167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • گفتا تو کم ز خاري کز انتظار گل ها
    در خاک بود نه مه آن خار تا به گردن
  • گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت
    در خون چو گل نشستم بسيار تا به گردن
  • عياروار کم نه تو دام و حيله کم کن
    در دام خويش ماند عيار تا به گردن
  • در بيخودي تو خود را مي جوي تا بيابي
    زيرا فراق صعب است خاصه ز حق بريدن
  • گفتي مرا که چوني در روي ما نظر کن
    گفتي خوشي تو بي ما زين طعنه ها گذر کن
  • اي محو راه گشته از محو هم سفر کن
    چشمي ز دل برآور در عين دل نظر کن
  • در عالم منقش اي عشق همچو آتش
    هر نقش را به خود کش وز خويش جانور کن
  • سيمرغ قاف خيزد در عشق شمس تبريز
    آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن
  • تلخي چرا کشم من من غرق قند و حلوا
    در من کجا رسد دي و آن نوبهار با من
  • در کام ما دعا را چون شهد و شير خوش کن
    و آن را که گويد آمين هم دوستکام گردان
  • رو رو تو در گلستان بنگر به گل پرستان
    يک لحظه سجده کردن يک لحظه باده خوردن
  • اي خصم شمس تبريز اي دزد راه و منکر
    مي باش در شکنجه از خويش و درفشردن
  • گر يوسفي و خوبي آيينه ات چنان است
    ور ني در آن نمايش هم مضطر است مردن
  • اي شمس حق تبريز هر کس که منکر آيد
    از جذب نور ايمان در جان کافرش زن
  • عالم فناست جمله در يک دمش بقا کن
    ماري است زهر دارد تو زهر او شکر کن
  • خواهي که پرده هاشان در ديده ها نباشد
    فرما تو پردگي را کز پرده ها عبر کن
  • پروانه شد در آتش گفتا که همچنين کن
    مي سوخت و پر همي زد بر جا که همچنين کن
  • مومي که مي گدازد با سوز مي بسازد
    در تف و تاب داده خود را که همچنين کن
  • گر سيم و زر فشاني در سود اين جهاني
    سودت ندارد آن ها الا که همچنين کن
  • اي سنگ دل تو جان را درياي پرگهر کن
    اي زلف شب مثالش در نيم شب سحر کن
  • چنگي که زد دل و جان در عشق بانوا کن
    ني هاي بي زبان را زان شهد پرشکر کن
  • پاي ملخ که جان است چون مور پيش او بر
    در پيش آن سليمان بر هر رهي حشر کن
  • ماري است مهره دارد زان سوي زهر در سر
    ور ز آنک مهره خواهي از زهر او گذر کن
  • يک رگ اگر در اين تن ما هوشيار هست
    با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
  • تو آب روشني تو در اين آب گل مکن
    دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن
  • پاکان به گرد در به تماشا نشسته اند
    دل را و خويش را ز عزيزان خجل مکن
  • هنگامه هاست در ره هر جا مه اي است رو
    بي گاه گشت روز تو خود مشتغل مکن
  • يعني تو نيز دل بنما گر دليت هست
    تا کي نهان بود دل تو در ميان طين
  • اي واديي که سيب در او رنگ و بوي يافت
    مغز ترنج نيز معطر شد و ثمين
  • بر جاي باده سرکه غم مي دهي مده
    در جوي آب خون چه روان مي کني مکن
  • سر درکش اي رفيق که هنگام گفت نيست
    در بي سري عشق چه سر مي کني مکن
  • چون تو نديده ست کس کس تويي اي جان و بس
    نادره اي در جهان اسب وفا درجهان
  • يار شو و يار بين دل شو و دلدار بين
    در پي سرو روان چشمه و گلزار بين
  • با رخ چون مشعله بر در ما کيست آن
    هر طرفي موج خون نيم شبان چيست آن
  • عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا
    شمع رخ او بس است در شب بي گاه من
  • گفت کسي کاين سماع جاه و ادب کم کند
    جاه نخواهم که عشق در دو جهان جاه من
  • در پي هر بيت من گويم پايان رسيد
    چون ز سرم مي برد آن شه آگاه من
  • در حسد افتاده ايم دل به جفا داده ايم
    جنگ که مي افکند يار سخن چين من
  • هر که در اين روزگار دارد او کار بار
    بنده شده ست و شکار يار مرا همچنين
  • چو نام هاي خدا در عدد به نسبت شد
    ز روي کافر قاهر ز روي ما رحمان
  • به جان پير قديمي که در نهاد من است
    که باد خاک قدم هاش اين جواني من
  • گشاي آن لب خندان که آن گوارش ماست
    که تعبيه ست دو صد گلشکر در آن احسان
  • مرا سخن همه با او است گر چه در ظاهر
    عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان
  • چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تير
    که هست در صف هيجاش کر و فر وطن
  • به روز و شب چو زمين رو بر آسمان دارم
    ز روي تو که نگنجد در آسمان و زمين
  • مکن ار چه شدي چنين چو خزان دانه در زمين
    ز بهارم حسام دين و ز گلزار ياد کن
  • چو در بزم طرب باشي بخيلي کم کن اي ناشي
    مبادا يار ز اوباشي کند با تو همين دستان
  • دغل بگذار اي ساقي بکن اين جمله در باقي
    که صاف صاف راواقي مثال باده خم دان
  • در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
    آن کو چنين رنجور شد نايافت شد داروي او
  • اي روي ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
    اي دل فرورفته به سر چون شانه در گيسوي او