167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • اي شمس تبريزي تويي کاندر جلالت صدتويي
    جان منست آن ماهيي در وي چو تو ذاالنون خوش
  • خود را مبين در من نگر کز جان شدستم بي اثر
    مانند بلبل مست شو زو رخت بر گلزار کش
  • اين کره تند فلک از روح تو سر مي کشد
    چابک سوار حضرتي اين کره را در کار کش
  • يا از جهودي توبه کن از خاک پاي مصطفي
    بهر گشاد ديده را در ديده افکار کش
  • بس کن شرح ترشان اين قدري بهر نشان
    کي طلبد در دل و جان طبع شکربار ترش
  • آنک به دل اسيرمش در دل و جان پذيرمش
    گر چه گذشت عمر من باز ز سر بگيرمش
  • راه برم به سوي او شب به چراغ روي او
    چون برسم به کوي او حلقه در بگيرمش
  • بپرسيدم به کوي دل ز پيري من از آن دلبر
    اشارت کرد آن پيرم که در اسرار جوييدش
  • چو يوسف شمس تبريزي به بازار صفا آمد
    مر اخوان صفا را گو در آن بازار جوييدش
  • چه دارد در دل آن خواجه که مي تابد ز رخسارش
    چه خوردست او که مي پيچد دو نرگسدان خمارش
  • چه باشد در چنان دريا به غير گوهر گويا
    چه باتابست آن گردون ز عکس بحر دربارش
  • سوي تو جان چو بشتابد دهش شمعي که ره يابد
    چو خورشيد تو را جويد چو ماهش در منازل کش
  • زمين لرزيد اي خاکي چو ديد آن قدس و آن پاکي
    اذا ما زلزلت برخوان نظر را در زلازل کش
  • منم در عشق بي برگي که اندر باغ عشق او
    چو گل پاره کنم جامه ز سوداي گلستانش
  • وليکن سخت مي ترسم از آن زلف سيه کاوش
    که بس دل در رسن بستست آن هندو ز بهتانش
  • ببين تو لطف پاکي را امير سهمناکي را
    که او يک مشت خاکي را کند در لامکان جايش
  • آن طره پرچين را چون باد بشوراند
    صد چين و دو صد ماچين گم گردد در چينش
  • آن ماه که مي خندد در شرح نمي گنجد
    اي چشم و چراغ من دم درکش و مي بينش
  • گولي مگر اي لولي اين جا به چه مي لولي
    رو صيد و تماشا کن در شاهي شاهينش
  • حسن و نمک نادر در صورت عشق آمد
    تا حسن و سکون يابد جان از پي تسکينش
  • اي چهره تو مه وش آبست و در او آتش
    هم آتش تو نادر هم آب زلالت خوش
  • در شام دو زلف او صد صبح نهان بيشست
    هر لحظه و هر ساعت صد بار بشوريدش
  • اي سنايي گر نيابي يار يار خويش باش
    در جهان هر مرد و کاري مرد کار خويش باش
  • با نگار خويش باش و خوب خوب انديش باش
    از دو عالم بيش باش و در ديار خويش باش
  • بولهب چون پشت بود و رو نبيند هيچ پشت
    بوهريره روي کرده در مه و کيوان خويش
  • گر تو فرعون مني از مصر تن بيرون کني
    در درون حالي ببيني موسي و هارون خويش
  • در بهشت استبرق سبزست و خلخال و حرير
    عشق نقدم مي دهد از اطلس و اکسون خويش
  • گر فلک سجده برد بر در او مي سزدش
    ور ستاند گرو از قرص قمر مي رسدش
  • اي بسا جان که چو يعقوب همي زهر چشد
    تا که آن يوسف جان در شکرستان کشدش
  • هر که امروز کند شهوت خود را در گور
    هر يکي حور شود مونس گور و الحدش
  • من توام تو مني اي دوست مرو از بر خويش
    خويش را غير مينگار و مران از در خويش
  • در خاک تيره دانه زان رو به جنبش آمد
    کز عشق خاکيان را بر مي کشد بهارش
  • هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش
    هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش
  • چون برگ من ز بالا رقصان به پستي آيم
    لرزان که تا نيفتم الا که در کنارش
  • وان گرگ از حريصي در دنبه چون نمک شد
    از دام بي خبر بد آن خاطر تباهش
  • من جسم و جان ندانم من اين و آن ندانم
    من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
  • چون ز آشکار و پنهان بيرون شدي به برهان
    پاها دراز کن خوش مي خسب در امانش
  • گوشي کشد مرا مي گوشي دگر کشد وي
    اي دل در اين کشاکش بنشين و باده مي کش
  • خاموش باش و در خمشي گم شو از وجود
    کان عشق راست کشتن عشاق دين و کيش
  • عقل و خرد در جنون رفت ز دنيا برون
    چونک ز سر رفت ديگ چونک ز حد رفت جوش
  • شکر که خورشيد عشق رفت به برج حمل
    در دل و جان ها فکند پرورش نور خويش
  • آن شکري را که هيچ مصر نديدش به خواب
    شکر که من يافتم در بن دندان خويش
  • دل سوي تبريز رفت در هوس شمس دين
    رو رو اي دل بجو زر به حرمدان خويش
  • هر کي ترش بينيش دانک ز آتش گريخت
    غوره که در سايه ماند هست سر و پا ترش
  • اي تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل
    در تو درآويخته همچو دهل مي زنش
  • آنک در او عقل و وهم مي نرسد از قصور
    گشت عيان تا که عشق کوفت بر او دست دوش
  • دل چو فنا شد در او ماند وي او کشف شد
    آنچ بگفت او منم طالب و مطلوب خويش
  • شکر که خورشيد عشق از سوي مشرق بتافت
    در دل و جان ها فکند آتش و آشوب خويش
  • در آن هوا که هوا و هوس از او خيزد
    چه ديد مرغ دل از ما ز چيست پروازش
  • سري برآر که تا ما رويم بر سر عيش
    دمي چو جان مجرد رويم در بر عيش