167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان صائب

  • طوطيان را همچو مغز پسته گيرد در شکر
    چون تبسم ريز گردد لعل شکرخاي تو
  • در ته خاکستر قمري نهان گرديده اند
    سروها از انفعال قامت رعناي تو
  • در غبار خاطر مجنون حصاري گشته است
    ديده آهو ز شرم نرگس شهلاي تو
  • برگريزان است در کوي تو ايام بهار
    بس که مي ريزد دل از نظاره بالاي تو
  • زير پاي سرو افتاده است چون زنجير آب
    نه فلک در پايه معراج استغناي تو
  • تخم قابل در زمين پاک، گوهر مي شود
    دانه ياقوت مي سازد عرق را روي تو
  • چون حنا کز رفتن هندوستان گردد سياه
    خون دلها مشک شد در حلقه گيسوي تو
  • شمعها سر در گريبان خموشي مي کشند
    برفروزد از شراب آتشين چون روي تو
  • سايه خود را که دايم در رکابش مي رود
    خانه صياد مي داند رم آهوي تو
  • مي کند زنجير جوهرپاره چون ديوانگان
    ديد تا آيينه روي خويش را در روي تو
  • از سرش افتاد کلاه عقل در اول نگاه
    هر که اندازد نظر بر قامت دلجوي تو
  • چشم حيرت وام مي گيرد ز طوق قمريان
    سرو در وقت خرام قامت دلجوي تو
  • چون هوسناکان دورويي نيست کار عاشقان
    در بهارستان يکرنگي گل رعنا مجو
  • حقه حنظل چه دارد غير زهر جانستان؟
    عيش شيرين در ميان قبه خضرا مجو
  • هر نفس در عالمي جولان کند همچون حباب
    کشتي بي لنگر ما را درين دريا مجو
  • نيست همدوشي به نخل قامت او، شان سرو
    مصرع حسن دوبالا نيست در ديوان سرو
  • گرچه برگشتن ندارد جويبار زندگي
    بر سر يک پا همان در انتظارم همچو سرو
  • طوق قمري در بساطم چشم حيرت مي شود
    بس که سرگرم تماشاي بهارم همچو سرو
  • سايه من ميکشان را دامگاه عشرت است
    ميوه اي هر چند در ظاهر ندارم همچو سرو
  • فرصت خاريدن سر نيست از حيرت مرا
    دست خود را در بغل پيوسته دارم همچو سرو
  • شمع سبز من به کوري سوخت در بزم وجود
    آتشين بالي نشد هرگز دچارم همچو سرو
  • با هزاران دست، دايم بود در دست نسيم
    صائب از حيرت عنان اختيارم همچو سرو
  • جامه بسيار، دارد کهنگي در آستين
    تازه باشد چار موسم جامه يکتاي سرو
  • نيستند آزادگان فارغ ز شست و شوي دل
    در کنار آب باشد بيش صائب جاي سرو
  • در سيه کاري سرآمد روزگارت چون قلم
    از سر گفتار بگذر، بر سر کردار شو