
  • دولاب دولتست ز تبريز شمس دين
    درزن تو دست ها و در اين ره چه شسته اي
  • دو چشم را تو ناظر هر بي نظر مکن
    در ناظري گريز و ازو آن خويش جوي
  • برقي که بر دلت زد و دل بي قرار شد
    آن برق را در اشک چو باران خويش جوي
  • از خود به خود چه جويي چون سر به سر تويي
    چون آب در سبويي کلي ز کل پري
  • از خود به خود سفر کن در راه عاشقي
    وين قصه مختصر کن اي دوست يک سري
  • اي دل در ما گريز از من و ما محو شو
    زانک بريدي ز ما گر نبري از مني
  • هر کي ورا کار کيست در کف او خارکيست
    هر کي ورا يار کيست هست چو زندانيي