نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
در
تاب طره اش که گره از پي گره
در
چين گيسويش که شکن از پي شکن
ماه را کي ريشه سرو سرو
در
سيمين قبا
سرو را کي ميوه ماه و ماه
در
مشکين رسن
اين همان قاآني دانا که از گفتار او
سنگ آيد
در
سماع و کوه آيد
در
سخن
تشخيص نيک و بد گم کرده ديو و دد
در
کيش ما بدند
در
پيش خود حسن
در
برشه عرضه خواهم داشت حال خويش و شاه
از کرم نپسند دم
در
اين غم و رنج و محن
مي کشيد
در
پا سر زلفش از آن رو گاهگاه
پاي او
در
راه مي لغزد ز زلف پرشکن
لکنتش گر
در
سخن بيني مشو غمگين از آنک
در
دهان نوشش از تنگي نمي گنجد سخن
از نهيب گرز او
در
جان گوان را ارتعاش
از هراس برز او
در
تن مهان را بومهن
به هر کجا لب لعلي
در
او گرفته قرار
به هرکجا سر زلفي
در
او گرفته وطن
تيغ تو
در
رزم يا که برق به نيسان
دست تو
در
بزم يا که ابر به بهمن
به روز بزم
در
ايوان دهد صد مخزن قارون
به روز رزم
در
ميدان به خاک آرد تن قارن
شود از خون همي دريا درآيد هر تني از پا
چو آيد
در
صف هيجا کشد
در
زير زين توسن
بدين حصار که ما راست مرگ ره نبرد
نه درز جامه که
در
وي فرو رود
در
زن
از جود تو اينک همه
در
قاقم و سنجاب
از فر تو ايدون همه
در
توزي و کتان
هست
در
سينه من آنچه تو داري به عذار
هست
در
ديده من آنچه تو داري به دهان
به هيچ حال نگردد سخا گسسته ز تو
تو خواه
در
صف کين باش و خواه
در
ايوان
چه پدر بر زبر چرخ چو کوهي
در
کوه
چه پسر
در
کره خاک جهاني به جهان
چه پدر
در
حذر از صولت او شير دژم
چه پسر
در
خطر از سطوت او پيل دمان
مرگ را
در
مشت گيرد اينک اين تيغش دليل
مار
در
انگشت دارد وينک آن رمحش نشان
در
آفرينش هر ذره را به رقص آرم
در
آن زمان که کنم نام نامي تو بيان
چيست
در
دست تو آن لعبت که
در
هنگام سير
همچو مستسقي بود جوياي آب از هر کران
در
جهرم از راي رزين افکند حصني بس حصين
با رفعتش گردون زمين
در
ساحتش گيتي نهان
فرمود
در
جهرم بنا چندان بناي دلگشا
تا باغ خلدش
در
جزا بخشد خداي انس و جان
تا که از سيار و ثابت هست
در
آفاق نام
باد
در
آفاق عمرت ثابت و امرت روان
کوه را دزدي و پوشي
در
قصب کاينم سرين
موي را آري و بندي
در
کمر کاينم ميان
روي زشتت گر شود
در
صورت بت جلوه گر
کافرم گر هيچ کافر بت پرستد
در
جهان
مرا
در
شش جهت از پنج تن خاطر بود شادان
که هريک
در
سپهر جاه هستند اختري تابان
غوطه گه
در
آتش دل زن گهي
در
آب چشم
خويش بايد گاه ماهي گه سمندر داشتن
در
بر داود کز مزمار کوه آرد به وجد
لوليان را کي سزد
در
دست مزهر داشتن
چون صراط المستقيمت هست تا کي ز ابلهي
ديده
در
فحشاء و دل
در
بغي و منکر داشتن
نعشت ار
در
گل رود خوشتر گرت بايست چشم
با فروغ مهر خاور
در
سه خواهر داشتن
طينت خويش ار حسن خواهي ببايد چون حسين
در
ولاي او ز خون
در
دست ساغر داشتن
در
تن من ساري است مهر تو چون رگ
در
رگ من جاري است جود تو چون خون
گرز او
در
چنگ او البرز
در
بحر محيط
برز او بر خنگ او الوند بر باد بزين
در
فلک از سهم گردد چون سها پنهان سهيل
در
رحم از بيم گردد چون جرس نالان جنين
خاک راهش مر قمر را
در
فلک خاک عذار
داغ مهرش مر جبين را
در
رحم نقش جبين
رامشگر از آهنگ شد غوغا فکن
در
چار حد
بر لب سرود باربد
در
چنگ چنگ رامتين
گر آب حيوان
در
جهان مغرب زمينش شد مکان
مي آب حيوانست و هان
در
مشرق مينا مکين
بيني نهنگي صف شکن
در
موج دريا غوطه زن
در
رزم چون پوشد به تن خفتان و درع آهنين
در
شراب ار آب نبود رنگ و تاب آب هست
پس
در
اول حال عطشان آب مي داند يقين
در
زير خط و زلف تو رخسار تو ماهست
نيميش به عقرب
در
و نيمي به ترازو
در
سايه قدر تو اگر ماه و اگر مهر
در
پايه صدر تو اگر زاب و اگر زو
ز بس به روي بشير از
در
نياز عيون
ز بس به راه بريد از
در
نماز جباه
آه سردش به لب آنقدر که
در
يخدان يخ
موي زردش به تن آنقدر که
در
کهدان کاه
خنياگران بربسته صف
در
چنگ چنگ و ناي و دف
طرح نشاط از هر طرف
در
بزم دارا ريخته
مشک آورند از ملک چين او رفته
در
مغرب زمين
مشک ارمغان آورده بين
در
چين طغرا ريخته
گه رفته
در
هندوستان آلوده از عنبر دهان
طوطي صفت
در
کام جان شکر ز آوا ريخته
در
شش طراز امسال هم دادي طراز جشن جم
در
کام جانها از کرم نقل مهنا ريخته
تا هست ازين اشعار تر
در
صفحه گيتي اثر
هر دم ازو گنج گهر
در
سمع دانا ريخته
هزيمت
در
هزيمت خصم را از جام تا ملتان
غنيمت
در
غنيمت مر ترا از خاوران تا خوي
عيش را
در
گرد خواهي برفشان گرد از کله
رنج را
در
بند خواهي برگشا بند از قباي
اطيب المسک ام ربا الغو الي ام شذا ورد
کزو بوي حبيبم
در
مشام آيد
در
اين وادي
ورنه هم يکتا خدا داند که اندر شرق و غرب
روي دل
در
هر چه دارد
در
خدا دارد همي
بود اين نکته
در
حکمت سراي غيب برهاني
که
در
جانان رسي آنگه که از جان عيب برهاني
چه پوشم جامه يي
در
تن که گه درم گهي دوزم
من آخر آفتابم خوشترم
در
وقت عرياني
هنوز آن حلقه
در
بود
در
جنبش که باز آمد
مر آن سر حلقه هستي به فرش از عرش رحماني
کريم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت
که
در
هر کار بودش خاصه
در
تعمير ويراني
در
ره دانش و دين کاهل و خيره است و زبون
ليک
در
کار هوس چيره تر از اهرمنست
گفتمش
در
عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق
در
اين کار داشت
وين عجبتر گر مسافر بيندش
در
ملک فارس
از وطن دل مي کند
در
فارس مأوا مي کند
رشکم آيد که کسي عکس تو
در
آب ببيند
دردم آيد که کسي لعل تو
در
خواب بخايد
منت شمع و چراغ از چه کشم
در
شب تار
من که
در
خلوت خاطر مه و پروين دارم
به هر جا رو کني
در
روشني چون ماه مشهوري
بهر جا پا نهي
در
راستي چون سرو يکتايي
گنه کن هر چه مي خواهي و از محشر مکن پروا
که با اين چهره
در
دوزخ
در
فردوس بگشايي
ز مه طلعتان شوخ ز گلچهرگان شنگ
نه
در
فکر اسم و رسم نه
در
بند نام و ننگ
دل جاي
در
تو دارد و تو
در
دل اي عجب
تو آشيان او شده او آشيان تو
ماني به شکل نعل و
در
آن روي آتشين
من عاشقم تو نعل
در
آتش چه افکني
تا چاکر خديو جهاني به جان و دل
چون جان عزيز
در
بر و چون روح
در
تني
گيهان و هر که
در
وي نقشي ز قدرتش
گردون و هر چه
در
وي حرفي ز دفترش
عکست
در
آب و آينه مشکل فتد که نيست
کس
در
جهان به صورت و معني قرين تو
نفس او
در
باده خوردن تا همي بيني عجول
طبع او
در
بوسه دادن تا همي خواهي حليم
در
قمار عشق او هر کس دل و جان باخت برد
در
کمند زلف او هرکس به بند افتاد رست
شام زلفت بس که
در
چشمم جهان تاريک کرد
در
دو چشمم غير تاريکي نيايد هيچ شي
مرگ را
در
مشت گيرد اينک اين تيغش دليل
مار
در
انگشت گيرد اينک آن رمحش نشان
خلق تصوير تو مي بينند
در
يک شبر جاي
غافلند از يک جهان معني که
در
تصوير تست
از تاک به خم و زخم
در
شيشه از آن
در
جام
دوشيزه صهبا را مامي دوسه مي بايد
در
بزم تو ره نيست ز بس خسته که بستست
در
کوي تو جانيست ز بس کشته که پشته است
در
گلوشان مار سرخ و
در
شکم مور سياه
طرفه مار و مور بين کاهنگ اعدا مي کنند
بر
در
معبود چون شاهان به طاعت صف کشند
سر صف شاهان عادل
در
بر معبود باد
ز بسکه
در
و گهر ريخت جود او بر خاک
ز خاک ره نشناسد
در
عمان را
هر پريشاني که من يک عمر
در
دل داشتم
در
کله جا داده کان زلف چليپاي منست
ديوان محتشم کاشاني
در
جلوه تو نازک ميان کوشيده بهر من به جان
من کرده
در
زير زبان جان را فداي جان تو
در
حلقه بتان است سر حلقه آن پري رو
در
گوش حلقه زر بر دوش حلقه مو
اي
در
بر رقيب چو جان مانده تا به کي
جان هزار دل شده
در
يک بدن بود
من سينه چاک و پيش تو بي درد
در
حساب
آن چاکهاي سينه که
در
پيرهن بود
گرچه
در
بزم دگر شبها چو شمعم
در
گداز
آن که هر دم مي کشد از سوز پنهانم توئي
ياران مدد نمودند
در
صلح غير با او
اکنون کسي که
در
جنگ ما را کند مدد کيست
بشکنيد اي دوستان دستم که تا بنشسته ام
بر
در
غيرت زدم صد ره
در
بي غيرتي
در
پيت رخش که گرمست که غرق عرقي
عصمت افکنده
در
آتش به گناه که تو را
در
آغوش خيالت مي طپم حالم چسان باشد
اگر بينم
در
آغوش تو اي نازک بدن خود را
خيالش را به نوعي انس
در
جان من است امشب
که با اين نيم جانيها دو جانم
در
تنست امشب
ريخت از هم پيکرم تا چند پي
در
پي مرا
ماه سيمائي چو سيماب افکند
در
اضطراب
خوش آن مردن که بر بالين خويشت بينم و باشد
اجل
در
قبض جان تن مضطرب من
در
تماشايت
پاي خسرو اگر از دست طمع
در
گل نيست
کوه کن تا کمر از گريه چرا
در
خونست
هنوزت طره
در
مرد افکني چابک نبود اي بت
که من افتاده بودم
در
کمند جعد طرارت
کنون کز پاي تا سر
در
لباس عشوه و نازي
ز عاشق
در
پس صد پرده پنهان است رخسارت
من ز
در
بيرون و اهل بزم اندر پيچ و تاب
کان پري را چشم بر
در
گوش برداد منست
باده اي کاين هفت خم
در
خود نيابد ظرف آن
پيش دست ساقي ما
در
ته پيمانه ايست
ز اعتماد آن که
در
زلفت به يک تارم اسير
چندم آري
در
جنون اين تار خود زنجير نيست
سرمده خيل ستم را
در
دل من چون هنوز
يک سر اين کشور تو را
در
قبضه تسخير نيست
صفحه قبل
1
...
318
319
320
321
322
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن