نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.10 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
نقش گرمابه بيني هر يکي مست و رقصان
چون معاشر که گه گه
در
مي احمر آيد
برهد از بيش وز کم قاضي و مدعي هم
چونک آن ماه يک دم مست
در
محضر آيد
رو به گلزار و بستان دوستان بين و دستان
در
پي اين عبارت جان بدان معبر آيد
هر کي او ناچيز شد او چيز شد
هر کي مرد از کبر او
در
حي رسد
گر قاب قوس خواهي دل راست کن چو تيري
در
قوس او درآيد کو همچو تير باشد
گر چه ز ما نهان شد
در
عالمي روان شد
تا نيستش نخواني گر از نظر جدا شد
گر چه صدف ز ساحل قطره ربود و گم شد
در
بحر جويد او را غواص کآشنا شد
از ميل مرد و زن خون جوشيد وان مني شد
وانگه از آن دو قطره يک خيمه
در
هوا شد
باز از رضاي رضوان درهاي خلد وا شد
هر روح تا به گردن
در
حوض کوثر آمد
اين سوز
در
دل ما چون شمع روشن آمد
وين حکم بر سر ما چون تاج مفخر آمد
آن جا که شمس دينم پيدا شود به تبريز
والله که
در
دو عالم ني درد و درد ماند
در
عشق زنده بايد کز مرده هيچ نايد
داني که کيست زنده آن کو ز عشق زايد
گر ساعتي ببري ز انديشه ها چه باشد
غوطي خوري چو ماهي
در
بحر ما چه باشد
تو گوهري نهفته
در
کاه گل گرفته
گر رخ ز گل بشويي اي خوش لقا چه باشد
بس کن که تو چو کوهي
در
کوه کان زر جو
که را اگر نياري اندر صدا چه باشد
زان ماه هر که ماند وين نقش را نخواند
در
نقش دين بماند والله که کافر آمد
چون زان چنان نگاري
در
سر فتد خماري
دل تخت و بخت جويد يا ننگ و عار ماند
مي خواهم از خدا من تا شمس حق تبريز
در
غار دل بتابد با يار غار ماند
اي آنک هر وجودي ز آغاز از تو خيزد
شايد که با وجودت
در
ما عدم درآيد
در
عين دود و آتش باشد خليل را خوش
آن را خداي داند هر کس امين نباشد
جان غرق شهد و شکر از منبع نباتش
مه
در
ميان خرمن زان ترک مه وش آمد
گفتي که
در
چه کاري با تو چه کار ماند
کاري که بي تو گيرم والله که زار ماند
سگ چون به کوي خسبد از قفل
در
چه باکش
اصحاب خانه ها را فتح کليد بايد
شمس الحقي که نورش بر آينه ست تابان
در
جنبش اين و آن را ديوار مي نمايد
گر
در
برم کشد او از ساحري و شيوه
اندر برش دل من کي پر و بال گيرد
تشنيع مي زني که جفا کرد آن نگار
خوبي که ديد
در
دو جهان کو جفا نکرد
قومي که بر براق بصيرت سفر کنند
بي ابر و بي غبار
در
آن مه نظر کنند
آن خاک تيره تا نشد از خويشتن فنا
ني
در
فزايش آمد و ني رست از رکود
در
معده چون بسوزد آن نان و نان خورش
آن گاه عقل و جان شود و حسرت حسود
سنگ سياه تا نشد از خويشتن فنا
ني زر و نقره گشت و ني ره يافت
در
نقود
نه ماه خار کرد فغان
در
وفاي گل
گل آن وفا چو ديد سوي خار مي رود
دل
در
بهار بيند هر شاخ جفت يار
ياد آورد ز وصل و سوي يار مي رود
با جام آتشين چو تو از
در
درآمدي
وسواس و غم چو دود سوي بام مي رود
تا مست نيست از همه لنگان سپس ترست
در
بيخودي به کعبه به يک گام مي رود
آن چشم نيک را نرسد هيچ چشم بد
کو شمع حسن را ز ملاء
در
خلاء ببرد
اندر رکاب تو چو روان ها روا شوند
در
وي کجا رسد به دو صد سال گام عيد
برکن تو جامه ها و
در
آب حيات رو
تا پاره هاي خاک تو لعل و گهر دهد
خود پر کند دو ديده ما را به حسن خويش
گر ماه آن ببيند
در
حال سر دهد
خاموش کن که جان ز فرح بال مي زند
تا آن شراب
در
سر و رگ هاي جان دويد
وان چشم کو چو برق همي سوخت خلق را
در
نوحه اوفتاد و به گريه سحاب شد
وان دل که صد هزار دل از وي کباب بود
در
آتش خداي کنون او کباب شد
چشم همه خشک و تر مانده
در
همدگر
چشم تو سوي خداست چشم همه بر تو باد
رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست
در
پي او زهره جست مست به فرقد رسيد
فرد چرا شد عدد از سبب خوي بد
ز آتش بادي بزاد
در
سر ما رفت باد
دست حق آمد دراز با کف حق کژ مباز
در
ره حق هر کي کاشت دانه جو جو درود
ترک فلک گاو را بر سر گردون ببست
کرد ندا
در
جهان کي به سفر مي رود
آب معاني بخور هر دم چون شاخ تر
شکر که
در
باغ عشق جوي شکر مي رود
من شده مهمان تو
در
چمن جان تو
پاي پر از خار شد دست يکي گل نچيد
زود از اين چاه تن دست بزن
در
رسن
بر سر چاه آب گو يوسف کنعان رسيد
نيک بدست آنک او شد تلف نيک و بد
دل سبد آمد مکن هر سقطي
در
سبد
صفحه قبل
1
...
3170
3171
3172
3173
3174
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن