167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان قاآني

  • در تاب طره اش که گره از پي گره
    در چين گيسويش که شکن از پي شکن
  • ماه را کي ريشه سرو سرو در سيمين قبا
    سرو را کي ميوه ماه و ماه در مشکين رسن
  • اين همان قاآني دانا که از گفتار او
    سنگ آيد در سماع و کوه آيد در سخن
  • تشخيص نيک و بد گم کرده ديو و دد
    در کيش ما بدند در پيش خود حسن
  • در برشه عرضه خواهم داشت حال خويش و شاه
    از کرم نپسند دم در اين غم و رنج و محن
  • مي کشيد در پا سر زلفش از آن رو گاهگاه
    پاي او در راه مي لغزد ز زلف پرشکن
  • لکنتش گر در سخن بيني مشو غمگين از آنک
    در دهان نوشش از تنگي نمي گنجد سخن
  • از نهيب گرز او در جان گوان را ارتعاش
    از هراس برز او در تن مهان را بومهن
  • به هر کجا لب لعلي در او گرفته قرار
    به هرکجا سر زلفي در او گرفته وطن
  • تيغ تو در رزم يا که برق به نيسان
    دست تو در بزم يا که ابر به بهمن
  • به روز بزم در ايوان دهد صد مخزن قارون
    به روز رزم در ميدان به خاک آرد تن قارن
  • شود از خون همي دريا درآيد هر تني از پا
    چو آيد در صف هيجا کشد در زير زين توسن
  • بدين حصار که ما راست مرگ ره نبرد
    نه درز جامه که در وي فرو رود در زن
  • از جود تو اينک همه در قاقم و سنجاب
    از فر تو ايدون همه در توزي و کتان
  • هست در سينه من آنچه تو داري به عذار
    هست در ديده من آنچه تو داري به دهان
  • به هيچ حال نگردد سخا گسسته ز تو
    تو خواه در صف کين باش و خواه در ايوان
  • چه پدر بر زبر چرخ چو کوهي در کوه
    چه پسر در کره خاک جهاني به جهان
  • چه پدر در حذر از صولت او شير دژم
    چه پسر در خطر از سطوت او پيل دمان
  • مرگ را در مشت گيرد اينک اين تيغش دليل
    مار در انگشت دارد وينک آن رمحش نشان
  • در آفرينش هر ذره را به رقص آرم
    در آن زمان که کنم نام نامي تو بيان
  • چيست در دست تو آن لعبت که در هنگام سير
    همچو مستسقي بود جوياي آب از هر کران
  • در جهرم از راي رزين افکند حصني بس حصين
    با رفعتش گردون زمين در ساحتش گيتي نهان
  • فرمود در جهرم بنا چندان بناي دلگشا
    تا باغ خلدش در جزا بخشد خداي انس و جان
  • تا که از سيار و ثابت هست در آفاق نام
    باد در آفاق عمرت ثابت و امرت روان
  • کوه را دزدي و پوشي در قصب کاينم سرين
    موي را آري و بندي در کمر کاينم ميان
  • روي زشتت گر شود در صورت بت جلوه گر
    کافرم گر هيچ کافر بت پرستد در جهان
  • مرا در شش جهت از پنج تن خاطر بود شادان
    که هريک در سپهر جاه هستند اختري تابان
  • غوطه گه در آتش دل زن گهي در آب چشم
    خويش بايد گاه ماهي گه سمندر داشتن
  • در بر داود کز مزمار کوه آرد به وجد
    لوليان را کي سزد در دست مزهر داشتن
  • چون صراط المستقيمت هست تا کي ز ابلهي
    ديده در فحشاء و دل در بغي و منکر داشتن
  • نعشت ار در گل رود خوشتر گرت بايست چشم
    با فروغ مهر خاور در سه خواهر داشتن
  • طينت خويش ار حسن خواهي ببايد چون حسين
    در ولاي او ز خون در دست ساغر داشتن
  • در تن من ساري است مهر تو چون رگ
    در رگ من جاري است جود تو چون خون
  • گرز او در چنگ او البرز در بحر محيط
    برز او بر خنگ او الوند بر باد بزين
  • در فلک از سهم گردد چون سها پنهان سهيل
    در رحم از بيم گردد چون جرس نالان جنين
  • خاک راهش مر قمر را در فلک خاک عذار
    داغ مهرش مر جبين را در رحم نقش جبين
  • رامشگر از آهنگ شد غوغا فکن در چار حد
    بر لب سرود باربد در چنگ چنگ رامتين
  • گر آب حيوان در جهان مغرب زمينش شد مکان
    مي آب حيوانست و هان در مشرق مينا مکين
  • بيني نهنگي صف شکن در موج دريا غوطه زن
    در رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنين
  • در شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست
    پس در اول حال عطشان آب مي داند يقين
  • در زير خط و زلف تو رخسار تو ماهست
    نيميش به عقرب در و نيمي به ترازو
  • در سايه قدر تو اگر ماه و اگر مهر
    در پايه صدر تو اگر زاب و اگر زو
  • ز بس به روي بشير از در نياز عيون
    ز بس به راه بريد از در نماز جباه
  • آه سردش به لب آنقدر که در يخدان يخ
    موي زردش به تن آنقدر که در کهدان کاه
  • خنياگران بربسته صف در چنگ چنگ و ناي و دف
    طرح نشاط از هر طرف در بزم دارا ريخته
  • مشک آورند از ملک چين او رفته در مغرب زمين
    مشک ارمغان آورده بين در چين طغرا ريخته
  • گه رفته در هندوستان آلوده از عنبر دهان
    طوطي صفت در کام جان شکر ز آوا ريخته
  • در شش طراز امسال هم دادي طراز جشن جم
    در کام جانها از کرم نقل مهنا ريخته
  • تا هست ازين اشعار تر در صفحه گيتي اثر
    هر دم ازو گنج گهر در سمع دانا ريخته
  • هزيمت در هزيمت خصم را از جام تا ملتان
    غنيمت در غنيمت مر ترا از خاوران تا خوي
  • عيش را در گرد خواهي برفشان گرد از کله
    رنج را در بند خواهي برگشا بند از قباي
  • اطيب المسک ام ربا الغو الي ام شذا ورد
    کزو بوي حبيبم در مشام آيد در اين وادي
  • ورنه هم يکتا خدا داند که اندر شرق و غرب
    روي دل در هر چه دارد در خدا دارد همي
  • بود اين نکته در حکمت سراي غيب برهاني
    که در جانان رسي آنگه که از جان عيب برهاني
  • چه پوشم جامه يي در تن که گه درم گهي دوزم
    من آخر آفتابم خوشترم در وقت عرياني
  • هنوز آن حلقه در بود در جنبش که باز آمد
    مر آن سر حلقه هستي به فرش از عرش رحماني
  • کريم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت
    که در هر کار بودش خاصه در تعمير ويراني
  • در ره دانش و دين کاهل و خيره است و زبون
    ليک در کار هوس چيره تر از اهرمنست
  • گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
    گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت
  • وين عجبتر گر مسافر بيندش در ملک فارس
    از وطن دل مي کند در فارس مأوا مي کند
  • رشکم آيد که کسي عکس تو در آب ببيند
    دردم آيد که کسي لعل تو در خواب بخايد
  • منت شمع و چراغ از چه کشم در شب تار
    من که در خلوت خاطر مه و پروين دارم
  • به هر جا رو کني در روشني چون ماه مشهوري
    بهر جا پا نهي در راستي چون سرو يکتايي
  • گنه کن هر چه مي خواهي و از محشر مکن پروا
    که با اين چهره در دوزخ در فردوس بگشايي
  • ز مه طلعتان شوخ ز گلچهرگان شنگ
    نه در فکر اسم و رسم نه در بند نام و ننگ
  • دل جاي در تو دارد و تو در دل اي عجب
    تو آشيان او شده او آشيان تو
  • ماني به شکل نعل و در آن روي آتشين
    من عاشقم تو نعل در آتش چه افکني
  • تا چاکر خديو جهاني به جان و دل
    چون جان عزيز در بر و چون روح در تني
  • گيهان و هر که در وي نقشي ز قدرتش
    گردون و هر چه در وي حرفي ز دفترش
  • عکست در آب و آينه مشکل فتد که نيست
    کس در جهان به صورت و معني قرين تو
  • نفس او در باده خوردن تا همي بيني عجول
    طبع او در بوسه دادن تا همي خواهي حليم
  • در قمار عشق او هر کس دل و جان باخت برد
    در کمند زلف او هرکس به بند افتاد رست
  • شام زلفت بس که در چشمم جهان تاريک کرد
    در دو چشمم غير تاريکي نيايد هيچ شي
  • مرگ را در مشت گيرد اينک اين تيغش دليل
    مار در انگشت گيرد اينک آن رمحش نشان
  • خلق تصوير تو مي بينند در يک شبر جاي
    غافلند از يک جهان معني که در تصوير تست
  • از تاک به خم و زخم در شيشه از آن در جام
    دوشيزه صهبا را مامي دوسه مي بايد
  • در بزم تو ره نيست ز بس خسته که بستست
    در کوي تو جانيست ز بس کشته که پشته است
  • در گلوشان مار سرخ و در شکم مور سياه
    طرفه مار و مور بين کاهنگ اعدا مي کنند
  • بر در معبود چون شاهان به طاعت صف کشند
    سر صف شاهان عادل در بر معبود باد
  • ز بسکه در و گهر ريخت جود او بر خاک
    ز خاک ره نشناسد در عمان را
  • هر پريشاني که من يک عمر در دل داشتم
    در کله جا داده کان زلف چليپاي منست
  • ديوان محتشم کاشاني

  • در جلوه تو نازک ميان کوشيده بهر من به جان
    من کرده در زير زبان جان را فداي جان تو
  • در حلقه بتان است سر حلقه آن پري رو
    در گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو
  • اي در بر رقيب چو جان مانده تا به کي
    جان هزار دل شده در يک بدن بود
  • من سينه چاک و پيش تو بي درد در حساب
    آن چاکهاي سينه که در پيرهن بود
  • گرچه در بزم دگر شبها چو شمعم در گداز
    آن که هر دم مي کشد از سوز پنهانم توئي
  • ياران مدد نمودند در صلح غير با او
    اکنون کسي که در جنگ ما را کند مدد کيست
  • بشکنيد اي دوستان دستم که تا بنشسته ام
    بر در غيرت زدم صد ره در بي غيرتي
  • در پيت رخش که گرمست که غرق عرقي
    عصمت افکنده در آتش به گناه که تو را
  • در آغوش خيالت مي طپم حالم چسان باشد
    اگر بينم در آغوش تو اي نازک بدن خود را
  • خيالش را به نوعي انس در جان من است امشب
    که با اين نيم جانيها دو جانم در تنست امشب
  • ريخت از هم پيکرم تا چند پي در پي مرا
    ماه سيمائي چو سيماب افکند در اضطراب
  • خوش آن مردن که بر بالين خويشت بينم و باشد
    اجل در قبض جان تن مضطرب من در تماشايت
  • پاي خسرو اگر از دست طمع در گل نيست
    کوه کن تا کمر از گريه چرا در خونست
  • هنوزت طره در مرد افکني چابک نبود اي بت
    که من افتاده بودم در کمند جعد طرارت
  • کنون کز پاي تا سر در لباس عشوه و نازي
    ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارت
  • من ز در بيرون و اهل بزم اندر پيچ و تاب
    کان پري را چشم بر در گوش برداد منست
  • باده اي کاين هفت خم در خود نيابد ظرف آن
    پيش دست ساقي ما در ته پيمانه ايست
  • ز اعتماد آن که در زلفت به يک تارم اسير
    چندم آري در جنون اين تار خود زنجير نيست
  • سرمده خيل ستم را در دل من چون هنوز
    يک سر اين کشور تو را در قبضه تسخير نيست