نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
همه از عشق بررسته جگرها خسته لب بسته
ولي
در
گلشن جانشان شقايق هاي تو بر تو
از آن سو
در
کف حوري شراب صاف انگوري
از اين سو کرده رو بانو به خنده سوي روبانو
در
آن باغ خوش اعلوفه سپي پوشان چو اشکوفه
که رستيم از سيه کاري ز مازو رفت آن ما زو
بصيرت ها گشاده هر نظر حيران
در
آن منظر
دهان پرقند و پرشکر تو خود باقيش را برگو
ببر عقلم ببر هوشم که چون پنبه ست
در
گوشم
چو گوشم رست از اين پنبه درآيد هاي هوي او
مرا هر دم برانگيزي به سوي شمس تبريزي
بگو
در
گوش من اي دل چه مي تازي به سوي او
گر آبي خوردم از کوزه خيال تو
در
او ديدم
وگر يک دم زدم بي تو پشيمانم به جان تو
تو عيد جان قرباني و پيشت عاشقان قربان
بکش
در
مطبخ خويشم که قربانم به جان تو
گرفتم عشق را
در
بر کله بنهاده ام از سر
منم محتاج و مي گويم ز بي خويشي دعاي تو
وگر ردت کنند اين ها بنگذارد تو را تنها
درآ
در
ظل اين دولت که شاه ناگريز است او
بتي دارد
در
اين پرده بتي زيبا ولي مرده
مکش اندر برش چندين که سرد و زمهرير است او
اگر
در
تير او باشي دوتا همچون کمان گردي
از او شيري کجا آيد ز خرگوشي اسير است او
دو چشمم خيره
در
رويت گهي چوگان گهي گويت
تويي حيران تويي چوگان تويي دو چشم روشن تو
چو از افلاک نوراني وصال شاه افتادي
چو آدم اندر اين پستي
در
اين اقليم ناري تو
الا اي مو سيه پوشي به هنگام طرب وآنگه
سپيدت جامه باشد چون
در
اين غم سوگواري تو
به نظم و نثر عذر من سمر شد
در
جهان اکنون
که يک عذرم نپذرفتي چگونه خوش عذاري تو
در
اين اوميد پژمرده بپژمردي چو باغ از دي
ز دي بگذر سبک برپر که ني جان بهاري تو
همه فخر و همه دولت براي شاه مي زيبد
چرا
در
قيد فخري تو چرا دربند عاري تو
الا اي شاه تبريزم
در
اين درياي خون ريزم
چه باشد گر چو موسي گرد از دريا برآري تو
خريدي هندوي زشتي قبيحي را تو
در
چادر
تو ساده پوستين بر بوي زهره روي چيني تو
چو شب
در
خانه آوردي بديدي روش بي چادر
ز رويش ديده بگرفتي ز بويش بستي بيني تو
به سوي باغ وحدت رو کز او شادي همي رويد
که هر جزوت شود خندان اگر
در
خود حزيني تو
با تو سگ نفس ما روباهي و مکر آرد
که شير سجود آرد
در
پيش شغال تو
تاريکي ما چه بود
در
حضرت نور تو
فعل بد ما چه بود با حسن فعال تو
من بي زبر و زيرم
در
پنجه آن شيرم
ز احوال جهان سيرم ز احوال فلان برگو
در
نيم شبي جسته جمعي که چه دزد آمد
و آن دزد همي گويد دزد آمد و آن دزد او
در
وحدت مشتاقي ما جمله يکي باشيم
اما چو به گفت آييم ياري من و ياري تو
چون احمد و بوبکريم
در
کنج يکي غاري
زيرا که دوي باشد غاري من و غاري تو
سرمست بخسپ اي دل
در
ظل مسيح خود
آن رفت که مي بوديم زاري من و زاري تو
من غرقه شدم
در
زر تو سجده کنان اي سر
بي کار نمي شايد کاري من و کاري تو
هر کس که مرا جويد
در
کوي تو بايد جست
گر ليلي و مجنون است باري من و باري تو
خاموش که خاموشي فخري من و فخري تو
در
گفتن و بي صبري عاري من و عاري تو
اي از فر و زيبايي وز خوبي و رعنايي
جان حلقه به گوش تو
در
حلقه نيايي تو
هر روز برآيي تو بازيب و فر آيي تو
در
مجلس سرمستان باشور و شر آيي تو
در
خشکي ما بنگر و آن پرده تر برگو
چشم تر ما را بين اي نور بصر برگو
جمع شکران را بين
در
ما نگران را بين
شيرين نظران را بين هين شرح شکر برگو
در
کشتي و دريايي خوش موج و مصفايي
زيري گه و بالايي اي زير و زبر برگو
گر رافضيي باشد از داد علي
در
ده
ور ز آنک بود سني از عدل عمر برگو
موسي که
در
اين خشک بيابان به عصايي
صد چشمه روان کرد از اين خاره ما کو
زين پنج حسن ظاهر و زين پنج حسن سر
ده چشمه گشاينده
در
اين قاره ما کو
از فرقت آن دلبر دردي است
در
اين دل
آن داروي درد دل و آن چاره ما کو
خوش خرامان مي روي اي جان جان بي من مرو
اي حيات دوستان
در
بوستان بي من مرو
چند پرسي مر مرا از وحشت و شب هاي هجر
شب کجا ماند بگو
در
دولت ايام او
وعده هاي خام او
در
مغز جان جوشان شده
عاشقان پخته بين از وعده هاي خام او
الله الله تو مپرس از باخودان اوصاف مي
تو ببين
در
چشم مستان لطف هاي عام او
هر کجا تو خشم ديدي کبر را
در
خشم جو
گر خوشي با اين دو مارت خود برو ضحاک شو
گرد از آن دريا برآمد گرد جسم اولياست
تا نگويي قوم موسي را
در
اين يم گرد کو
اي صبا بادي که داري
در
سر از ياري بگو
گر نگويي با کسي با عاشقان باري بگو
هين سبکتر دست درزن
در
عنان مرکبش
پيش از آن کو برکشاند آن عنان اين است او
دامن گردون پر از
در
است و مرواريد و لعل
جان هاي عاشقان چون سيل ها غلطان شده
صفحه قبل
1
...
3189
3190
3191
3192
3193
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن