نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
گفتا تو کم ز خاري کز انتظار گل ها
در
خاک بود نه مه آن خار تا به گردن
گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت
در
خون چو گل نشستم بسيار تا به گردن
عياروار کم نه تو دام و حيله کم کن
در
دام خويش ماند عيار تا به گردن
در
بيخودي تو خود را مي جوي تا بيابي
زيرا فراق صعب است خاصه ز حق بريدن
گفتي مرا که چوني
در
روي ما نظر کن
گفتي خوشي تو بي ما زين طعنه ها گذر کن
اي محو راه گشته از محو هم سفر کن
چشمي ز دل برآور
در
عين دل نظر کن
در
عالم منقش اي عشق همچو آتش
هر نقش را به خود کش وز خويش جانور کن
سيمرغ قاف خيزد
در
عشق شمس تبريز
آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن
تلخي چرا کشم من من غرق قند و حلوا
در
من کجا رسد دي و آن نوبهار با من
در
کام ما دعا را چون شهد و شير خوش کن
و آن را که گويد آمين هم دوستکام گردان
رو رو تو
در
گلستان بنگر به گل پرستان
يک لحظه سجده کردن يک لحظه باده خوردن
اي خصم شمس تبريز اي دزد راه و منکر
مي باش
در
شکنجه از خويش و درفشردن
گر يوسفي و خوبي آيينه ات چنان است
ور ني
در
آن نمايش هم مضطر است مردن
اي شمس حق تبريز هر کس که منکر آيد
از جذب نور ايمان
در
جان کافرش زن
عالم فناست جمله
در
يک دمش بقا کن
ماري است زهر دارد تو زهر او شکر کن
خواهي که پرده هاشان
در
ديده ها نباشد
فرما تو پردگي را کز پرده ها عبر کن
پروانه شد
در
آتش گفتا که همچنين کن
مي سوخت و پر همي زد بر جا که همچنين کن
مومي که مي گدازد با سوز مي بسازد
در
تف و تاب داده خود را که همچنين کن
گر سيم و زر فشاني
در
سود اين جهاني
سودت ندارد آن ها الا که همچنين کن
اي سنگ دل تو جان را درياي پرگهر کن
اي زلف شب مثالش
در
نيم شب سحر کن
چنگي که زد دل و جان
در
عشق بانوا کن
ني هاي بي زبان را زان شهد پرشکر کن
پاي ملخ که جان است چون مور پيش او بر
در
پيش آن سليمان بر هر رهي حشر کن
ماري است مهره دارد زان سوي زهر
در
سر
ور ز آنک مهره خواهي از زهر او گذر کن
يک رگ اگر
در
اين تن ما هوشيار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
تو آب روشني تو
در
اين آب گل مکن
دل را مپوش پرده دل را تو دل مکن
پاکان به گرد
در
به تماشا نشسته اند
دل را و خويش را ز عزيزان خجل مکن
هنگامه هاست
در
ره هر جا مه اي است رو
بي گاه گشت روز تو خود مشتغل مکن
يعني تو نيز دل بنما گر دليت هست
تا کي نهان بود دل تو
در
ميان طين
اي واديي که سيب
در
او رنگ و بوي يافت
مغز ترنج نيز معطر شد و ثمين
بر جاي باده سرکه غم مي دهي مده
در
جوي آب خون چه روان مي کني مکن
سر درکش اي رفيق که هنگام گفت نيست
در
بي سري عشق چه سر مي کني مکن
چون تو نديده ست کس کس تويي اي جان و بس
نادره اي
در
جهان اسب وفا درجهان
يار شو و يار بين دل شو و دلدار بين
در
پي سرو روان چشمه و گلزار بين
با رخ چون مشعله بر
در
ما کيست آن
هر طرفي موج خون نيم شبان چيست آن
عقل نخواهم بس است دانش و علمش مرا
شمع رخ او بس است
در
شب بي گاه من
گفت کسي کاين سماع جاه و ادب کم کند
جاه نخواهم که عشق
در
دو جهان جاه من
در
پي هر بيت من گويم پايان رسيد
چون ز سرم مي برد آن شه آگاه من
در
حسد افتاده ايم دل به جفا داده ايم
جنگ که مي افکند يار سخن چين من
هر که
در
اين روزگار دارد او کار بار
بنده شده ست و شکار يار مرا همچنين
چو نام هاي خدا
در
عدد به نسبت شد
ز روي کافر قاهر ز روي ما رحمان
به جان پير قديمي که
در
نهاد من است
که باد خاک قدم هاش اين جواني من
گشاي آن لب خندان که آن گوارش ماست
که تعبيه ست دو صد گلشکر
در
آن احسان
مرا سخن همه با او است گر چه
در
ظاهر
عتاب و صلح کنم گرم با فلان و فلان
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تير
که هست
در
صف هيجاش کر و فر وطن
به روز و شب چو زمين رو بر آسمان دارم
ز روي تو که نگنجد
در
آسمان و زمين
مکن ار چه شدي چنين چو خزان دانه
در
زمين
ز بهارم حسام دين و ز گلزار ياد کن
چو
در
بزم طرب باشي بخيلي کم کن اي ناشي
مبادا يار ز اوباشي کند با تو همين دستان
دغل بگذار اي ساقي بکن اين جمله
در
باقي
که صاف صاف راواقي مثال باده خم دان
در
عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنين رنجور شد نايافت شد داروي او
اي روي ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
اي دل فرورفته به سر چون شانه
در
گيسوي او
صفحه قبل
1
...
3187
3188
3189
3190
3191
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن