167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • چون شوم نوميد از آن آهو که مشکش دم به دم
    در طلب مي داردم از بوي و از بوياييي
  • من نظر کردم دمي در جان سودارنگ خويش
    ديدم او را پيچ پيچ و شورش و درواييي
  • گفتم آخر چيست گفتا دست را از من بشو
    من نيم در عشق او امروزي و فرداييي
  • در هر آن شهري که نوشروان عشقش حاکم است
    شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاييي
  • چون ميي در عشق او تا کهنه تر تو مستتر
    کي جواني ياد آرد جانت يا برناييي
  • گر چه در مستي خسي را تو مراعاتي کني
    و آنک نفي محض باشد گر چه اثباتي کني
  • او به صحبت ها نشايد دور دارش اي حکيم
    جز که در رنجش قضاگو دفع حاجاتي کني
  • آن مراعات تو او را در غلط ها افکند
    پس ملازم گردد او وز غصه ويلاتي کني
  • آن طرب بگذشت او در پيش چون قولنج ماند
    تا گريزي از وثاق و يا که حيلاتي کني
  • آن کسي را باش کو در گاه رنج و خرمي
    هست همچون جنت و چون حور کش هاتي کني
  • چون منش الحاح کردم کفچه را زد بر سرم
    در سر و عقلم درآمد مستي و ويرانيي
  • تا چه مي بينند جان ها هر دمي در روي تو
    وز چه باشد هر زمانيشان چنين رقصانيي
  • بي علاج و حيله ها گر سنگ باشي در زمان
    گوهري گردي از آن جنسي که تو نشمرده اي
  • به چنين رخ که تو داري چه کشي ناز سپيده
    که نگنجد به صفت در که چه محمودصفاتي
  • خنک آن دم که درآويزد در دامن لطفت
    تو بگويي که چه خواهي ز من اي مست نزاري
  • نه صداعي نه خماري نه غمت ماند نه زاري
    عسسي دان غم خود را به در شحنه و والي
  • چه بود باطن کبکي که دل باز نداند
    چه حبوب است زمين در که ز چرخ است نهاني
  • تو صلاح دل و ديني تو در اين لطف چنيني
    که کمين خار فنا را سوي گلزار فريبي
  • و اگر باغ نه مستي که در او ميوه برستي
    ز کجا ميوه تازه به درون سبدستي
  • چو وفا نبود در گل چو رهي نيست سوي کل
    همه بر توست توکل که عمادي و عميدي
  • تو همه طمع بر آن نه که در او نيست اميدت
    که ز نوميدي اول تو بدين سوي رسيدي
  • تو خمش کن که خداوند سخن بخش بگويد
    که همو ساخت در قفل و همو کرد کليدي
  • تويي درياي مخلد که در او ماهي بي حد
    ز سر جهل مکن رد سر انکار چه خاري
  • همه ذرات چو ذاالنون همه رقاص چو گردون
    همه خاموش چو مريم همه در بانگ چو قاري
  • مثل نفس خزان است که در او باغ نهان است
    ز درون باغ بخندد چو رسد جان بهاري
  • ز رخ يوسف خوبان همه زندان چو گلستان
    چو چنين باشد زندان تو چرا در غم وامي
  • همه ذرات پريشان ز تو کاليوه و شادان
    همه دستک زن و گويان که تو در خانه مايي
  • همه چون ذره روزن ز غمت گشته هوايي
    همه دردي کش و شادان که تو در خانه مايي
  • به خدا جمال خود را چو در آينه ببيني
    بت خويش هم تو باشي به کسي گذر نداري
  • چو غلام توست دولت کندت هزار خدمت
    که ندارد از تو چاره و گرش ز در براني
  • تو بخسپ خوش که بختت ز براي تو نخسپد
    تو بگير سنگ در کف که شود عقيق کاني
  • نکني خمش برادر چو پري ز آب و آذر
    ز سبو همان تلابد که در او کنند يا ني
  • همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش
    همه را نظاره مي کن هله از کنار بامي
  • فلکا نه پادشاهي نه که خاک بنده توست
    تو چرا به خدمت او شب و روز در هوايي
  • مه و مهر يار ما شد به اميد تو خدا شد
    که زهي اميد زفتي که زند در خدايي
  • چو خليل رو در آتش که تو خالصي و دلخوش
    چو خضر خور آب حيوان که تو جوهر بقايي
  • بت من ز در درآمد به مبارکي و شادي
    به مراد دل رسيدم به جهان بي مرادي
  • سخني ز نسر طاير طلبيدم از ضماير
    که عجب در آن چمن ها که ملک بود پريدي
  • بزد آه سرد و گفتا که بر آن در است قفلي
    که بجز عنايت شه نکند برو کليدي
  • تو کيي در اين ضميرم که فزونتر از جهاني
    تو که نکته جهاني ز چه نکته مي جهاني
  • بفروز آتشي را که در او نشان بسوزد
    به نشان رسي تو آن دم که تو بي نشان بماني
  • چو ز هجر تو به نالم ز خدا جواب آيد
    که چو يوسفي خريدي به چه در مزاد دادي
  • ز غم تو زار زارم هله تا تو شاد باشي
    صنما در انتظارم هله تا تو شاد باشي
  • چو يقين شده ست دل را که تو جان جان جاني
    بگشا در عنايت که ستون صد جهاني
  • چه سماع هاست در جان چه قرابه هاي ريزان
    که به گوش مي رسد زان دف و بربط و اغاني
  • هله اي دلي که خفته تو به زير ظل مايي
    شب و روز در نمازي به حقيقت و غزالي
  • تويي گوهري که محو است دو هزار بحر در تو
    تويي بحر بي کرانه ز صفات کبريايي
  • تو در آن دو رخ چه داري که فکندي از عياري
    دو هزار بي قراري تو چنين شکر چرايي
  • چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
    بنگر که در چه ذوقم تو چنين شکر چرايي
  • ني زمين و نه فلک را قدم و طاقت توست
    نه در اين شش جهتي پس ز کجا آمده اي