167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • خيالت مي رود در دل چو عيسي بهر جان بخشي
    چنانک وحي رباني به موسي جانب ايمن
  • بود کان غزل در سوزن نگنجد کاين دمت غزل است
    که مي ريسي ز پنبه تن که بافي حله ادکن
  • چه باشد وحي در تازي به گوش اندر سخن گفتن
    دهل مي نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن
  • بهاري باش تا خوبان به بستان در تو آويزند
    که بگريزند اين خوبان ز شکل بارد بهمن
  • بهار ار نيستي اکنون چو تابستان در آتش رو
    که بي آن حسن و بي آن عشق باشد مرد مستهجن
  • بيا اي شمس تبريزي که سلطاني و خون ريزي
    قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن
  • مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته
    که پوشيده نمي ماند در آن حالت سر سوزن
  • خنک آن دم که فراش فرشنا اندر اين مسجد
    در اين قنديل دل ريزد ز زيتون خدا روغن
  • دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشين خوش
    که از تأثير اين آتش چنان آيينه شد آهن
  • چو ابراهيم در آذر درآمد همچو نقد زر
    بروييد از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن
  • نشاني هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن
    ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن
  • از اين نکته منم در خون خدا داند که چونم چون
    بيا اي جان روزافزون بيانش کن بيانش کن
  • برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر
    جهنده ست اين جهان بنگر جهانش کن جهانش کن
  • وگر روزي در آن خدمت کنم تقصير ناگاهان
    شود جان خصم جان من کند اين دل سزاي من
  • چو يک قطره چشيدم من ز ذوق اندرکشيدم من
    يکي رطلي که شد بويش در اين ره ره نماي من
  • ببين جان هاي آن شيران در آن بيشه ز اجل لرزان
    کز آن شير اجل شيران نمي ميزند الا خون
  • تو معذوري در انکارت که آن جا مي شود حيران
    جنيد و شيخ بسطامي شقيق و کرخي و ذاالنون
  • چه دانم هاي بسيار است ليکن من نمي دانم
    که خوردم از دهان بندي در آن دريا کفي افيون
  • به تلقين گر کني نيت بپرد مرده در ساعت
    کفن گردد بر او اطلس ز گورش بردمد نسرين
  • بکن پي اشتري را کو نيايد در پيت هرگز
    به خارستان همي گردد که خار افتاد او را تين
  • کفن را اندراندازد قوال انداز مستانه
    از آن پس مردگان يک يک برون آيند هم در حين
  • وگر روزي در آن خدمت کنم تقصير چون خامان
    شود دل خصم جان من کند هجران سزاي من
  • منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدين
    دلم پرنيش هجران است بهر نوش شمس الدين
  • چو آتش هاي عشق او ز عرش و فرش بگذشته ست
    در اين آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدين
  • در آغوشم ببيني تو ز آتش تنگ ها ليکن
    شود آن آب حيوان از پي آغوش شمس الدين
  • چو ديکي پخت عقل من چشيدم بود ناپخته
    زدم آن ديک در رويش ز بهر جوش شمس الدين
  • زبان ذوالفقار عقل کاين دريا پر از در کرد
    زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدين
  • کسي کز نام او بر بحر بي کشتي عبر يابي
    چو سامندر ز مهر او روي در نار شمس الدين
  • بزد خود بر در امکان که مانندش برون نايد
    ز اوصاف بديع خويش خود مسمار شمس الدين
  • عاشق بتر از مست است عاشق هم از آن دست است
    گويم که چه باشد عشق در کان زر افتادن
  • مست آمد دوش آن مه افکنده کمر در ره
    آگه نبد از مستي او از کمر افتادن
  • من بي دل و دل داده در راه تو افتاده
    والله که نمي دانم جاي دگر افتادن
  • دستي بنه اي چنگي بر نبض چنين پيري
    وان خون دل زر را در ساغر صهبا کن
  • هر ذره که مي جنبد هر برگ که مي خنبد
    بي کام و زبان گفتي در گوش فلک بنشين
  • گفتم که چنان دريا در خمره کجا گنجد
    گفتا که چه داني تو اين شيوه و اين آيين
  • خامش که نمي گنجد اين حصه در اين قصه
    رو چشم به بالا کن روي چو مهش مي بين
  • اي کوي شما جنت وي خوي شما رحمت
    خاصه که در اين ساعت هاده چه به درويشان
  • از بهر دل ما را در رقص درآ يارا
    وز ناز چنين مي کن آن زلف کمند اي جان
  • من بنده بر اين مفرش مي سوزم من خوش خوش
    مي رقصم در آتش مانند سپند اي جان
  • دروازه هستي را جز ذوق مدان اي جان
    اين نکته شيرين را در جان بنشان اي جان
  • آميخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد
    وز ذوق نمي گنجد در کون و مکان اي جان
  • بر دانش و حال خود تأويل کني قرآن
    وان گاه هم از قرآن در خلق زني سندان
  • آب حيوان يابي گر خاک شوي ره را
    وز باد و بروت آيي در نار تو دربندان
  • دو چيز نخواهد بد در هر دو جهان مي دان
    از عاشق حق توبه وز باد هوا انبان
  • منگر که شه و ميري بنگر که همي ميري
    در زير يکي توده رو کم ترکوا برخوان
  • گر باغ و سرا داري با مرگ چه پا داري
    در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان
  • از آتش روي خود اندر دلم آتش زن
    و آتش ز دلم بستان در چرخ منقش زن
  • در ديده عالم نه عدلي نو و عقلي نو
    وان آهوي ياهو را بر کلب معلم زن
  • خواهي تو دو عالم را همکاسه و هم ياسه
    آن کحل اناالله را در عين دو عالم زن
  • هم ساغر و هم باده سرمست از آن ساقي
    هم جان و جهان حيران در جان و جهان من