167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

مثنوي معنوي

  • عشق شنگ بي قرار بي سکون
    چون در آرد کل تن را در جنون
  • در حکايت گفته ايم احسان شاه
    در حق آن بي نواي بي پناه
  • بت پرستي چون بماني در صور
    صورتش بگذار و در معني نگر
  • هستيت در هست آن هستي نواز
    همچو مس در کيميا اندر گداز
  • زانک در الاست او از لا گذشت
    هر که در الاست او فاني نگشت
  • رفت آن مسکين و سالي در سفر
    در فراق دوست سوزيد از شرر
  • بانگ زد يارش که بر در کيست آن
    گفت بر در هم توي اي دلستان
  • گفت اکنون چون مني اي من در آ
    نيست گنجايي دو من را در سرا
  • در محاق ار ماه نو گردد دوتا
    ني در آخر بدر گردد بر سما
  • ور نه اي منکر چنين دست تهي
    در در آن دوست چون پا مي نهي
  • اوليا اصحاب کهفند اي عنود
    در قيام و در تقلب هم رقود
  • چون بشوراند ترا در امتحان
    آب سرگين رنگ گردد در زمان
  • آه مي کرد و نبودش آه سود
    چون در آمد تيغ و سر را در ربود
  • هر که را در دل شک و پيچانيست
    در جهان او فلسفي پنهانيست
  • الحذر اي مؤمنان کان در شماست
    در شما بس عالم بي منتهاست
  • اهل جنت پيش چشمم ز اختيار
    در کشيده يک دگر را در کنار
  • ليک در کش در نمد آيينه را
    کز تجلي کرد سينا سينه را
  • بندگي در غيب آيد خوب و گش
    حفظ غيب آيد در استعباد خوش
  • تا کشيدت اندرين انواع حال
    که نبودت در گمان و در خيال
  • خلق را دو ديده در خاک و ممات
    صد گمان دارند در آب حيات
  • اعتراض او را رسد بر فعل خود
    زانک در قهرست و در لطف او احد
  • در رحم زادن جنين را رفتنست
    در جهان او را ز نو بشکفتنست
  • يار آيينست جان را در حزن
    در رخ آيينه اي جان دم مزن
  • در خزان چون ديد او يار خلاف
    در کشيد او رو و سر زير لحاف
  • آنک تخم خار کارد در جهان
    هان و هان او را مجو در گلستان
  • صوفيي مي گشت در دور افق
    تا شبي در خانقاهي شد قنق
  • مشورت مي رفت در ايجاد خلق
    جانشان در بحر قدرت تا به حلق
  • در تموز گرم مي بينند دي
    در شعاع شمس مي بينند في
  • در دل انگور مي را ديده اند
    در فناي محض شي را ديده اند
  • چون نظر در قرص داري خود يکيست
    وانک شد محجوب ابدان در شکيست
  • کشته از ره جمله شب بي علف
    گاه در جان کندن و گه در تلف
  • وان دگر در نعل او مي جست سنگ
    وان دگر در چشم او مي ديد زنگ
  • از دم ديو آنک او لا حول خورد
    همچو آن خر در سر آيد در نبرد
  • در ره اسلام و بر پول صراط
    در سر آيد همچو آن خر از خباط
  • بود انا الحق در لب منصور نور
    بود انا الله در لب فرعون زور
  • وان فسون ديو در دلهاي کژ
    مي رود چون کفش کژ در پاي کژ
  • چونک عمر شيخ در آخر رسيد
    در وجود خود نشان مرگ ديد
  • شيخ فارغ از جفا و از خلاف
    در کشيده روي چون مه در لحاف
  • صوفيي در خانقاه از ره رسيد
    مرکب خود برد و در آخر کشيد
  • تا رسد در همرهان او مي شتافت
    رفت در آخر خر خود را نيافت
  • گر طمع در آينه بر خاستي
    در نفاق آن آينه چون ماستي
  • صد حکايت بشنود مدهوش حرص
    در نيايد نکته اي در گوش حرص
  • زانک در چشمت خيال کفر اوست
    وان خيال مؤمني در چشم دوست
  • يک سگست و در هزاران مي رود
    هر که در وي رفت او او مي شود
  • چون نيابد صورت آيد در خيال
    تا کشاند آن خيالت در وبال
  • کارکن در کارگه باشد نهان
    تو برو در کارگه بينش عيان
  • پس در آ در کارگه يعني عدم
    تا ببيني صنع و صانع را بهم
  • در شنود گوش تبديل صفات
    در عيان ديده ها تبديل ذات
  • تا نسوزي نيست آن عين اليقين
    اين يقين خواهي در آتش در نشين
  • باشد او در من ببيند عيبها
    من نبينم در وجود خود شها