167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • چه غم داري در اين وادي چو روي يوسفان ديدي
    اگر چه چون زنان حيران ز خنجر دست خود خستي
  • منال اي دست از اين خنجر چو در کف آمدت گوهر
    هزاران درد زه ارزد ز عشق يوسف آبستي
  • عجب نبود که صندوقي شکسته گردد از شيري
    عجب از چون تو شير آيد که در صندوق بنشستي
  • به دست ديدبان او يکي آيينه اي شش سو
    که حال شش جهت يک يک در آيينه بيانستي
  • ميان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا
    نمايد روح از تأثير گويي در ميانستي
  • تو عقل کل چو شهري دان سواد شهر نفس کل
    و اين اجزا در آمدشد مثال کاروانستي
  • درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم
    وگر نه عين کري هم کران را ترجمانستي
  • عدم را در وجود آري از اين تبديل افزونتر
    تو نور شمع مي سازي که اندر شمعدانستي
  • در اول منزلت اين عشق با اين لوت ضدانند
    اگر اين عشق باره ستي چرا او لوت باره ستي
  • به تدريج ار کني تو پي خر دجال از روزه
    ببيني عيسي مريم که در ميدان سواره ستي
  • وگر از راه انديشه بدين مستان رهي بودي
    خرد در کار عشق ما چرا بي دست و پايستي
  • وگر خضري دراشکستي به ناگه کشتي تن را
    در اين دريا همه جان ها چو ماهي آشنايستي
  • زنان در تعزيت شب ها نمي خسبند از نوحه
    تو مرد عاشقي آخر زبون خواب چون گردي
  • دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردي
    به ساقي گو که زود آخر هم از اول قدح دردي
  • دريغا قالبم را هم ز بخشش نيم پر بودي
    که بر تبريزيان در ره دواسپه او برافزودي
  • در آتش باش جان من يکي چندي چو نرم آهن
    که گر آتش نبودي خود رخ آيينه که زدودي
  • در آن روزي که آن شير وغا مردي کند پيدا
    نه بر شيران مست آن روز مرد و زن بخنديدي
  • شدي دربان هر دوني به زير بام گردوني
    به کوي يار ما دررو که بيني بام و در باري
  • تو آن نوري که دوزخ را به آب خود بميراني
    مرا در دل چنين سوزي و محروري روا داري
  • مها چشمي که او روزي بديد آن چشم پرنورت
    به زخم چشم بدخواهان در او کوري روا داري
  • گهي رويش سيه دارد گهي در موي خود مالد
    گه او را سرنگون دارد گهي سازد بدو کاري
  • نگنجد در خرد وصفش که او را جمع ضدين است
    چه بي ترکيب ترکيبي عجب مجبور مختاري
  • گرفتي باغ و برها را همي خور آن شکرها را
    اگر بستند درها را ز بند در چه غم داري
  • خمش کن همچو ماهي تو در آن درياي خوش دررو
    چو اندر قعر دريايي تو از آذر چه غم داري
  • کي افسون خواند در گوشت که ابرو پرگره داري
    نگفتم با کسي منشين که باشد از طرب عاري
  • بگه امروز زنجيري دگر در گردنم کردي
    زهي طوق و زهي منصب که هست آن سلسله داري
  • بسي اشکوفه و دل ها که بنهادند در گل ها
    همي پايند ياران را به دعوتشان بکن ياري
  • دهان بستم خمش کردم اگر چه پرغم و دردم
    خدايا صبرم افزون کن در اين آتش به ستاري
  • ز بس احسان که فرمودي چنانم آرزو آمد
    که موسي چون سخن بشنود در مي خواست ديداري
  • بود کاين ناله ها درهم شود آن درد را مرهم
    درآرد آن پري رو را ز رحمت در کم آزاري
  • وگر ناگه قضاء الله از اين ها بشنود آن مه
    خود او داند که سودايي چه گويد در شب تاري
  • چو نبود عقل در خانه پريشان باشد افسانه
    گهي زير و گهي بالا گهي جنگ و گهي زاري
  • هر آن کس را که برداري به اجلالش فرود آري
    در آن بستان بي جايي که سبحان الذي اسري
  • ز هر شش سوي بگريزم در آن حضرت درآويزم
    که بس دلبند و زيبايي که سبحان الذي اسري
  • کند هنبازي طوطي صبا را از براي شه
    که او را نيست در پاکي و بيناييش هنبازي
  • شود بازار مه رويان از آن مه رو فروبسته
    شود دروازه عشرت از آن مي روي در بازي
  • گهي گويي به گوش دل که در دوغ من افتادي
    منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهيزي
  • اگر در خاک بنهندم تويي دلدار و دلبندم
    وگر بر چرخ آرندم از آن بالا اغا پوسي
  • ز تاب روي تو ماها ز احسان هاي تو شاها
    شده زندان مرا صحرا در آن صحرا اغا پوسي
  • چو مست ديدن اويم دو دست از شرم واشويم
    بگيرم در رهش گويم که اي مولا اغا پوسي
  • برآور دودها از دل بجز در خون مکن منزل
    فلک را از فلک بگسل که جان آتش اندامي
  • در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم
    برآمد گوي مه تابان ز روي چرخ چوگاني
  • خداوندا در اين منزل برافروز از کرم نوري
    که تا گم کرده خود را بيابد عقل انساني
  • شب قدر است در جانب چرا قدرش نمي داني
    تو را مي شورد او هر دم چرا او را نشوراني
  • شدم از دست يک باره ز دست عشق تا داني
    در اين مستي اگر جرمي کنم تا رو نگرداني
  • ز درمان ها بري گشتم نخواهم درد را درمان
    بميرم در وفاي تو که تو درمان درماني
  • برو تو دست اندازان به سوي شاه چون باران
    ببيني بحر را تازان در آن بحر پر از خوني
  • چو ديدي شمس تبريزي ز جان کردي شکرريزي
    در آن دم هر دو جا باشي درون مصر و بيروني
  • چو نامت بشنود دل ها نگنجد در منازل ها
    شود حل جمله مشکل ها به نور لم يزل بيني
  • تو مسکيني در اين ظاهر درونت نفس بس قاهر
    يکي سالوسک کافر که رهزن گشت و ره شيني