167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • يا نعم صباح اي جان مستند همه رندان
    تا شب همگان عريان با يار در آب جو
  • اي فارس اين ميدان مي گرد تو سرگردان
    آخر نه کم از چرخي در خدمت آن مه رو
  • بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد
    گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو
  • آن غم که ز عشاق بسي گرد برآورد
    بيرون ز در است اين دم و از بام فرود او
  • گفتند شکر الله را کو جلوه کرد اين ماه را
    افتاده بوديم از بقا در قعر لا آويخته
  • زين خنب هاي تلخ و خوش گر چاشني داري بچش
    ترک هوا خوشتر بود يا در هوا آويخته
  • اين دل دهد در دلبري جان هم سپارد بر سري
    و آن صرفه جو چون مشتري اندر بها آويخته
  • گفت زبان کبر آورد کبرت نيازت را خورد
    شو تو ز کبر خود جدا در کبريا آويخته
  • دل ديده آب روي خود در خاک کوي عشق او
    چون آن عنايت ديد دل اندر عنا پا کوفته
  • جان همچو ايوب نبي در ذوق آن لطف و کرم
    با قالب پرکرم خود اندر بلا پا کوفته
  • خلقي که خواهند آمدن از نسل آدم بعد از اين
    جان هاي ايشان بهر تو هم در فنا پا کوفته
  • قومي بديده چيزکي عاشق شده ليک از حسد
    از کبر و ناموس و حيا هم در خلاء پا کوفته
  • يک چند رندند اين طرف در ظل دل پنهان شده
    و آن آفتاب از سقف دل بر جانشان تابان شده
  • بسيار مرکب کشته اي گرد جهان برگشته اي
    در جان سفر کن درنگر قومي سراسر جان شده
  • از هيهي و هيهايشان وز لعل شکرخايشان
    نقل و شراب و آن دگر در شهر ما ارزان شده
  • خانه در او حيران شده انديشه سرگردان شده
    صد عقل و جان اندر پيش بي دست و بي پا آمده
  • اي آب حيوان در جگر هر جور تو صد من شکر
    هر لحظه اي شکلي دگر از رب اعلا آمده
  • اين کيست اين اين کيست اين در حلقه ناگاه آمده
    اين نور اللهي است اين از پيش الله آمده
  • اين لطف و رحمت را نگر وين بخت و دولت را نگر
    در چاره بداختران با روي چون ماه آمده
  • ليلي زيبا را نگر خوش طالب مجنون شده
    و آن کهرباي روح بين در جذب هر کاه آمده
  • صد نقش سازد بر عدم از چاکر و صاحب علم
    در دل خيالات خوشش زيبا و دلخواه آمده
  • کي باشد اي گفت زبان من از تو مستغني شده
    با آفتاب معرفت در سايه شاه آمده
  • يا رب مرا پيش از اجل فارغ کن از علم و عمل
    خاصه ز علم منطقي در جمله افواه آمده
  • کو عقل تا گويا شوي کو پاي تا پويا شوي
    وز خشک در دريا شوي ايمن شوي از زلزله
  • صد زاغ و جغد و فاخته در تو نواها ساخته
    بشنيديي اسرار دل گر کم شدي اين مشغله
  • بي دل شو ار صاحب دلي ديوانه شو گر عاقلي
    کاين عقل جزوي مي شود در چشم عشقت آبله
  • اما در اين راه از خوشي بايد که دامن برکشي
    زيرا ز خون عاشقان آغشته ست اين مرحله
  • رو رو دلا با قافله تنها مرو در مرحله
    زيرا که زايد فتنه ها اين روزگار حامله
  • از رنج ها مطلق روي اندر امان حق روي
    در بحر چون زورق روي رفتي دلا رو بي گله
  • ز انديشه جانت رسته شد راه خطرها بسته شد
    آن کو به تو پيوسته شد پيوسته باشد در چله
  • فرمان خرمشاهيت در خون دل توقيع شد
    کف کرد خون بر روي خون از جزم تو پا کوفته
  • اي آفتاب روي تو کرده هزيمت ماه را
    و آن ماه در راه آمده از هزم تو پا کوفته
  • چون شمس تبريزي کند در مصحف دل يک نظر
    اعراب او رقصان شده هم جزم تو پا کوفته
  • باده در آن جام فکن گردن انديشه بزن
    هين دل ما را مشکن اي دل و دلدار بده
  • در ده ويرانه تو گنج نهان است ز هو
    هين ده ويران تو را نيز به بغداد مده
  • غير خدا نيست کسي در دو جهان همنفسي
    هر چه وجود است تو را جز که به ايجاد مده
  • گر چه در اين خيمه دري دانک تو با خيمه گري
    ليک طناب دل خود جز که به اوتاد مده
  • پاک ني و پليد ني در دو جهان بديد ني
    قفل گشا کليد ني کنده هزار سلسله
  • همه با ماست چه با ما که خود ماييم سرتاسر
    مثل گشته ست در عالم که جوينده ست يابنده
  • هزاران گل در اين پستي به وعده شاد مي خندد
    هزاران شمع بر بالا به امر او است سياره
  • خري کو در کلم زاري درافتاد و نمي ترسد
    برون رانندش از حايط بريده دم و لت خواره
  • يکي ماهي همي بينم برون از ديده در ديده
    نه او را ديده اي ديده نه او را گوش بشنيده
  • به ناگه جست از لفظم که آن شه کيست شمس الدين
    شه تبريز و خون من در اين گفتن بجوشيده
  • کجا اسراربين آمد دمي کز کبر و کين آمد
    حياتي کز زمين آمد بود در بحر بيچاره
  • خوش آن باشد که مي راند به سوي اصل شيريني
    در آن سيران سقط کرده هزاران اسب و جمازه
  • بدان صبح نجاتي رو بدان بحر حياتي رو
    بزن سنگي بر اين کوزه بزن نفطي در آن کازه
  • رسيد از عشق جاسوسش که بسم الله زمين بوسش
    در اين انديشه بيخود شد به حق پيوست انديشه
  • چو شهد شمس تبريزي فزايد در مزاجم خون
    از آن چون زخم فصادي رگ دل خست انديشه
  • چه برهم گشته اند اين دم حريفان دل از مستي
    براي جانت اي مه رو سري درکن در اين خانه
  • اگر ساقي ندادت مي دلا در گل چه افتادي
    وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پيمانه