نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
مست و خوشم کن آنگهي رقص و خوشي طلب ز من
در
دهنم بنه شکر چون ترشي نمي خوري
ديو شود فرشته اي چون نگري
در
او تو خوش
اي پرييي که از رخت بوي نمي برد پري
رو تو به کيمياي جان مس وجود خرج کن
تا نشوي از او چو زر
در
غم نيم پولکي
هر که اسير سر بود دانک برون
در
بود
خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکني
در
دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگري
خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهي
مفخر مهر و مشتري
در
تبريز شمس دين
زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهي
ناي براي من کند
در
شب و روز ناله اي
چنگ براي من کند با غم و سوز زاريي
کي بفشاردي مرا دست غمي و غصه اي
گر تو مرا به عاطفت
در
بر خود فشاريي
زهره عشق چون بزد پنجه خود
در
آب و گل
قامت ما چو چنگ شد سينه ما چغانه اي
جان که
در
آفتاب شد هر گنهي که او کند
برق زد از گناه او هر طرفي کفارتي
شعله آفتاب را بر که و بر زمين است رنگ
نيست بديد
در
هوا از لطف و طهارتي
اي که غريب آتشي
در
دل و جان ما زدي
آتش دل مقيم شد تو به سفر چرا شدي
در
پي شاه شمس دين تا تبريز مي دوان
لشکر عشق با وي است رو که تو هم ز لشکري
هر بشري که صاف شد
در
دو جهان ورا دلي
ديد غرض که فقر بد بانگ الست را بلي
اين چه کرامت است اي نقش خيال روي او
با درهاي بسته
در
خانه جواز مي کني
من که
در
آن نظاره ام مست و سماع باره ام
ليک سماع هر کسي پاک نباشد از مني
تو حسن خود اگر ديدي که افزونتر ز خورشيدي
چه پژمردي چه پوسيدي
در
اين زندان غبرايي
چرا
در
خم اين دنيا چو باده بر نمي جوشي
که تا جوشت برون آرد از اين سرپوش مينايي
ببين حسن خود اي نادان ز تاب جان او تا دان
که مؤمن آينه مؤمن بود
در
وقت تنهايي
ببيند خاک سر خود درون چهره بستان
که من
در
دل چه ها دارم ز زيبايي و رعنايي
وگر پرواز عشق تو
در
اين عالم نمي گنجد
به سوي قاف قربت پر که سيمرغي و عنقايي
در
آتش بايدت بودن همه تن همچو خورشيدي
اگر خواهي که عالم را ضيا و نور افزايي
چه افسردي
در
آن گوشه چرا تو هم نمي گردي
مگر تو فکر منحوسي که جز بر غم نمي گردي
چرا چون حلقه بر درها براي بانگ و آوازي
چرا
در
حلقه مردان دمي محرم نمي گردي
قلم آن جا نهد دستش که کم بيند
در
او حرفي
چرا از عشق تصحيحش تو حرفي کم نمي گردي
جهاني هيچ و ما هيچان خيال و خواب ما پيچان
وگر خفته بدانستي که
در
خوابم چه غم بودي
فروريزد سخن
در
دل مرا هر يک کند لابه
که اول من برون آيم خمش مانم ز بسياري
شب اين روز آن باشد فراق آن وصال اين
قدح
در
دور مي گردد ز صحت ها و بيماري
بيا اي يار
در
بستان ميان حلقه مستان
به دست هر يکي ساغر چه شيرين است بي خويشي
ز جام باده عرشي حصار فرش ويران کن
پس آنگه گنج باقي بين
در
اين ويرانه اي ساقي
چو باشد شيشه روحاني ببين باده چه سان باشد
بگويم از کي مي ترسم تويي
در
خانه اي ساقي
يکي لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
سمندر شو سمندر شو
در
آتش رو به آساني
به پيش شاه شد پيري که بربندش به زنجيري
کز اين ديوانه
در
ديوان بس آشوب است و ويراني
چون دعوي کري کردم جواب و عذر چون گويم
همه
در
هام شد بسته بدان فرهنگ و بدرايي
مکن حيلت که آن حلوا گهي
در
حلق تو آيد
که جوشي بر سر آتش مثال ديگ حلوايي
به باغ و چشمه حيوان چرا اين چشم نگشايي
چرا بيگانه اي از ما چو تو
در
اصل از مايي
بيا
در
خانه خويش آ مترس از عکس خود پيش آ
بهل طبع کژانديشي که او ياوه ست و هرجايي
نباشد عيب
در
نوري کز او غافل بود کوري
نباشد عيب حلوا را به طعن شخص صفرايي
قدم بر نردباني نه دو چشم اندر عياني نه
بدن را
در
زياني نه که تا جان را بيفزايي
يکي چشمه عجب بيني که نزديکش چو بنشيني
شوي همرنگ او
در
حين به لطف و ذوق و زيبايي
زهي لطفي که بر بستان و گورستان همي ريزي
زهي نوري که اندر چشم و
در
بي چشم مي آيي
مرا
در
دل يکي دلبر همي گويد خمش بهتر
که بس جان هاي نازک را کند اين گفت سودايي
به هر روزي
در
اين خانه يکي حجره نوي يابي
تو يک تو نيستي اي جان تفحص کن که صدتويي
درآمد
در
ميان شهر آدم زفت سيلابي
فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک دولابي
در
آن تابش ببيني تو يکي مه روي چيني تو
دو دست هجر او پرخون مثال دست قصابي
چو بنهادي قدم آن جا برفتي جسم از يادش
که پنداري ز مادر او
در
آن عالم نزادستي
قرابه دل ز اشکستن شدي ايمن اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمي
در
وي درنگستي
چنين عقلي که از تزوير مو
در
موي مي بيند
شمار موي عقل آن جا تو بيني گويي دنگستي
ز تيزي هاي آن جامش که برق از وي فغان آيد
قدح
در
رو همي آيد بريزش گويي لنگستي
فراوان ريز
در
جانم از آن مي هاي رباني
ز بحر صدر شمس الدين که کان خمر تنگستي
صفحه قبل
1
...
3195
3196
3197
3198
3199
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن