167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • بي تو در صومعه بودن بجز از سودا نيست
    ز آنک تو زندگي صومعه و معبده اي
  • از کجا تافت چنان ماه در اين قالب تن
    تا ز جا رفت دل و رفت به جايي عجبي
  • آب حيوان بکش از چشمه به سوي دل خود
    ز آنک در خلقت جان بر مثل کاريزي
  • در رخ دشمن من دوست بخنديد چو برق
    همچو ابر اين دل من پر شد و بگريست بسي
  • در دل عارف تو هر دو جهان ياوه شود
    کي درآيد به دو چشمي که تو را ديد خسي
  • در دلت چيست عجب که چو شکر مي خندي
    دوش شب با کي بدي که چو سحر مي خندي
  • اي بهاري که جهان از دم تو خندان است
    در سمن زار شکفتي چو شجر مي خندي
  • آتشي از رخ خود در بت و بتخانه زدي
    و اندر آتش بنشستي و چو زر مي خندي
  • در حضور ابدي شاهد و مشهود تويي
    بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر مي خندي
  • اي ايازت دل و جان شمس حق تبريزي
    نيست در هر دو جهان چون تو شه محمودي
  • گر همه تن سپري ور ره پنهان سپري
    ور دو پر ور سه پري در فخ آن دام وري
  • خانه در ديده گرفتي و تو را يار نشد
    آنک از چشمه او جوش کند ديده وري
  • چشم غيرت ز حسد گوش شکر را کر کرد
    ترس از آن چشم که در گوش شکر ريخت کري
  • سر قدم کن چو قلم بر اثر دل مي رو
    که اثرهاست نهان در عدم و بي صوري
  • هين سبو بشکن و در جوي رو اي آب حيات
    پيش هر کوزه شکن چند کني کاسه گري
  • در مقامي که چنان ماه تو را جلوه کند
    کفر باشد که از اين سو و از آن سو نگري
  • سبزه ها جمله در اين سبزي تو محو شوند
    من چه گويم که تري تو نماند به تري
  • چون که قاف يقين راسخ و بي لرزه بود
    در گماني تو مگر که چو کمان مي لرزي
  • من تو را ماه گرفتم هله خورشيد تويي
    در خسوفي گر از اين برج و بدن بگريزي
  • همه را زير و زبر کن نه زبر مان و نه زير
    تا بدانند که امروز در اين ميداني
  • پاکبازند و مقامر که در اين جا جمعند
    نيست تاجر که تو او را به زيان ترساني
  • ماه فربه شود آن سان که نگنجد در چرخ
    گر تو تابي ز رخت بر مه تابنده زني
  • دل ما بتکده ها نقش تو در وي شمني
    هر بتي رو به شمن کرده که تو آن مني
  • کافري اي دل اگر در جز او دل بندي
    کافري اي تن اگر بر جز اين عشق تني
  • شمس تبريز که در روح وطن ساخته اي
    جان جان هاست وطن چونک تو جان را وطني
  • ماهيي ليک چنان مست توست آن دريا
    همه دريا ز پي آيد چو تو در شست روي
  • سابق تيزرواني تو در اين راه دراز
    وز ره رفق تو با اين دو سه پابست روي
  • پيک لابد بدود کيک چو او هم بدود
    پس کمال تو در آن نيست که ياوه بدوي
  • هر کي در عهد تو از جور زمانه گله کرد
    سزد ار کفش جفا بر دهن او بزني
  • نام او جان جان ها ياد او لعل کان ها
    عشق او در روان ها هم امان هم اماني
  • اين قدح مي شتابد تا شما را بيابد
    در دل و جان بتابد از ره بي دهاني
  • ني خمش کن خمش کن رو به قاصد ترش کن
    ترک اصحاب هش کن باده خور در نهاني
  • آن يکي را مي کشي در کان و کوه
    وين دگر را رو به دريا مي کني
  • چون لشکر حبش شب بر روم حمله آرد
    بايد که همچو قيصر در کر و فر نخسپي
  • شب رو که راه ها را در شب توان بريدن
    گر شهر يار خواهي اندر سفر نخسپي
  • گر چه به زير دلقي شاهي و کيقبادي
    ور چه ز چشم دوري در جان و سينه يادي
  • حاجت نيايد اي جان در راه تو قلاوز
    چون نور و ماهتاب است اين مهتدي و هادي
  • اي باد شاخه ها را در رقص اندرآور
    بر ياد آن که روزي بر وصل مي وزيدي
  • اندر مصاف ما را در پيش رو سپر ني
    و اندر سماع ما را از ناي و دف خبر ني
  • صدپاره شد دل من و آواره شد دل من
    امروز اگر بجويي در من ز دل اثر ني
  • ني ني که زهره چه بود چون شمس عاجز آمد
    درخورد اين حراره در هيچ چنگ و خور ني
  • عشقش بگفته با تو يا ما رويم يا تو
    ساکن مباش تا تو در جنبش و سکوني
  • بر دل چو زخم راند دل سر جان بداند
    آنگه نه عيب ماند در نفس و ني حروني
  • پس ساز کرد ره را همراه شد سپه را
    در پيش کرد مه را از بهر روشنايي
  • منزل به منزل آن سو مي شد چو سيل در جو
    سجده کنان و جويان اسرار اوليايي
  • زو هر کي جست کاري مي گفت خيره آري
    آري و ني يکي دان در وقت خيره رايي
  • بسيار عاشقان را کشتي تو بي گناهي
    در رنج و غم نکشتي کشتي ز ذوق و شادي
  • در غيب هست عودي کاين عشق از او است دودي
    يک هست نيست رنگي کز او است هر وجودي
  • هستي ز غيب رسته بر غيب پرده بسته
    و آن غيب همچو آتش در پرده هاي دودي
  • رفتي لطيف و خرم زان سو ز خشک و از نم
    در عشق گشته محرم با شاهدي به سودي