نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.11 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
گفتم که
در
اين بازي ما را سببي سازي
گفتا که من اين بازي بيرون سبب دارم
آنم که ز هر آهش
در
چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم
چون سروم و چون سوسن هم بسته هم آزادم
چون سنگم و چون آهن
در
سينه شرر دارم
مجنون ز غم ليلي چون توبه نکرد اي جان
صد ليلي و صد مجنون درجست
در
اسرارم
من خفته وشم اما بس آگه و بيدارم
هر چند که بي هوشم
در
کار تو هشيارم
زين باده که داري تو پيوسته خماري تو
دانم که چه داري تو
در
روت نمي آرم
اي عشق که از زفتي
در
چرخ نمي گنجي
چون است که مي گنجي اندر دل مستورم
گر چهره زرد من
در
خاک رود روزي
رويد گل زرد اي جان از خاک سر گورم
بي رنگ فرورفتم
در
عشق تو اي دلبر
برکش تو از اين خنبم تا رنگ دگر گيرم
دلتنگتر از ميمم چون
در
طمع و بيمم
من قرص به دو نيمم چون شکل قمر گيرم
وز باد لجاج خود وز غصه نيک و بد
هر چند بدم
در
خود والله که بتر گيرم
در
خانه آب و گل بي توست خراب اين دل
يا خانه درآ جانا يا خانه بپردازم
بر تابه توام گردان اين پهلو و آن پهلو
در
ظلمت شب با تو براقتر از روزم
يا عاشق شيدا شو يا از بر ما واشو
در
پرده ميا با خود تا پرده نگردانم
در
آتش مشتاقي هم جمعم و هم شمعم
هم دودم و هم نورم هم جمع و پريشانم
گر
در
شرم و خيرم از خود نه ام از غيرم
آن سو که کشد آن کس ناچار چنان رانم
حق داند و حق ديد که
در
وقت کشاکش
از ما چه کشيديد وز ايشان چه کشيديم
چون شانه
در
آن زلف چنان رفت دل ما
کز بيخودي از زلف تو تا شانه ندانيم
اين سر چو کدو بر سر وين دلق تن من
بازار جهان
در
به کي مانم به کي مانم
آن شب که دهي نور چو مه تا به سحرگاه
من
در
پي ماه تو چو سياره دوانم
چون درخت از زير خاکي دست ها بالا کنم
در
هواي آن کسي کز وي هوا بشناختم
من نگويم چون کنم دريا مرا تا چون برد
غرقه ام
در
بحر و دربند سقايي نيستم
کوزه ها محتاج خم و خم ها محتاج جو
در
ميان خم چه باشد آنچ دارد جوي خم
گر نبودي بوي آن خم
در
دماغ خاص و عام
پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوي خم
بوي خمش خلق را
در
کوزه فقاع کرد
شد هزاران ترک و رومي بنده و هندوي خم
تا که زر
در
کان بود او را نباشد رونقي
سوي زرگر اندک اندک زودش از کان مي برم
ور من از سختي دل
در
کار خود سستي کنم
زود از دريا برآيد شعله هاي آذرم
پنبه اي از لاابالي
در
دو گوش دل نهم
پند نپذيرم ز صبر و بندها را بشکنم
مهر برگيرم ز قفل و
در
شکرخانه روم
تا ز شاخي زان شکر اين قندها را بشکنم
ني تو گفتي از جفاي آن جفاگر نشکنم
ني تو گفتي عالمي
در
عشق او برهم زنم
علم چون چادر گشايد
در
برم گيرد به لطف
حرف هاي علم را بر گردن ابجد نهم
از درون باره اين عقل خود ما را مجو
زانک
در
صحراي عشقش ما برون باره ايم
فهم و وهم و عقل انسان جملگي
در
ره بريخت
چونک از شش حد انسان سخت افزون تاختيم
دشت و هامون روح گيرد گر بيابد ذره اي
ز آنچ ما از نور او
در
دشت و هامون تاختيم
چون خيال او درآمد بر درش دربان شديم
چون خيال او برون شد ما
در
اين درمانديم
شمس تبريزي تو سلطاني و ما بنده توييم
لاجرم
در
دور تو باده به جام جم خوريم
گر ز داغ هجر او دردي است
در
دل هاي ما
ز آفتاب روي او آن درد را درمان کنيم
گر عجب هاي جهان حيران شود
در
ما رواست
کاين چنين فرعون را ما موسي عمران کنيم
چون از اين جا نيستم اين جا غريبم من غريب
چون
در
اين جا بي قرارم آخر از جاييستم
چون دکان سرپزان سرها و دل ها پيش او
هست بي پايان
در
آن سرها سري را يافتم
بار ديگر از دل و از عقل و جان برخاستيم
يار آمد
در
ميان ما از ميان برخاستيم
گر تو را سوداي معراج است بر چرخ حيات
دانک اسب تازي تو هست
در
ميدان صيام
ليک
در
هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صيام
در
خورش آن بام تون از تو به آلايش بود
همچو حمامت بشويد از همه خذلان صيام
خويشتن را بر زمين زن
در
گه غوغاي نفس
دست و پايي زن که بفروشم چنين ارزان صيام
در
صيام ار پا نهي شادي کنان نه با گشاد
چون حرام است و نشايد پيش غمناکان صيام
چون از اين جا نيستم اين جا غريبم من غريب
چون
در
اين جا بي قرارم آخر از جاييستم
ترشي نيست
در
آن خد ترش او کرد به قاصد
که اگر روترشم من نه همان شهدم و قندم
دل من روشن و مقبل ز چه شد با تو بگويم
که
در
اين آينه دل رخ زيباي تو دارم
ز شرر زان نگريزم که زرم ني زر قلبم
ز خطر زان نگريزم که
در
اين ملک خطيرم
صفحه قبل
1
...
3179
3180
3181
3182
3183
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن