167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • ابليس ز لطف تو اوميد نمي برد
    هر دم ز تو مي تابد در وي املي ديگر
  • بر روي زمين جان را چون رو شرف و نوري
    در زير زمين تن را چون تخم اجلي ديگر
  • تا چند غزل ها را در صورت و حرف آري
    بي صورت و حرف از جان بشنو غزلي ديگر
  • اي بر در و بام تو از لذت جام تو
    جان ها به صبوح آيند من از همگان زوتر
  • من در تو نظر کرده تو چشم بدزديده
    زان ناز و کرشم تو صد فتنه و شور و شر
  • ناگه ز جمال تو يک برق برون جسته
    تا محو شد اين خانه هم بام فنا هم در
  • گفتا که تو را اين عشق در صبر دهد رنگي
    شايسته آن گردي هم ناظر و هم منظر
  • چو در دست تو باشيم ندانيم سر از پاي
    چو سرمست تو باشيم بيفتد سر و دستار
  • اي عاشق بيچاره شده زار به زر بر
    گويي که نزد مرگ تو را حلقه به در بر
  • بس چند کني عشوه تو در محفل کوران
    بس چند زني نعره تو بر مسمع کر بر
  • آفتابا شرم دار از روي او در ابر رو
    ماه تابان از چنان رخ الحذار و الحذار
  • اي که در خوابت نديده آدم و ذريتش
    از کي پرسم وصف حسنت از همه پرسيده گير
  • چونک ابر هجر تو ماه تو را پوشيده کرد
    صد هزاران در و گوهر بر سرم باريده گير
  • ور جهان در عشق تو بدگوي من شد باک نيست
    صد دروغ و افترا بر صادقي بافيده گير
  • ديده بيناي مطلق در ميان خلق و حق
    از همه خلقش گزير و بر همه فرمان گزار
  • وارهان مر فاخران فقر را از ننگ جان
    در ره نقاش بشکن جمله اين نقش و نگار
  • فقر را در نور يزدان جو مجو اندر پلاس
    هر برهنه مرد بودي مرد بودي نيز سير
  • در فراق شمس تبريزي از آن کاهيد تن
    تا فزايد جان ها را جان فزايي سير سير
  • سوز اگر از روح خواهي خواجه کم کن لقمه را
    گوز اگر مفتوح خواهي کاسه را در پيش گير
  • بي تو هستم چون زمستان خلق از من در عذاب
    با تو هستم چون گلستان خوي من خوي بهار
  • آب بد را چيست درمان باز در جيحون شدن
    خوي بد را چيست درمان بازديدن روي يار
  • آب جان محبوس مي بينم در اين گرداب تن
    خاک را بر مي کنم تا ره کنم سوي بحار
  • دست زهره در حني او کي سلحشوري کند
    مرغ خاکي را به موج و غره دريا چه کار
  • قوم رندانيم در کنج خرابات فنا
    خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار
  • عاشقان بوالعجب تا کشته تر خود زنده تر
    در جهان عشق باقي مرگ را حاشا چه کار
  • دفتري از سحر مطلق پيش چشمش باز بود
    گردشي از گردش او در دل هر بي قرار
  • هر درخت و هر گياهي در چمن رقصان شده
    ليک اندر چشم عامه بسته بود و برقرار
  • بي شمار حرف ها اين نطق در دل بين که چيست
    ساده رنگي نيست شکلي آمده از اصل کار
  • سايه شاديست غم غم در پي شادي دود
    ترک شادي کن که اين دو نسکلد از همدگر
  • در پي روزست شب و اندر پي شاديست غم
    چون بديدي روز دان کز شب نتان کردن حذر
  • مي ستاني از خسان تا وادهي ده چارده
    در هواي شاهدي و لقمه اي اي بي حضور
  • لقمه ات مردار آمد شاهدت هم مرده اي
    در ميان اين دو مرده چون نمي باشي نفور
  • گر چه پير کهنه اي در حکمت و ذوق و صفا
    از شراب صاف ما هستي تو پيرا دور دور
  • گر چه اندر بزم شاهان تو بدي سرده وليک
    چون در اين بزم اندرآيي باشي اين جا دور دور
  • تو شنيدي قرب موسي طور سينا نور حق
    در حضور خضر بود آن طور سينا دور دور
  • شمس دين بر دل مقيم و شمس دين بر جان کريم
    شمس دين در يتيم و شمس دين نقد عيار
  • چون ز عقل و جان و دل برخاستي بيرون شدي
    اين يقين و اين عيان هم در گمانست اي پسر
  • عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس
    عشق در گفتن چو ابر درفشانست اي پسر
  • هين دهان بربند و خامش کن از اين پس چون صدف
    کاين زيانت در حقيقت خصم جانست اي پسر
  • هله برجه هله برجه که ز خورشيد سفر به
    قدم از خانه به در نه همگان را به سفر بر
  • همه مست و خوش شکفته رمضان ز ياد رفته
    به وثاق ساقي خود بزديم حلقه بر در
  • لطف ها کرده اي امروز دو تا کن آن را
    چونک در چنگ نيايي تو دوتا اوليتر
  • چون خرد ماند و دل با من اي خواجه بهل
    ماه و خورشيد که ديدست در اعضاي بشر
  • رحمتي کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد
    که ندارد چو تو شاهنشه بي چون دگر
  • نيست را هست گمان برده اي از ظلمت چشم
    چشمت از خاک در شاه شود خوب و منير
  • بانگ بلبل شنو اي گوش بهل نعره خر
    در گلستان نگر اي چشم و پي خار مگير
  • شمس تبريز در آن صبح که تو درتابي
    روز روشن شود از روي چو ماهت شب تار
  • باز در حين ببرد از بر همسايه گرو
    بخورد بامي و چنگي همه با خمر و خمار
  • پر ده آن جام مي را ساقيا بار ديگر
    نيست در دين و دنيا همچو تو يار ديگر
  • بحر از اين روي جوشد مرغ از اين رو خروشد
    تا در اين دام افتد هر دم آشکار ديگر