نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
تا که کبود است صبح روز بود
در
گمان
چونک بشد نيم روز نيست دگر قيل و قال
تيز نظر کن تو نيز
در
رخ خورشيد جان
وز نظر من نگر تا تو ببيني جمال
چشم تو با چشم من هر دم بي قيل و قال
دارد
در
درس عشق بحث و جواب و سؤال
چند از اين قيل و قال عشق پرست و ببال
تا تو بماني چو عشق
در
دو جهان بي زوال
در
آب چون نجهد زود ماهي از خشکي
چو بانگ موج به گوشش رسد ز بحر زلال
نه گربه اي که روي
در
جوال و بسته شوي
که شير پيش تو بر ريگ مي زند دنبال
به حکم تست همه گنج هاي لم يزلي
چه گنج ها که نداري تو
در
فنا اي دل
بحر که مسجور بود تلخ بود شور بود
در
دل ماهي روشش به بود از قند و عسل
چند از اين قيل و قال عشق پرست و ببال
تا تو بماني چو عشق
در
دو جهان بي زوال
امروز چون زنبورها پران شويم از گل به گل
تا
در
عسل خانه جهان شش گوشه آبادان کنيم
آتش
در
اين عالم زنيم وين چرخ را برهم زنيم
وين عقل پابرجاي را چون خويش سرگردان کنيم
اي عاشقان اي عاشقان پيمانه را گم کرده ام
زان مي که
در
پيمانه ها اندرنگنجد خورده ام
اي نان طلب
در
من نگر والله که مستم بي خبر
من گرد خنبي گشته ام من شيره افشرده ام
مستم ولي از روي او غرقم ولي
در
جوي او
از قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده ام
دوران کنون دوران من گردون کنون حيران من
در
لامکان سيران من فرمان ز قان آورده ام
خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده اي
گفتا خموشي را مبين
در
صيد شه صدمرده ام
اين بار من يک بارگي
در
عاشقي پيچيده ام
اين بار من يک بارگي از عافيت ببريده ام
من از براي مصلحت
در
حبس دنيا مانده ام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزديده ام
مانند طفلي
در
شکم من پرورش دارم ز خون
يک بار زايد آدمي من بارها زاييده ام
چندانک خواهي درنگر
در
من که نشناسي مرا
زيرا از آن کم ديده اي من صدصفت گرديده ام
در
ديده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زيرا برون از ديده ها منزلگهي بگزيده ام
در
زخم او زاري مکن دعوي بيماري مکن
صد جان شيرين داده ام تا اين بلا بخريده ام
پيش طبيبش سر بنه يعني مرا ترياق ده
زيرا
در
اين دام نزه من زهرها نوشيده ام
هر غوره اي نالان شده کاي شمس تبريزي بيا
کز خامي و بي لذتي
در
خويشتن چغزيده ام
در
سايه ات تا آمدم چون آفتابم بر فلک
تا عشق را بنده شدم خاقان و سلطان سنجرم
اي کيميا اي کيميا
در
من نگر زيرا که من
صد دير را مسجد کنم صد دار را منبر کنم
از شاه بي آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطي خوار را
در
دير ويران بشکنم
هر جا يکي گويي بود چوگان وحدت وي برد
گويي که ميدان نسپرد
در
زخم چوگان بشکنم
چون من خراب و مست را
در
خانه خود ره دهي
پس تو نداني اين قدر کاين بشکنم آن بشکنم
زنجير بر دستم نهد گر دست بر کاري نهم
در
خنب مي غرقم کند گر قصد هشياري کنم
در
عشق اگر بي جان شوي جان و جهانت من بسم
گر دزد دستارت برد من رسم دستاري کنم
پندار کامشب شب پري يا
در
کنار دلبري
بي خواب شو همچون پري تا من پري داري کنم
هر جا که هستي حاضري از دور
در
ما ناظري
شب خانه روشن مي شود چون ياد نامت مي کنم
گر غايبي هر دم چرا آسيب بر دل مي زنم
ور حاضري پس من چرا
در
سينه دامت مي کنم
اي مه نقاب روي او اي آب جان
در
جوي او
بر رو دويدن سوي او زان آب جو آموختم
آمد خيال خوش که من از گلشن يار آمدم
در
چشم مست من نگر کز کوي خمار آمدم
چون مغز يابي اي پسر از پوست برداري نظر
در
کوي عيسي آمدي ديگر نگويي کو خرم
اي جان من تا کي گله يک خر تو کم گير از گله
در
زفتي فارس نگر ني بارگير لاغرم
هرگز ندانم راندن مستي که افتد بر درم
در
خانه گر مي باشدم پيشش نهم با وي خورم
چون وقف کردستم پدر بر باده هاي همچو زر
در
غير ساقي ننگرم وز امر ساقي نگذرم
آن مي بيار اي خوبرو کاشکوفه اش حکمت بود
کز بحر جان دارد مدد تا درج
در
شد زو شکم
تا من بديدم روي تو اي ماه و شمع روشنم
هر جا نشينم خرمم هر جا روم
در
گلشنم
هر جا خيال شه بود باغ و تماشاگه بود
در
هر مقامي که روم بر عشرتي بر مي تنم
درها اگر بسته شود زين خانقاه شش دري
آن ماه رو از لامکان سر درکند
در
روزنم
خامش کنم بندم دهان تا برنشورد اين جهان
چون مي نگنجي
در
بيان ديگر نگويم بيش و کم
آمد بهار اي دوستان منزل به سروستان کنيم
تا بخت
در
رو خفته را چون بخت سرواستان کنيم
اي برگ قوت يافتي تا شاخ را بشکافتي
چون رستي از زندان بگو تا ما
در
اين حبس آن کنيم
آن رنگ عبهر از کجا وان بوي عنبر از کجا
وين خانه را
در
از کجا تا خدمت دربان کنيم
بسيار گفتم اي پدر دانم که داني اين قدر
که چون نيم بي پا و سر
در
پنجه آن ناييم
گر تو ملولستي ز من بنگر
در
آن شاه زمن
تا گرم و شيرينت کند آن دلبر حلواييم
صفحه قبل
1
...
3176
3177
3178
3179
3180
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن