نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان قاآني
هماره تا که
در
آفاق هست پست و بلند
هميشه تا که
در
ايام هست زشت و پليد
تو چون
در
خانه آيي خانه رشک بوستان گردد
اگر فصل خزان
در
بوستان آيي بهار آيد
تا
در
جهان رود از مهر و مه سخن
تا
در
زمين بود از آب و گل ثمر
از عدل تو آهو بره
در
کام پلنگان
ايمن تر از آن طفل که
در
دامن مادر
خوبان گرفته از لب و دندان روح بخش
نعل سمند او را
در
لعل و
در
گهر
نوال دست جودش زانچه
در
خورد قياس افزون
عطاي طبع رادش زانچه
در
وهم و گمان برتر
ثبات خصم
در
ميدان رزمت بيش از آن نبود
که مرغ پخته بر خوان و سپند خام
در
مجمر
در
جان مرا ز دزد هراس از پي هراس
در
دل مرا ز ديو خطر از پي خطر
در
وجد از ورود من احباب تن به تن
در
رقص از قدوم من اصحاب سربه سر
به جاي تن نهفته يک چمن شمشاد
در
جوشن
به جاي سر نهاده يک احد فولاد
در
مغفر
وگر به نطفه اعداي خويش خشم آرند
در
آن زمان که رود
در
رحم ز صلب پدر
مي
در
جگر چو رفت شود خون و زان مي اش
عارض به رنگ خون شد نارفته
در
جگر
در
تن چو روح دارم گور عور باش تن
در
سر چو مغز دارم گو عور باش سر
با لب نوشين آمد شب دوشين به سراي
حلقه بر
در
زد و برجستم و بگشودم
در
خط تو برجي از مشک و
در
آن برج سهيل
لب تو درجي از لعل و
در
آن درج گهر
ثاني رابعه يي
در
ورع و زهد و عفاف
تالي آمنه يي
در
کرم و حسن سير
دوشينه کاين نيلي صدف گشت از کواکب پر درر
در
زد يکي گفتم کيي گفتا منم بگشاي
در
القصه با صد پيچ و تاب از جاي جستم باشتاب
از خجلتم جان
در
عتاب از حسرتم خون
در
جگر
در
باز کردم بر رخش ديدم جمال فرخش
وز شرم شيرين پاسخش افتاده
در
بوک و مگر
از بسکه صافست و روان هم ظاهرست و هم نهان
همچون مضامين
در
بيان همچون معاني
در
صور
پرتاب کرد از سر کله از ده هلال آزرد مه
صد خنجرش
در
هر نگه صد ناچخش
در
هر نظر
به پهنه يي که
در
آن راه گم کند خورشيد
به لجه يي که
در
آن گام نسپرد صرصر
گرفت حلقه
در
را به چنگ شير خداي
ز
در
نمود مر آن ژرف کنده را معبر
از آن سبب که
در
ازاي
در
به قول درست
يکي به دست ز پهناي کنده بد کمتر
در
عهد او غمي به خدا
در
دلم نبود
غير از غم فراق تو اي سرو سيمبر
درين جهان و برون زين جهان چو جان
در
جسم
درين جهان و فزون زين جهان چو جان
در
بر
نه حرف ميم مباين
در
او نه حرف الف
نه نقش سيم مخالف
در
او نه نقش حجر
درين جهان و برون زين جهان چو جان
در
جسم
درين جهان و فزون زين جهان چو جان
در
بر
ترا گزيده ام از هر چه
در
قطار وجود
ترا ستوده ام از هر که
در
شمار بشر
دفتر ايجاد را امروز حق شيرازه بست
تا
در
آرد فرد فرد اوصاف خود را
در
شمار
تيغ تو به ميدان وغا برق به خر داد
دست تو
در
ايوان عطا ابر
در
آذار
هر مدح و منقبت که بود کاينات را
در
نام تو نهفته چو
در
دانه برگ نار
قربان برند بر
در
آن کعبه بيش و کم
قربان کنند بر
در
اين کعبه بي شمار
آن را نهاد
در
کف حيدر که ها بگير
اين رانهاد
در
بر خسرو که هين بدار
من
در
حيات خويش از خط و زلف تو
افتاده ام اسير
در
بند مور و مار
از سهم تير تو
در
وقت دار و گير
از بيم تيغ تو
در
روز گير و دار
جهد کن
در
کوچکي تا چون پدر گردي بزرگ
سعي کن تا همچو او
در
کودکي يابي وقار
قدرش از رفعت چو اوج چرخ نايد
در
نظر
جودش از کثرت چو موج بحر نايد
در
شمار
ز هر چه عقل تصور کند
در
او موجود
ز هر چه وهم تفکر کند
در
آن بسيار
به صد هزار چمن نيست يک هزار و
در
او
به شاخ هر گل
در
هر چمن هزار هزار
در
فارس دفع فتنه يکساله
در
سه روز
کرد و دو ماهه ساخت چو گردون يکي حصار
پرنده يي به همه ملک
در
هوا نپرد
در
آن زمان که شود پيک سهم او سيار
يک طرف موسي و تورانش به حرمت
در
بغل
يک طرف عيسي و انجيلش به عزت
در
کنار
گر به قرب ما قنوعي
در
محبت شو حريص
ور به وصل ما عجولي
در
بلا شو بردبار
شرع بي رونق تر از اشعار من
در
ملک فارس
امن بي سامان تر از اوضاع من
در
روزگار
آن يکي
در
آب دريا رفت همچون لاک پشت
وين دگر
در
ريگ صحرا خفت همچون سوسمار
گر کسي خنجر کشد بيد است آنهم
در
چمن
ور تني طغيان کند سيلست آن هم
در
بهار
باغ هايي را که
در
گلزارشان از بي گلي
در
دو صد فصل بهاران کس نديدي يک هزار
آنکه چون
در
وصف تيغش خامه گيرم
در
بنان
چو زبان شمع ز انگشتان من خيزد شرار
بخل از جودش سقيم و دهر از قهرش عقيم
امن
در
عهدش مقيم و فتنه
در
عصرش فکار
ياد او عقلست ازان
در
هر سري دارد وطن
مهر او روحست ازان
در
هر دلي دارد قرار
در
رضاي ايزد و اخلاق نيک و حکم شرع
در
ولاي خواجه و انفاق مال و نظم کار
در
دل ساغر شراب هست چو آتش
در
آب
طرفه که هست آب خشک و آب روانست نار
جاهل از آن
در
ستيز عاقل از آن صلح خيز
انده از آن
در
گريز شادي از آن برقرار
مراست
در
دل از آن زلف پر شکنج شکنج
مراست
در
سر از آن چشم پرخمار خمار
آبروي هر دو را آبست فرق اينست و بس
کاب من
در
نطق جاري آب او
در
جويبار
آب نهر او همي غلطان دود
در
پاي گل
آب شعر من همي غلطان دود
در
روي يار
در
دوشبرت جاي و گر فر نهان سازي عيان
ذره يي نتواند از تنگي خزد
در
روزگار
رنج و راحت هر دو همسنگند
در
ميزان عشق
شير و قطران هر دو همرنگند
در
شبهاي تار
گر خيل عزم او گيرد محاسب
در
ضمير
جمع و خرج هر دو گيتي يک دم آرد
در
شمار
باري از بيم تو هر جاکه رود
در
خطرست
هم مگر گيرد
در
سايه عفو تو قرار
در
مال کس چو خواجه من باد بي طمع
در
کار دين چو عاشق من باد پاکباز
در
چنگ او چو طره من خام شصت خم
در
دست او چو قامت من رمح هشت باز
تا با تو
در
و بام به رقص آيد از وجد
در
رقص از آن روي يکي پرده درانداز
ز رمح خطي او مصر و شام
در
زنهار
ز تيغ طوسي او هند و روم
در
پرهيز
به سايل داد هر دري که يم
در
سينه مکنونش
به زاير ريخت هر زري که کان
در
کيسه مکنوزش
در
آن روزي که چون کشتي زمين
در
لجه هيجا
بود از صدمه باد مخالف بيم طوفانش
ز شور باده درغم فرو رفت آنچنان
در
غم
که خاطر شد ز غم
در
هم چو گيسوي پريشانش
بود
در
شخص او پنهان همه گردون و اجرامش
بود
در
ذات او مضمر همه گيهان و ارکانش
چو خون
در
رگ به عرق سلطنت ساريست تأييدش
چو جان
در
تن به جسم مملکت جاريست فرمانش
قدش که هر که
در
آفاق مست و مشتاقش
لبش که هر چه
در
ايام محو و حيرانش
يکي شيرست آتش خوي و آهن دل که
در
هيجا
نمايد خشک چوبي
در
نظر بهرام چوبينش
يکي
در
چند جا تکرار جايز
در
قوافيش
نه تکراري که ديوان را رسد نقصان ز تدوينش
گهي از ياد دولتشه ز محنت لکنه
در
دالش
گهي از ذکر حشمت شه ز عسرت لثغه
در
شينش
گهي
در
شعر گفتن آن همه اصرار و تعجيلش
گهي
در
شعر خواندن اين همه انکار و تهدينش
زبان به وصف تو قاصر چو
در
بهار نهار
جهان ز عدل تو خرم چو
در
ربيع ربوع
نه
در
ديار تو جز بحر و کان کسي مظلوم
نه
در
زمان تو جز سيم و زر تني مفجوع
نه چو او
در
همه چينستان کس ديده صنم
نه چو او
در
همه ترکستان کس ديده و شاق
ظلم
در
عهد تو مظلوم تر از طفل رضيع
جود
در
دور تو مغبوض تر از کودک عاق
ز هر قهر تو شود
در
صف کين بهره خصم
در
سقر قسمت فساق چه باشد غساق
چون تيغ به دست تو بود ولوله
در
روم
چون گرز به چنگ تو بود زلزله
در
زنگ
نه يک نهال چو قدر تو رسته
در
فردوس
نه يک مثال چو روي تو بوده
در
ارژنگ
منشور روي و راي تو
در
جيب مهر و ماه
توقيع امر و نهي تو
در
دست ماه و سال
چهر او
در
تتق غيب و من اينک به غياب
گوهرافشان شده
در
مدح وي از درج مقال
اين کرده چه خدمت؟ کجا؟ هم
در
سفر هم
در
حضر
از کي؟ ز عهد کودکي طوبي لارباب الهمم
پس چون کنم؟ شعري بگو بهر چه؟ بهر تهنيت
در
شأن که؟
در
شأن آن مير اجل شير اجم
آيد که خصمش
در
کجا
در
چشم کي روز وغا
همچون چه چون کوه بلا از فربهي نه از ورم
از عنف تو
در
رزم دو صد جيش پريشان
از لطف تو
در
بزم دوصد عيش فراهم
در
کيسه من گو نبود
در
هم و دينار
بر آخور من گو نبود ابرش و ادهم
تا به کي
در
حجره پنهاني چو غلمان
در
بهشت
آخر اي نوباوه حورا يکي بيرون خرام
در
چنين روزي که مي جنبد ز وصل دوست دل
در
چنين روزي که مي پرد ز شوق جام کام
هر تني از خوشدلي چون شاخ گل
در
اهتزاز
هر لبي از خرمي چون جام مل
در
ابتسام
شير را
در
عهد تو بيم هزالست از غزال
باز را
در
عصر تو خوف جمامست از حمام
روز و شب چهر تو گردد
در
خيالش مرتسم
سال و مه مهر تو جويد
در
ضميرش ارتسام
اي بسا دشتا که
در
وي شير ننهادي قدم
اي بسا کوها که
در
وي بازنگرفتي کنام
هنوز ناشده از شيشه
در
درون قدح
چو خون و مغز جهد تند
در
عروق و نظام
چنان ارادت شاهش دويده
در
رگ و پي
که خون و مغز همه خلق
در
عروق و عظام
نام تو پرستند چه
در
هند و چه
در
چين
مدح تو فرستند چه از مصر و چه از شام
بلبل شيراز
در
بستان زد اين دستان که عشق
شد فرامش خلق را
در
قحط سال ملک شام
موي تو بر روي تو شاميست بر رخسار صبح
روي تو
در
موي تو صبحيست
در
آغوش شام
صفحه قبل
1
...
317
318
319
320
321
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن