167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • مست و خوشم کن آنگهي رقص و خوشي طلب ز من
    در دهنم بنه شکر چون ترشي نمي خوري
  • ديو شود فرشته اي چون نگري در او تو خوش
    اي پرييي که از رخت بوي نمي برد پري
  • رو تو به کيمياي جان مس وجود خرج کن
    تا نشوي از او چو زر در غم نيم پولکي
  • هر که اسير سر بود دانک برون در بود
    خاصه که او بود دوسر هان که قرابه نشکني
  • در دو جهان بننگرد آنک بدو تو بنگري
    خسرو خسروان شود گر به گدا تو نان دهي
  • مفخر مهر و مشتري در تبريز شمس دين
    زنده شود دل قمر گر به قمر قران دهي
  • ناي براي من کند در شب و روز ناله اي
    چنگ براي من کند با غم و سوز زاريي
  • کي بفشاردي مرا دست غمي و غصه اي
    گر تو مرا به عاطفت در بر خود فشاريي
  • زهره عشق چون بزد پنجه خود در آب و گل
    قامت ما چو چنگ شد سينه ما چغانه اي
  • جان که در آفتاب شد هر گنهي که او کند
    برق زد از گناه او هر طرفي کفارتي
  • شعله آفتاب را بر که و بر زمين است رنگ
    نيست بديد در هوا از لطف و طهارتي
  • اي که غريب آتشي در دل و جان ما زدي
    آتش دل مقيم شد تو به سفر چرا شدي
  • در پي شاه شمس دين تا تبريز مي دوان
    لشکر عشق با وي است رو که تو هم ز لشکري
  • هر بشري که صاف شد در دو جهان ورا دلي
    ديد غرض که فقر بد بانگ الست را بلي
  • اين چه کرامت است اي نقش خيال روي او
    با درهاي بسته در خانه جواز مي کني
  • من که در آن نظاره ام مست و سماع باره ام
    ليک سماع هر کسي پاک نباشد از مني
  • تو حسن خود اگر ديدي که افزونتر ز خورشيدي
    چه پژمردي چه پوسيدي در اين زندان غبرايي
  • چرا در خم اين دنيا چو باده بر نمي جوشي
    که تا جوشت برون آرد از اين سرپوش مينايي
  • ببين حسن خود اي نادان ز تاب جان او تا دان
    که مؤمن آينه مؤمن بود در وقت تنهايي
  • ببيند خاک سر خود درون چهره بستان
    که من در دل چه ها دارم ز زيبايي و رعنايي
  • وگر پرواز عشق تو در اين عالم نمي گنجد
    به سوي قاف قربت پر که سيمرغي و عنقايي
  • در آتش بايدت بودن همه تن همچو خورشيدي
    اگر خواهي که عالم را ضيا و نور افزايي
  • چه افسردي در آن گوشه چرا تو هم نمي گردي
    مگر تو فکر منحوسي که جز بر غم نمي گردي
  • چرا چون حلقه بر درها براي بانگ و آوازي
    چرا در حلقه مردان دمي محرم نمي گردي
  • قلم آن جا نهد دستش که کم بيند در او حرفي
    چرا از عشق تصحيحش تو حرفي کم نمي گردي
  • جهاني هيچ و ما هيچان خيال و خواب ما پيچان
    وگر خفته بدانستي که در خوابم چه غم بودي
  • فروريزد سخن در دل مرا هر يک کند لابه
    که اول من برون آيم خمش مانم ز بسياري
  • شب اين روز آن باشد فراق آن وصال اين
    قدح در دور مي گردد ز صحت ها و بيماري
  • بيا اي يار در بستان ميان حلقه مستان
    به دست هر يکي ساغر چه شيرين است بي خويشي
  • ز جام باده عرشي حصار فرش ويران کن
    پس آنگه گنج باقي بين در اين ويرانه اي ساقي
  • چو باشد شيشه روحاني ببين باده چه سان باشد
    بگويم از کي مي ترسم تويي در خانه اي ساقي
  • يکي لحظه قلندر شو قلندر را مسخر شو
    سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آساني
  • به پيش شاه شد پيري که بربندش به زنجيري
    کز اين ديوانه در ديوان بس آشوب است و ويراني
  • چون دعوي کري کردم جواب و عذر چون گويم
    همه در هام شد بسته بدان فرهنگ و بدرايي
  • مکن حيلت که آن حلوا گهي در حلق تو آيد
    که جوشي بر سر آتش مثال ديگ حلوايي
  • به باغ و چشمه حيوان چرا اين چشم نگشايي
    چرا بيگانه اي از ما چو تو در اصل از مايي
  • بيا در خانه خويش آ مترس از عکس خود پيش آ
    بهل طبع کژانديشي که او ياوه ست و هرجايي
  • نباشد عيب در نوري کز او غافل بود کوري
    نباشد عيب حلوا را به طعن شخص صفرايي
  • قدم بر نردباني نه دو چشم اندر عياني نه
    بدن را در زياني نه که تا جان را بيفزايي
  • يکي چشمه عجب بيني که نزديکش چو بنشيني
    شوي همرنگ او در حين به لطف و ذوق و زيبايي
  • زهي لطفي که بر بستان و گورستان همي ريزي
    زهي نوري که اندر چشم و در بي چشم مي آيي
  • مرا در دل يکي دلبر همي گويد خمش بهتر
    که بس جان هاي نازک را کند اين گفت سودايي
  • به هر روزي در اين خانه يکي حجره نوي يابي
    تو يک تو نيستي اي جان تفحص کن که صدتويي
  • درآمد در ميان شهر آدم زفت سيلابي
    فنا شد چرخ و گردان شد ز نور پاک دولابي
  • در آن تابش ببيني تو يکي مه روي چيني تو
    دو دست هجر او پرخون مثال دست قصابي
  • چو بنهادي قدم آن جا برفتي جسم از يادش
    که پنداري ز مادر او در آن عالم نزادستي
  • قرابه دل ز اشکستن شدي ايمن اگر از لطف
    شراب وصل آن شه را دمي در وي درنگستي
  • چنين عقلي که از تزوير مو در موي مي بيند
    شمار موي عقل آن جا تو بيني گويي دنگستي
  • ز تيزي هاي آن جامش که برق از وي فغان آيد
    قدح در رو همي آيد بريزش گويي لنگستي
  • فراوان ريز در جانم از آن مي هاي رباني
    ز بحر صدر شمس الدين که کان خمر تنگستي