167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • اين دم عيسي به لطف عمر ابد مي دهد
    عمر ابد تازه کرد در دم عمر قديد
  • چو شمس مفخر تبريز ماه نو بنمايد
    در آن نمايش موزون ز کار و بار چه باشد
  • که در سرم ز شرابش نه چشم ماند نه خوابش
    به دست ساقي نابش مگر سرم چو کدو شد
  • دل از ديار خلايق بشد به شهر حقايق
    خداي داند کاين دل در آن ديار چه مي شد
  • هزار بلبل مست و هزار عاشق بي دل
    در آن مقام تحير ز روي يار چه مي شد
  • فروکشم به نمد در چو آينه رخ فکرت
    چو آينه بنمايم کي رام شد کي حرون شد
  • بيار آن سخناني که هر يکيست چو جاني
    نهان مکن تو در اين شب چراغ را که نشايد
  • مبند آن در خانه به صوفيان نظري کن
    مخور به رنج به تنها بگو صلا که نشايد
  • علف مده حس خود را در اين مکان ز بتان
    که حس چو گشت مکاني به لامکان نرسد
  • دهان چو بستي از اين سوي آن طرف بگشا
    که هاي هوي تو در جو لامکان باشد
  • چراغ عقل در اين خانه نور مي ندهد
    ز پيچ پيچ که دارد لهب ز ياغي باد
  • هر آنک در کفش آيد چو ابر مي گريد
    هر آنک دور شد از وي چو برف مي فسرد
  • چو باد در سر بيد افتد و شود رقصان
    خداي داند کو با هوا چه ها گويد
  • هزار جان مقدس فداي روي تو باد
    که در جهان چو تو خوبي کسي نديد و نزاد
  • ز بس که سينه ما سوخت در وفا جستن
    ز شرم ما عرق از صورت وفا بگشاد
  • ز شادي و ز فرح در جهان نمي گنجد
    دلي که چون تو دلارام خوش لقا دارد
  • فزون از آن نبود کش کشد به استسقا
    در آن زمان دل و جان عاشق سقا دارد
  • زمين ببسته دهان تاسه مه که مي داند
    که هر زمين به درون در نهان چه ها دارد
  • ز شادي و ز فرح در جهان نمي گنجد
    که چون تو يار دلارام خوش لقا دارد
  • برو ز عشق نبردي تو بوي در همه عمر
    نه عشق داري عقليست اين به خود خرسند
  • شکست جمله بتان را شب و بماند خدا
    که نيست در کرم او را قرين و کفو احد
  • وجود چيست و عدم چيست کاه و که چه بود
    شه اي عبارت از در برون ز بام فرود
  • هر آن نوي که رسد سوي تو قديد شود
    چو آب پاک که در تن رود پليد شود
  • هر آنک صدر رها کرد و خاک اين در شد
    هزار قفل گران را دلش کليد شود
  • هزار شير تو را بنده اند چه بود گاو
    هزار تاج زر آمد چه در غم کمريد
  • هزار جان مقدس فداي روي تو باد
    که در جهان چو تو خوبي کسي نديد و نزاد
  • کدام لب که از او بوي جان نمي آيد
    کدام دل که در او آن نشان نمي آيد
  • به دست خويش تو در چشم مي فشاني خاک
    نه آن که صورت نو نو عيان نمي آيد
  • دهان و دست به آب وفا کي مي شويد
    که دم دمش مي جان در دهان نمي آيد
  • مگر که درد غم عشق سر زند در تو
    به درد او غم دل را روا تواني کرد
  • فتد آتش در اين فلک که بنالد از آن ملک
    چو غم و دود عاشقان به سوي آسمان شود
  • خوشتر از جان خود چه باشد جان فداي خاک تو
    خوبتر از ماه چه بود ماه در تو ناپديد
  • اگر به چشم بديدي جمال ماهم دوش
    مرا بگو که در آن حلقه هاي گوش چه بود
  • از عشق آن سلطان من وان دارو و درمان من
    کي سير گردد جان من در جان من جوع البقر
  • اندر تن من گر رگي هشيار يابي بردرش
    چون شيرگير حق نشد او را در اين ره سگ شمر
  • اي عشق شوخ بوالعجب آورده جان را در طرب
    آري درآ هر نيم شب بر جان مست بي خبر
  • هستي خوش و سرمست تو گوش عدم در دست تو
    هر دو طفيل هست تو بر حکم تو بنهاده سر
  • کاشانه را ويرانه کن فرزانه را ديوانه کن
    وان باده در پيمانه کن تا هر دو گردد بي خطر
  • طعنه زند مرا ز کين رو صنمي دگر گزين
    در دو جهان يکي بگو کو صنمي کجا دگر
  • جان و جهان چرا چنين عيب و ملامتم کني
    در دل من درآ ببين هر نفسي يکي حشر
  • فاش بگو که شمس دين خاصبک و شه يقين
    در تبريز همچو دين اوست نهان و مشتهر
  • گر چه بصر عيان بود نور در او نهان بود
    ديده نمي شود نظر جز به بصيرتي دگر
  • حريفان گر همي خواهي چو بسطامي و چون کرخي
    مخور باده در اين گلخن بر آن سقف معلا خور
  • پراکنده شدي اي جان به هر درد و به هر درمان
    ز عشقش جوي جمعيت در آن جامع بنه منبر
  • مرا گويد نمي گويي که تا چند از گدارويي
    چو هر عوري و ادباري گدايي مي کني هر در
  • اگر با مؤمنان گويم همه کافر شوند آن دم
    وگر با کافران گويم نماند در جهان کافر
  • گر چه نه به درياييم دانه گهريم آخر
    ور چه نه به ميدانيم در کر و فريم آخر
  • اي عشق چه زيبايي چه راوق و گيرايي
    گر رفت زر و کيسه در کان زريم آخر
  • ذاتت عسلست اي جان گفتت عسلي ديگر
    اي عشق تو را در جان هر دم عملي ديگر
  • هر سرمه و هر دارو کز خاک درت نبود
    در ديده دل آرد درد و سبلي ديگر