نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.13 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
مکن پوشيده از پيري چنين مو
در
چنين شيري
يکي پيري که علم غيب زير او است باليني
در
آن دهليز و ايوانش بيا بنگر تو برهانش
شده هر مرده از جانش يکي ويسي و راميني
دورويي او است بي کينه ازيرا او است آيينه
ز عکس تو
در
آن سينه نمايد کين و بدرايي
دلا جستيم سرتاسر نديدم
در
تو جز دلبر
مخوان اي دل مرا کافر اگر گويم که تو اويي
چو رشک ماه و گل گشتي چو
در
دل ها طمع کشتي
نباشد لايق از حسنت که برگردي ز پيوندي
چرا چون اي حيات جان
در
اين عالم وطن داري
نباشد خاک ره ناطق ندارد سنگ هشياري
به نزد حسن انس و جن مخدومي شمس الدين
زهي تبريز درياوش که بر هر ابر
در
باري
اگر آتش شبي
در
خواب لطف و حلم او ديدي
گلستان ها شدي آتش نکردي ذره اي تيزي
هر آن چشمي که گريان است
در
عشق دلارامي
بشارت آيدش روزي ز وصل او به پيغامي
حريف عشق پيش آيد چو بيند مر تو را بيخود
کبابي از جگر
در
کف ز خون دل يکي جامي
وگر چو آفتابي هم روي بر طارم چارم
چو سايه
در
رکاب تو همي آيم به پنهاني
در
آن بحر جلالت ها که آن کشتي همي گردد
چو باشد عاشق او حق که باشد روح روحاني
چه آساني که از شادي ز عاشق هر سر مويي
در
آن دريا به رقص اندرشده غلطان و خنداني
نبيند خنده جان را مگر که ديده جان ها
نمايد خدها
در
جسم آب و خاک ارکاني
تو برهان را چه خواهي کرد که غرق عالم حسي
برو مي چر چو استوران
در
اين مرعاي شهواني
کز اين جمله اشارت ها هم از کشتي هم از دريا
مکن فهمي مگر
در
حق آن درياي رباني
بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشيدستي
ز اشک خون همي ريزم
در
اين دامن نمي آيي
الا اي نور غايب بين
در
اين ديده نمي تابي
الا اي ناطقه کلي بدين الکن نمي آيي
چو صحراي جمال او براي جان بود مؤمن
چرا
در
خوف مي باشي چرا مؤمن نمي آيي
دامي که
در
او عنقا بي پر شود و بي پا
بي رحمت او صعوه زين دام کجا خستي
خامش کن و ساکن شو اي باد سخن گر چه
در
جنبش باد دل صد مروحه بايستي
در
حيرت تو ماندم از گريه و از خنده
با رفعت تو رستم از رفعت و از پستي
گر خير و شرت باشد ور کر و فرت باشد
ور صد هنرت باشد آخر نه
در
آن شستي
اي دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتي
ما تلخ شديم و تو
در
کان شکر رفتي
جان نقش همي خواند مي داند و مي راند
چون رخت نمي ماند
در
غارت او باري
داريم سري کان سر بي تن بزيد چون مه
گر گردن ما دارد
در
عشق تو باريکي
در
مطبخ ما آمد يک بي من و بي مايي
تا شور دراندازد بر ما ز نمکداني
در
رزم تويي فارس بر بام تويي حارس
آن چيست عجب جز تو کو را تو نگهباني
گفتم که به چه دهي آن گفتا که به بذل جان
گنجي است به يک حبه
در
غايت ارزاني
هر نيست بود هستي
در
ديده از آن سرمه
هر وهم برد دستي از عقل به آساني
گر نامه نمي خواني خود نامه تو را خواند
ور راه نمي داني
در
پنجه ره داني
بازآ که
در
آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشين چون گوهر اين کاني
مي مرد يکي عاشق مي گفت يکي او را
در
حالت جان کندن چون است که خنداني
آن ميوه که از لطفش مي آب شود
در
کف
و آن ميوه نورش را بر کف به نهان ني
امروز به بستان آ
در
حلقه مستان آ
مستان خرف از مستي آن جا قدح و مي ني
اي خيره نظر
در
جو پيش آ و بخور آبي
بيهوده چه مي گردي بر آب چو دولابي
خلقان همه مرد و زن لب بسته و
در
شيون
وز دولت و داد او ما غرقه اين خوبي
اي نعل تو
در
آتش آن سوي ز پنج و شش
از جذبه آن است اين کاندر غم و آشوبي
اين طرفه که آن دلبر با توست
در
اين جستن
دست تو گرفته ست او هر جا که بگشتستي
در
جستن او با او همره شده و مي جو
اي دوست ز پيدايي گويي که نهفتستي
از يک قدح و از صد دل مست نمي گردد
گر باده اثر کردي
در
دل تن از او رستي
گر سير نه اي از سر هين خوار و زبون منگر
در
ماه که از بالا آيد به چه پستي
آن مست
در
آن مستي گر آمدي اندر صف
هم قبله از او گشتي هم کعبه رخش خستي
ماييم
در
اين گوشه پنهان شده از مستي
اي دوست حريفان بين يک جان شده از مستي
اي دل بر آن ماهي زين گفت چه مي خواهي
در
قعر رو اي ماهي گر دشمن اين شستي
اي خواجه اين خانه چون شمع
در
اين خانه
وز ننگ چنين خانه بر سقف سما رفتي
اي پرده
در
پرده بنگر که چه ها کردي
دل بردي و جان بردي اين جا چه رها کردي
آن شمع که مي سوزد گويم ز چه مي گريد
زيرا که ز شيرينش
در
قهر جدا کردي
اي پرده
در
پرده بنگر که چه ها کردي
دل بودي و جان بردي اين جا چه رها کردي
امروز عجب چيزي مي افتي و مي خيزي
در
باغ کي خنديدي وز دست کي مي خوردي
صفحه قبل
1
...
3197
3198
3199
3200
3201
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن