نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
صد جان فداي يار من او تاج من دستار من
جنت ز من غيرت برد گر درروم
در
گولخن
آن گولخن گلشن شود خاکسترش سوسن شود
چون خلق يار من شود کان مي نگنجد
در
دهن
چون لطف ديدم راي او افتادم اندر پاي او
گفتم نباشم
در
جهان گر تو نباشي يار من
گفتا مباش اندر جهان تا روي من بيني عيان
خواهي چنين گم شو چنان
در
نفي خود دان کار من
گفتم منم
در
دام تو چون گم شوم بي جام تو
بفروش يک جامم به جان وانگه ببين بازار من
گر گنج خواهي سر بنه ور عشق خواهي جان بده
در
صف درآ واپس مجه اي حيدر کرار من
در
غيب پر اين سو مپر اي طاير چالاک من
هم سوي پنهان خانه رو اي فکرت و ادراک من
در
من از اين خوشتر نگر کآب حياتم سر به سر
چندين گمان بد مبر اي خايف از اهلاک من
آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند
وانگه ببيني گوهري
در
جسم چون خاشاک من
روزي که مرغ از يک لگد از روي بيضه برجهد
هفت آسمان فاني شود
در
نو بيضه پاک من
در
وهم نايد ذات من انديشه ها شد مات من
جز احولي از احولي کي دم زند ز اشراک من
خامش که اندر خامشي غرقه تري
در
بي هشي
گر چه دهان خوش مي شود زين حرف چون مسواک من
صد آفتاب از تو خجل او خوشه چين تو مشتعل
نعره زنان
در
سينه دل استدرکوا عين اليقين
گفته ست جان ذوفنون چون غرقه شد
در
بحر خون
يا ليت قومي يعلمون که با کيانم همنشين
خواهي که معني کش شوم رو صبر کن تا خوش شوم
رنجور بسته فن بود خاصه
در
اين باريک فن
گر تو لجوجي سخت سر من هم لجوجم اي پسر
سر مي نهد هر شير نر
در
صبر پاافشار من
تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان
اي نقطه خوبي و کش
در
جان چون پرگار من
اي شمس تبريزي طري گاهي عصابه گه سري
ترسم که تو پيچي کني
در
مغلطه ديدار من
هر صورتي به از قمر شيرينتر از شهد و شکر
با صد هزاران کر و فر
در
خدمت معشوق من
آن
در
خلاص جان دود وين عشق را قربان شود
آن سر نهد تا جان برد وين خصم جان خويشتن
اي تافته
در
جان من چون آفتاب اندر حمل
وي من ز تاب روي تو همچون عقيق اندر يمن
بي پا و سر کردي مرا بي خواب و خور کردي مرا
در
پيش يعقوب اندرآ اي يوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خويشتن پنهان شدم
اي هست تو پنهان شده
در
هستي پنهان من
اي جان چو ذره
در
هوا تا شد ز خورشيدت جدا
بي تو چرا باشد چرا اي اصل چارارکان من
در
سر به چشمم چشم تو گويد به وقت خشم تو
پنهان حديثي کو شود از آتش پنهان من
پس دست
در
انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من
ليکن گشاد راه کو ديدار و داد شاه کو
خاصه مرا که سوختم
در
آرزوي شاه من
تا کي خبرهاي شما واجويم از باد صبا
تا کي خيال ماهتان جويم
در
آب چاه من
اي داده خاموشانه اي ما را تو از پيمانه اي
هر لحظه نوافسانه اي
در
خامشي شد نعره زن
اي از بهار روي تو سرسبز گشته عمر من
جان من و جان همه حيران شده
در
کار من
اي
در
کنار لطف تو من همچو چنگي بانوا
آهسته تر زن زخمه ها تا نگسلاني تار من
تا نوبهار رحمتت درتافت اندر باغ جان
يا خار
در
گل ياوه شد يا جمله گل شد خار من
عشق است آن دزدي که او از شحنگان دل مي برد
در
خدمت آن دزد بين تو شحنگان بي کران
آواز دادم دوش من کاي خفتگان دزد آمده ست
دزديد او از چابکي
در
حين زبانم از دهان
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
گفتم به زندانش کنم او مي نگنجد
در
جهان
اي آفتابت دايه اي ما
در
پيت چون سايه اي
اي دايه بي الطاف تو مانديم تنها ني مکن
خورشيد جان همچون شفق
در
مکتب تو نوسبق
اي بنده ات خاصان حق مخدوم جانم شمس دين
اي بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت
در
کنف
برداشتم پيش تو کف مخدوم جانم شمس دين
اي هم ملوک و هم ملک
در
پيشت اي نور فلک
از همدگر مسکينترک مخدوم جانم شمس دين
دل را ز تو حالي دگر
در
سلطنت قالي دگر
تا پرد از بالي دگر مخدوم جانم شمس دين
گاو و خري گر برود باد ابد
در
دو جهان
دلبر من دلبر من دلبر من دلبر من
سر کشد و ره نرود ناز کند جو نخورد
جز تل سرگين نبود خدمت او بر
در
من
شاد دمي کان شه من آيد
در
خرگه من
باز گشايد به کرم بند قباي دل من
ميوه هر شاخ و شجر هست گواي دل او
روي چو زر اشک چو
در
هست گواي دل من
رفت دريغا خر من مرد به ناگه خر من
شکر که سرگين خري دور شده ست از
در
من
مرگ خران سخت بود
در
حق من بخت بود
زانک چو خر دور شود باشد عيسي بر من
شارق من فارق من از نظر خالق من
شمع کشي ديده کني
در
نظر و منظر من
سوخته و لاغر تو
در
طلب گوهر تو
آمده و خيمه زده بر لب دريا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون
در
پي عنقا دل من
اي شده استاد امين جز که
در
آتش منشين
گر چه چنين است و چنين هيچ مياسا دل من
صفحه قبل
1
...
3182
3183
3184
3185
3186
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن