نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
با دوست وفا کن که وفا وام الست است
ترسم که بميري و
در
اين وام بماني
در
جمال لم يزل چشم ازل حيران شده
ني فزودي از دو عالم ني ز نفيش کاستي
اي که از الا تو لافيدي بدين زفتي مباش
چشم ها را پاک کن بنگر که هم
در
لاستي
جان و صد جان خود چه باشد گر کسي قربان کند
در
هواي بيخودي و از براي بيخودي
خوش بچر اي گاو عنبربخش نفس مطمئن
در
چنين ساحل حلال است ار تو خوش پوزي کني
دردهايي کآدمي را بر
در
خلقان برد
آن حجاب از اول است و آخر و پايان تويي
هم تويي آن کس که مي گويد تويي والله تويي
گوي و چوگان و نظاره گر
در
اين ميدان تويي
و آنک منکر مي شود اين را و علت مي نهد
در
ميان وسوسه او نفس علت خوان تويي
در
يکي کار آن يکي راغب و آن ديگر نفور
تو مخالف کرده اي شان فتنه ايشان تويي
صورت ما خانه ها و روح ما مهمان
در
آن
نقش و جان ها سايه تو جان آن مهمان تويي
دست احسان بر سر ما نه ز احساني که ما
چشم روشن
در
تو آويزيم کان احسان تويي
غفلت و بيداري ما
در
توي بر کار و بس
غفلت ما بي فضولي بر چو خود يقضان تويي
روز درپيچد صفت
در
ما و تابد تا به شب
شب صفات از ما به تو آيد صفاتستان تويي
روز جمعه کي بود روزي که
در
جمع توييم
جمع کردي آخر آن را که جدا مي ريختي
درج بد بيگانه اي با آشنا
در
هر دمم
خون آن بيگانه را بر آشنا مي ريختي
آمد آن ماهي که چون ابر گران
در
فرقتش
اشک ها چون مشک ها بهر لقا مي ريختي
دلبرا دل را ببر
در
آب حيوان غوطه ده
آب حيواني کز آن بر انبيا مي ريختي
درکش آن معشوقه بدمست را
در
بزم ما
کو ز مکر و عشوه ها گوييي که دستانيستي
بي گهان
در
پيش کردي روح هاي پاک را
اي صحابه عشق را چون مصطفي شاد آمدي
اي که آن رحمت نمودي از پي چندين فراق
مي نگنجم زين طرب
در
هيچ جا شاد آمدي
جذب او چون آتشي آمد درافکن خود
در
آب
دفع هر ضدي به ضدي دفع ناري کوثري
اي خر لرزان شده بر روي يخ
در
زير بار
پوز بردارد به بالا خر که يا رب آخري
ور چو چشم خوني او بودمي من فتنه جوي
در
ميان حلقه هاي شور و غوغا بودمي
گر نه موج عشق شمس الدين تبريزي بدي
کو مرا بر مي کشد
در
قعر دريا بودمي
مي نگنجد جان ما
در
پوست از شادي تو
کاين جمال جان فزا از بهر ما آورده اي
فارغي از چرب و شيرين
در
حلاوت هاي خود
چرب و شيرين باش از خود ز آنک خوش پالوده اي
چون ز پيش رشته اي
در
لعل چون آتش بتافت
موج زد درياي گوهر از ميان خاره اي
هشت منظر شد بهشت و هر يکي چون دفتري
هشت دفتر درج بين
در
رقعه اي رخساره اي
هم دکان شد اين دلم با عشقت اي کان طرب
خوش حريفي يافت او هم
در
دکان هم کاره اي
ز آفتاب عشق تو ذرات جان ها شد چو ماه
وز سعادت
در
فلک هر ساعتي استاره اي
نقش تو ناديده و يک يک حکايت مي کند
چون مسيح از نور مريم روح
در
گهواره اي
پيش شمع نور جان دل هست چون پروانه اي
در
شعاع شمع جانان دل گرفته خانه اي
من ز نور پير واله پير
در
معشوق محو
او چو آيينه يکي رو من دوسر چون شانه اي
دانش و دانا حکيم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بين تو
در
جمال گلرخي دردانه اي
در
رخ جان رنگ او ديدم بپرسيدم از او
سر چنين کرد او که يعني محرم اين نيستي
دوش آمد خواجه اي بر
در
بگفتش عشق او
سيم و زر داري وليکن مرد زرين نيستي
اين چه چتر است اين که بر ملک ابد برداشتي
يادآوري جهان را ز آنک
در
سر داشتي
جان همي تابيد از نور جلالت موج موج
ز آنک تو
در
بحر جان دريا و گوهر داشتي
در
يکي جسم طلسم آدمي اندر نهان
اي بسي خورشيد و ماه و چرخ و اختر داشتي
در
چنين جسم چو تابوتي ميان خون و خاک
اين شهيد روح را هر لحظه خوشتر داشتي
در
دو عالم قاعده نيش است وآنگه ذوق نوش
تو وراي هر دو عالم نوش بي نيش آمدي
دل نبيند آنک باشد جسم و جان را او حجاب
سر ندارد آنک بنهد پا
در
اين ره سرسري
در
دو چشم من نشين اي آن که از من منتري
تا قمر را وانمايم کز قمر روشنتري
اندرآ
در
باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنتري
منگر اندر شور و بدمستي من اي نيک عهد
بنگر آخر
در
ميي کاندر سرم مي افکني
اول از دست فراقت عاشقان را تي کني
وآنگه اندر پوستشان تا سر همه
در
زر کني
باده دزديد از لبان دلبر من يک صفت
لاجرم
در
عشق آن لب جان شده ميخواره اي
چشم مرده وام کرده جان ز بهر عشق او
ز آنک
در
ديده بديده جان از آن سر پايه اي
يک نفس
در
پرده عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مريم از دمي بيني تو عيسي زاييي
خون ببين
در
نظم شعرم شعر منگر بهر آنک
ديده و دل را به عشقش هست خون پالاييي
صفحه قبل
1
...
3199
3200
3201
3202
3203
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن