نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غريدن شير است اين
در
صورت آهوي او
چون جان تو شد
در
هوا ز افسانه شيرين ما
فاني شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو
عالم چو ضد يک دگر
در
قصد خون و شور و شر
ليکن نيارد دم زدن از هيبت پابست او
در
مصر ما يک احمقي نک مي فروشد يوسفي
باور نمي داري مرا اينک سوي بازار شو
در
گردش چوگان او چون گوي شو چون گوي شو
وز بهر نقل کرکسش مردار شو مردار شو
رفتيم سوي شاه دين با جامه هاي کاغذين
تو عاشق نقش آمدي همچون قلم
در
رنگ شو
در
دوغ او افتاده اي خود تو ز عشقش زاده اي
زين بت خلاصي نيستت خواهي به صد فرسنگ شو
هم چرخ قوس تير او هم آب
در
تدبير او
گر راستي رو تير شو ور کژروي خرچنگ شو
گر لعل و گر سنگي هلا مي غلط
در
سيل بلا
با سيل سوي بحر رو مهمان عشق شنگ شو
مي باش همچون ماهيان
در
بحر آيان و روان
گر ياد خشکي آيدت از بحر سوي گنگ شو
سوداي تنهايي مپز
در
خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پيش آ و پيش آهنگ شو
من خود کي باشم آسمان
در
دور اين رطل گران
يک دم نمي يابد امان از عشق و استسقاي تو
خامش رها کن بلبلي
در
گلشن آي و درنگر
بلبل نهاده پر و سر پيش گل خندان گرو
خامش کنم تا حق کند او را سيه روي ابد
من دست
در
ساقي زنم چون مستم از تجميش او
اي بر شقايق رنگ تو جمله حقايق دنگ تو
هر ذره را آهنگ تو
در
مطمع احسان تو
اي خوش منادي هاي تو
در
باغ شادي هاي تو
بر جاي نان شادي خورد جاني که شد مهمان تو
رفتم سفر بازآمدم ز آخر به آغاز آمدم
در
خواب ديد اين پيل جان صحراي هندستان تو
اي کوه از حلمت خجل وز حلم تو گستاخ دل
تا درجهد ديوانه اي گستاخ
در
ايوان تو
تا هوش باشد يار من باطل شود گفتار من
هر دم خيالي باطلي سر برزند
در
پيش او
چون صد بهشت از لطف او اين قالب خاکي نگر
رشک دم عيسي شده
در
زنده کردن باد از او
در
طبع همچون گولخن ناگه خليفه رو نمود
از روي مير مؤمنان شد فخر صد بغداد از او
گر يک جهان ويرانه شد از لشکر سلطان عشق
خود صد جهان جان جان شد
در
عوض بنياد از او
صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بتگران
تا دست ها برداشتند بر چرخ
در
فرياد از او
بس کن اگر چه که سخن سهل نمايد همه را
در
دو هزاران نبود يک کس داننده او
قسمت گل خنده بود گريه ندارد چه کند
سوسن و گل مي شکفد
در
دل هشيارم از او
روح همي گفت که من گنج گهر دارم از او
گنج همي گفت که من
در
بن ديوارم از او
يار لطيف تر تو خفته بود
در
بر تو
خفته کند ناله خوش خفته بيدار تو کو
کي هلدم با خود کي مي دهدم بر سر مي
گل دهدم
در
مه دي بلبل گلزارم از او
سايه توست اي پسر هر چه برست اي پسر
سايه فکند اي پسر
در
دو جهان هماي تو
خيمه جان بر اوج زن
در
دل بحر موج زن
مشک وجود بردران ترک دو سه سقا بگو
از مي لعل پرگهر بي خبري و باخبر
در
دل ما بزن شرر بر سر ما برآ بگو
ساقي چرخ
در
طرب مجلس خاک خشک لب
زين دو بزاده روز و شب چيست سبب مرا بگو
هيچ
در
اين دو مرحله شکر تو نيست بي گله
نقش فنا بشو هله ز آينه صفا بگو
بس سخن است
در
دلم بسته ام و نمي هلم
گوش گشاده ام که تا نوش کنم مقال تو
در
سفر هواي تو بي خبرم به جان تو
نيک مبارک آمده ست اين سفرم به جان تو
هر نفسي بگوييم عقل تو کو چه شد تو را
عقل نماند بنده را
در
غم و امتحان تو
ابر غم تو اي قمر آمد دوش بر جگر
گفت مرا ز بام و
در
صد سقط از زبان تو
جست دلم ز قال او رفت بر خيال او
شايد اي نبات خو اين همه
در
زمان تو
تا نظري به جان کني جان مرا چو کان کني
در
تبريز شمس دين نقد رسم به کان تو
ور دو هزار سال تو
در
پي سايه مي دوي
آخر کار بنگري تو سپسي و پيش او
چغز
در
آب مي رود مار نمي رسد بدو
بانگ زند خبر کند مار بداندش که کو
گنج چو شد تسوي زر کم نشود به خاک
در
گنج شود تسوي جان چون برسد به گنج هو
هر چه که
در
نظر بود بسته بود عمارتش
آه که چنين خراب من از نظرم به جان تو
در
تبريز شمس دين هست بلندتر شجر
شاد و به برگ و بانوا زان شجرم به جان تو
خابيه جوش مي کند کيست که نوش مي کند
چنگ خروش مي کند
در
صفت و ثناي تو
در
دل من نهاده اي آنچ دلم گشاده اي
از دو هزار يک بود آنچ کنم به جاي تو
در
دل خاک از کجا هاي بدي و هو بدي
گر نه پياپي آمدي دعوت هاي هاي تو
اي طربون غم شکن سنگ بر اين سبو مزن
از
در
حق به يک سبو کم نشده ست آب جو
مرده به مرگ پار من زنده شده ز يار من
چند خزيده
در
کفن زنده از آن مسيح خو
نديدم
در
جهان کس را که تا سر پر نبوده ست او
همه جوشان و پرآتش کمين اندر بهانه جو
صفحه قبل
1
...
3188
3189
3190
3191
3192
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن