167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • آن لبي کانگشت خود ليسيد روزي زان عسل
    وصف آن لب را چه گويم کان نگنجد در دهن
  • اين چنين روي چو مه در زير ابر انصاف نيست
    ساعتي اين ابر را از پيش آن مه دور کن
  • وان سه برگ و آن سمن وان ياسمين گويند ني
    در خموشي کيميا بين کيميا را تازه کن
  • اي شنيده وقت و بي وقت از وجودم ناله ها
    اي فکنده آتشي در جمله اجزاي من
  • در صداي کوه افتد بانگ من چون بشنوي
    جفت گردد بانگ که با نعره و هيهاي من
  • تا ز خود افزون گريزم در خودم محبوستر
    تا گشايم بند از پا بسته بينم پاي من
  • خاک تبريز اي صبا تحفه بيار از بهر من
    زانک در عزت به جاي گوهر کاني است آن
  • جام پر کن ساقيا آتش بزن اندر غمان
    مست کن جان را که تا اندررسد در کاروان
  • دست مست خم او گر خار کارد در زمين
    شرق تا مغرب برويد از زمين ها گلستان
  • گر ز خم احمدي بويي برون ظاهر شود
    چون ميش در جوش گردد چشم و جان کافران
  • گر ز خمر احمدي خواهي تمام بوي و رنگ
    منزلي کن بر در تبريز يک دم ساربان
  • در درون مست عشقش چيست خورشيد نهان
    آن که داند جز کسي جانا که آن دارد از آن
  • صد هزاران خانه ها سازد ميش در صحن جان
    چون کند زير و زبر سوداي عشقش خاندان
  • در پي آن مي که خوردم از پياله وصل تو
    اين چنين زهرت ز جام هجر خوردم مزمزان
  • اي تو در آيينه ديده روي خود کور و کبود
    تسخر و خنده زده بر آينه چون ابلهان
  • تا بده است اين گوشمال عاشقان بوده ست از آنک
    در همه وقتي چنين بوده ست کار عاشقان
  • هر دو عالم بي جمالت مر مرا زندان بود
    آب حيوان در فراقت گر خورم دارد زيان
  • گر نهان را مي شناسم از جهان در عاشقي
    مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان اي فلان
  • از بدي ها آن چه گويم هست قصدم خويشتن
    زانک زهري من نديدم در جهان چون خويشتن
  • چونک ياري را هزاران بار با نام و نشان
    مدح هاي بي نفاقش کرده باشم در علن
  • چون خداوند شمس دين را مي ستايم تو بدان
    کاين همه اوصاف خوبي را ستودم در قرن
  • ور بگويد من به دانش نظم کاري مي کنم
    آتشي دست آور و در نظم و اندر کار زن
  • در غريبستان جان تا کي شوي مهمان خاک
    خاک اندر چشم اين مهمان و مهمان دار زن
  • از دخول هر غري افسرده اي در کار من
    دور بادا وصف نفس آلودشان از يار من
  • من قياسي کرده ام رشک تو را در حق او
    ليک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
  • ديدمش ماري شده او هر زمان در مي فزود
    من پشيمان گشته ام زان صنعت و کردار من
  • عاشقا دو چشم بگشا چارجو در خود ببين
    جوي آب و جوي خمر و جوي شير و انگبين
  • از در دل درشدم امروز ديدم حال او
    زردروي و جامه چاک و بي يسار و بي يمين
  • يا ز الم نشرح روان کن چارجو در سينه ام
    جوي آب و جوي خمر و جوي شير و انگبين
  • و آنک او بوسيد دستش خود چه گويم بهر او
    عاقلان دانند کان خود در شرف اولي است آن
  • تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود
    گر چه خاص خاص باشد در هنر عامي است آن
  • آنک جام او بگيرد يک نشانش اين بود
    در بيان سر حکمت جان او منشي است آن
  • در ستايش هاي شمس الدين نباشم مفتتن
    تا تو گويي کاين غرض نفي من است از لا و لن
  • ليک باقي وصف ها بستوده باشي جزو در
    شمس حق و دين چو دريا کي شود داخل بدن
  • رقص کن در عشق جانم اي حريف مهربان
    مطربا دف را بکوب و نيست بختت غير از اين
  • چونک گفتي شمس دين زنهار تو فارغ مشو
    کفر باشد در طلب گر زانک گويي غير اين
  • ز سخن ملول گشتي که کسيت نيست محرم
    سبک آينه بيان را تو بگير و در نمد کن
  • چه خوشي هاي نهان است در آن درد و غمش
    که رميدند ز دارو همه درمان طلبان
  • چون به کوره گذري خوش به زر سرخ نگر
    تا در آتش تو ببيني ز حجر خنديدن
  • نوبهاري است خدا را جز از اين فصل بهار
    که در او مرده نماند وثني و نه وثن
  • تاب رخسار گل و لاله خبر مي دهدم
    که چراغي است نهان گشته در اين زير لگن
  • مدتي هست که ما در طلبش سوخته ايم
    شب و روز از طلبش هر طرفي جامه دران
  • غمزه توست که خوني است در اين گوشه و بس
    نرگس توست که ساقي است دهد رطل گران
  • گرد بر گرد خيالش همه در رقص شوند
    وان خيال چو مه تو به ميان چرخ زنان
  • سخنم مست و دلم مست و خيالات تو مست
    همه بر همدگر افتاده و در هم نگران
  • بنده امر توام خاصه در آن امر که تو
    گوييم خيز نظر کن به سوي منظر من
  • من خمش کردم و در جوي تو افکندم خويش
    که ز جوي تو بود رونق شعر تر من
  • لابه کردم شه خود را پس از اين او گويد
    چونک درياش بجوشد در بي پايان بين
  • تاب رخسار گل و لاله خبر مي دهدم
    که چراغي است نهان گشته در اين زير لگن
  • گفتم که تا به گردن در لطف هات غرقم
    قانع نگشت از من دلدار تا به گردن