167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • بپرس عيش چه باشد برون شدن زين عيش
    که عيش صورت چون حلقه ايست بر در عيش
  • بگفتمي سر پنج و چهار و هفت وليک
    به يک دو لعب فرومانده ام به شش در عيش
  • شکست نرخ شکر را بتم به روي ترش
    چه باده هاست بتم را در آن کدوي ترش
  • چو دور افتاد ماهي جان ز بحر افتاد در حيله
    کما حوت الشقي اليوم في ارض الفلاينبش
  • عجب نبود اگر عاشق شود بي جان در اين هجران
    اذا ما الحوت زال الماء لا تعجب بان تعطش
  • دلم در گوش من گويد ز حرص وصل شمس الدين
    الي تبريز يستسعي و في تبريز يستفتش
  • برون ز هر دو جهاني چو در سماع آيي
    برون ز هر دو جهانست اين جهان سماع
  • غم چيغ چيغ کرد چو در چنگ گربه موش
    گو چيغ چيغ مي کن و گو چاغ چاغ چاغ
  • ما دو سه رند عشرتي جمع شديم اين طرف
    چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف
  • باد به بيشه درفکن در سر سرو و بيد زن
    تا که شوند سرفشان بيد و چنار صف به صف
  • ما دو سه مست خلوتي جمع شديم اين طرف
    چون شتران رو به رو پوز نهاده در علف
  • با تو چه گويم که تو در غم نان مانده اي
    پشت خمي همچو لام تنگ دلي همچو کاف
  • دهان ببسته ام از راز چون جنين غمم
    که کودکان به شکم در غذا خورند از ناف
  • زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان
    زان شکرهايي که رويد هر دم از ني هاي عشق
  • يک زمان ابري بيايد تا بپوشد ماه را
    ابر را در حين بسوزد برق جان افزاي عشق
  • در راه جان سپاري جان ها تو را شکاري
    آوخ کز اين شکاران تا جان کيست لايق
  • دهان بر مي نهاد او دست يعني دم مزن خامش
    و مي فرمود چشم او درآ در کار پنهانک
  • چو کرد آن لطف او مستم در گلزار بشکستم
    همي دزديدم آن گل ها از آن گلزار پنهانک
  • من دوش تو را ديدم در خواب و چنان باشد
    بر چرخ همي گشتي سرمستک و خوش حالک
  • مي گفتم و مي پختم در سينه دو صد حيلت
    مي گفت مرا خندان کم تکتم احوالک
  • خامش کن و شه را بين چون باز سپيدي تو
    ني بلبل قوالي درمانده در اين قالک
  • ما بسته سرگين دان از بهر دريم اي جان
    بشکسته شو و در جو اي سرکش خودبينک
  • چون مرد خدابيني مردي کن و خدمت کن
    چون رنج و بلا بيني در رخ مفکن چينک
  • هر اول روز اي جان صد بار سلام عليک
    در گفتن و خاموشي اي يار سلام عليک
  • آن لحظه که بيرونم عالم ز سلامم پر
    وان لحظه که در غارم با يار سلام عليک
  • تو مي خرامي و خورشيد و ماه در پي تو
    همي دوند که اي خوش لقا سلام عليک
  • فلک ز مستي امر تو روز و شب در چرخ
    زمين ز شادي گنج تو خيره مانده و دنگ
  • اگر فتد نظر لطف تو به کوه و به سنگ
    شود همه زر و گويند در جهان کو سنگ
  • ز لطف گر به جهان در نظر کني يک دم
    روان کند ز عرق صد فرات و صد جو سنگ
  • ز بس که روي نهادم به سنگ در تبريز
    به هر طرف دهدت خود نشانه رو سنگ
  • از زخم تيغ آن سپه در کشتن خصمان شه
    پرخون شده صحرا و ره ره گشته خون آشام دل
  • اين بوالعجب کاندر خزان شد آفتاب اندر حمل
    خونم به جوش آمد کند در جوي تن رقص الجمل
  • مردار جاني مي شود پيري جواني مي شود
    مس زر کاني مي شود در شهر ما نعم البدل
  • در شهر يک سلطان بود وين شهر پرسلطان عجب
    بر چرخ يک ماهست بس وين چرخ پرماه و زحل
  • بانگ زدم نيم شبان کيست در اين خانه دل
    گفت منم کز رخ من شد مه و خورشيد خجل
  • شعله نور آن قمر مي زد از شکاف در
    بر دل و چشم رهگذر از بر نيک نام دل
  • نيست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر
    جمله نظر بود نظر در خمشي کلام دل
  • دلا خود را در آيينه چو کژ بيني هرآيينه
    تو کژ باشي نه آيينه تو خود را راست کن اول
  • تو آن بطي کز اشتابي ستاره جست در آبي
    تو آني کز براي پا همي زد او رگ اکحل
  • فکنده در دل خوبان روحاني و جسماني
    ز عشق روح و جسم خود ز سوداها شرار اي دل
  • در آن خلوت که خوبان را به جام خاص بنوازد
    بود روح الامين حارس و خضرش پرده دار اي دل
  • کسي را چون دهي پندي شود حرص تو را بندي
    صبوري گرددت قندي پي آجل در اين عاجل
  • در زير درخت گل دي باده همي خورد او
    از خوردن آن باده زير و زبرست اين دل
  • از بس که ني عشقت ناليد در اين پرده
    از ذوق ني عشقت همچون شکرست اين دل
  • چون خانه هر مؤمن از عشق تو ويران شد
    هر لحظه در اين شورش بر بام و درست اين دل
  • صد هزاران همچو ما غرقه در اين درياي دل
    تا چه باشد عاقبتشان واي دل اي واي دل
  • گرد ما در مي پري اي رشک ماه و مشتري
    آمدي تا دل بري اي قاف و اي عنقاي دل
  • اي که کاليوه بگشتي در جهان با پر جان
    هيچ ديدي شيوه اي تو لايق سوداي دل
  • ما در اين ره همه نسرين و قرنفل کوبيم
    ما نه زان اشتر عاميم که کوبيم وحل
  • در نمازش چو خروسم سبک و وقت شناس
    نه چو زاغم که بود نعره او وصل گسل