نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
ز جلال تو جليلم ز دلال تو دليلم
که من از نسل خليلم که
در
اين آتش تيزم
بپر اي دل سوي بالا به پر و قوت مولا
که
در
آن صدر معلا چو تويي نيست ملازم
تو چه پرسي که کدامي تو
در
اين عشق چه نامي
صنما شاه جهاني ز تو من شاد جهانم
چو از او
در
تک و تابم ز پيش سخت شتابم
چو مرا برد به نارم دو چو خود بازستانم
جز عشقت نپذيرم جز زلف تو نگيرم
که
در
اين عهد چو تيرم که بر اين چنگ چو تارم
هله اي شه مخلد تو بگو به ساقي خود
چو کسي ترش درآيد دهدش ز درد
در
دم
هله تا دوي نباشد کهن و نوي نباشد
که
در
اين مقام عشرت من از آن جمع فردم
نه
در
او حسد بماند نه غم جسد بماند
خوش و پاک بازآيد به سوي بساط نردم
هوسي است
در
سر من که سر بشر ندارم
من از اين هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
ز فراق جان من گر ز دو ديده
در
فشاند
تو گمان مبر که از وي دل پرگهر ندارم
چو نيم سزاي شادي ز خودم مدار بي غم
که
در
اين ميان هميشه غم توست غمگسارم
دل چه خورده ست عجب دوش که من مخمورم
يا نمکدان کي ديده ست که من
در
شورم
شور و شر
در
دو جهان افتد از عنبر و مشک
چونک من دامن مشکين تو پنهان بکشم
در
فروبند که ما عاشق اين ميکده ايم
درده آن باده جان را که سبک دل شده ايم
نقل و باده چه کم آيد چو
در
اين بزم دريم
سرو و سوسن چه کم آيد چو ميان چمنيم
خانه کاين نقش
در
او هست فرشته برمد
پس کيش من به چنين نقش و نشان بفريبم
بنهان از همه خلقان چه خوش آيين باغي است
که چو گل
در
چمنش جامه جان بدريدم
خاک چون
در
کف من زر شود و نقره خام
چون مرا راه زند فتنه گر زر و درم
آن چه خال است بر آن رخ که اگر جلوه کند
زود بيگانه شود
در
هوسش خال زعم
مثل ناي جماديم و خمش بي لب تو
چه نواها زنم آن دم که دمي
در
نايم
ساقيا زين همه بگذر بده آن جام شراب
همه را جمله يکي کن که
در
اين افراديم
اندر اين منزل هر دم حشري گاو آرد
چاره نبود ز سر خر چو
در
اين پاليزيم
بدر ما راست اگر چه چو هلاليم نزار
صدر ما راست اگر چه که
در
اين دهليزيم
چونک
در
مطبخ دل لوت طبق بر طبق است
ما چرا کاسه کش مطبخ هر دون باشيم
روز آن است که خوبان همه
در
رقص آيند
ما ببنديم دکان ها همه بي کار شويم
بال و پر باز گشاييم به بستان چو درخت
گر
در
اين راه فنا ريخته چون دانه شويم
رفت اين روز دراز و
در
حس گشت فراز
ز اول روز خماريم به شب زان بتريم
باطن ما چو فلک تا به ابد مستسقي است
گر چه روزي دو سه
در
نقش و نگار بشريم
من از اين خانه پرنور به
در
مي نروم
من از اين شهر مبارک به سفر مي نروم
دين ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو
تا نگويي که
در
اين عشق تو ما مختصريم
بحر با موج ها بين گرد کشتي خاکين
کعبه و مکه ها بين
در
تک چاه زمزم
شه بگويد تو تن زن خويش
در
چه ميفکن
که نداني تو کردن دلو و حبل از شلولم
حلقه زدم به
در
بر آواز داد دلبر
گفتا که نيست اين جا يعني بدان که هستم
بس رندم و قلاشم
در
دين عشق فاشم
من ملک را چه باشم تا تحفه اي فرستم
مادر چو داغ عشقت مي ديد
در
رخ من
نافم بر آن بريد او آن دم که من بزادم
گر بر فلک روانم ور لوح غيب خوانم
اي تو صلاح جانم بي تو چه
در
فسادم
عقلم ببرد از ره کز من رسي تو
در
شه
چون سوي عقل رفتم عقلم نداشت سودم
خامش کن اي برادر فضل و ادب رها کن
تا تو ادب بخواندي
در
تو ادب نديدم
از خود برآمدم من
در
عشق عزم کردم
تا همچو خود جهان را من از جهان برآرم
اين جمله جان ها را
در
عشق چنگ سازم
وز چنگ بي زبان من سيصد زبان برآرم
آن عقل پرهنر را بادي است
در
سر او
آن باد او نماند چون باده اي درآرم
از من گذر چو کردي از عقل و جان گذشتم
در
من اثر چو کردي بر گنبد اثيرم
من کف چرا نکوبم چون
در
کف است خوبم
من پا چرا نکوبم چون بم شده ست زيرم
ور زان که
در
يقيني دام يقين ز من بين
زان دام مقبلان را از کفر مي رهانم
ور درد و رنج داري
در
من نظر کن از وي
کان تير رنج نجهد الا که از کمانم
ور رنج گشت راحت
در
من نگر همان دم
مي بين که آن نشانه ست از لطف بي نشانم
عشق است بحر معني هر يک چو ماهي
در
بحر
احمد گهر به دريا اينک همي نمايم
خود را چو مرده بينيم بر گور خود نشينيم
خود را چو زنده بينيم
در
نوحه رو خراشيم
از ما مشو ملول که ما سخت شاهديم
از رشک و غيرت است که
در
چادري شديم
از کر و فر او همه دانند کو زن است
ما چون غلط کنيم که
در
نور احمديم
صفحه قبل
1
...
3180
3181
3182
3183
3184
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن