نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
بي تو
در
صومعه بودن بجز از سودا نيست
ز آنک تو زندگي صومعه و معبده اي
از کجا تافت چنان ماه
در
اين قالب تن
تا ز جا رفت دل و رفت به جايي عجبي
آب حيوان بکش از چشمه به سوي دل خود
ز آنک
در
خلقت جان بر مثل کاريزي
در
رخ دشمن من دوست بخنديد چو برق
همچو ابر اين دل من پر شد و بگريست بسي
در
دل عارف تو هر دو جهان ياوه شود
کي درآيد به دو چشمي که تو را ديد خسي
در
دلت چيست عجب که چو شکر مي خندي
دوش شب با کي بدي که چو سحر مي خندي
اي بهاري که جهان از دم تو خندان است
در
سمن زار شکفتي چو شجر مي خندي
آتشي از رخ خود
در
بت و بتخانه زدي
و اندر آتش بنشستي و چو زر مي خندي
در
حضور ابدي شاهد و مشهود تويي
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر مي خندي
اي ايازت دل و جان شمس حق تبريزي
نيست
در
هر دو جهان چون تو شه محمودي
گر همه تن سپري ور ره پنهان سپري
ور دو پر ور سه پري
در
فخ آن دام وري
خانه
در
ديده گرفتي و تو را يار نشد
آنک از چشمه او جوش کند ديده وري
چشم غيرت ز حسد گوش شکر را کر کرد
ترس از آن چشم که
در
گوش شکر ريخت کري
سر قدم کن چو قلم بر اثر دل مي رو
که اثرهاست نهان
در
عدم و بي صوري
هين سبو بشکن و
در
جوي رو اي آب حيات
پيش هر کوزه شکن چند کني کاسه گري
در
مقامي که چنان ماه تو را جلوه کند
کفر باشد که از اين سو و از آن سو نگري
سبزه ها جمله
در
اين سبزي تو محو شوند
من چه گويم که تري تو نماند به تري
چون که قاف يقين راسخ و بي لرزه بود
در
گماني تو مگر که چو کمان مي لرزي
من تو را ماه گرفتم هله خورشيد تويي
در
خسوفي گر از اين برج و بدن بگريزي
همه را زير و زبر کن نه زبر مان و نه زير
تا بدانند که امروز
در
اين ميداني
پاکبازند و مقامر که
در
اين جا جمعند
نيست تاجر که تو او را به زيان ترساني
ماه فربه شود آن سان که نگنجد
در
چرخ
گر تو تابي ز رخت بر مه تابنده زني
دل ما بتکده ها نقش تو
در
وي شمني
هر بتي رو به شمن کرده که تو آن مني
کافري اي دل اگر
در
جز او دل بندي
کافري اي تن اگر بر جز اين عشق تني
شمس تبريز که
در
روح وطن ساخته اي
جان جان هاست وطن چونک تو جان را وطني
ماهيي ليک چنان مست توست آن دريا
همه دريا ز پي آيد چو تو
در
شست روي
سابق تيزرواني تو
در
اين راه دراز
وز ره رفق تو با اين دو سه پابست روي
پيک لابد بدود کيک چو او هم بدود
پس کمال تو
در
آن نيست که ياوه بدوي
هر کي
در
عهد تو از جور زمانه گله کرد
سزد ار کفش جفا بر دهن او بزني
نام او جان جان ها ياد او لعل کان ها
عشق او
در
روان ها هم امان هم اماني
اين قدح مي شتابد تا شما را بيابد
در
دل و جان بتابد از ره بي دهاني
ني خمش کن خمش کن رو به قاصد ترش کن
ترک اصحاب هش کن باده خور
در
نهاني
آن يکي را مي کشي
در
کان و کوه
وين دگر را رو به دريا مي کني
چون لشکر حبش شب بر روم حمله آرد
بايد که همچو قيصر
در
کر و فر نخسپي
شب رو که راه ها را
در
شب توان بريدن
گر شهر يار خواهي اندر سفر نخسپي
گر چه به زير دلقي شاهي و کيقبادي
ور چه ز چشم دوري
در
جان و سينه يادي
حاجت نيايد اي جان
در
راه تو قلاوز
چون نور و ماهتاب است اين مهتدي و هادي
اي باد شاخه ها را
در
رقص اندرآور
بر ياد آن که روزي بر وصل مي وزيدي
اندر مصاف ما را
در
پيش رو سپر ني
و اندر سماع ما را از ناي و دف خبر ني
صدپاره شد دل من و آواره شد دل من
امروز اگر بجويي
در
من ز دل اثر ني
ني ني که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد
درخورد اين حراره
در
هيچ چنگ و خور ني
عشقش بگفته با تو يا ما رويم يا تو
ساکن مباش تا تو
در
جنبش و سکوني
بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند
آنگه نه عيب ماند
در
نفس و ني حروني
پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را
در
پيش کرد مه را از بهر روشنايي
منزل به منزل آن سو مي شد چو سيل
در
جو
سجده کنان و جويان اسرار اوليايي
زو هر کي جست کاري مي گفت خيره آري
آري و ني يکي دان
در
وقت خيره رايي
بسيار عاشقان را کشتي تو بي گناهي
در
رنج و غم نکشتي کشتي ز ذوق و شادي
در
غيب هست عودي کاين عشق از او است دودي
يک هست نيست رنگي کز او است هر وجودي
هستي ز غيب رسته بر غيب پرده بسته
و آن غيب همچو آتش
در
پرده هاي دودي
رفتي لطيف و خرم زان سو ز خشک و از نم
در
عشق گشته محرم با شاهدي به سودي
صفحه قبل
1
...
3201
3202
3203
3204
3205
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن