نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.08 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
مي شمرد از شه نشان ها ليک نامش مي نگفت
در
درون ظلمت شب اندر آن گفت و شنود
بانگ کردش هاتفي تو نام آن کس ياد کن
غم مخور از هيچ کس
در
ذکر نامش اي عنود
دل نمي يارست نامش گفتن و
در
بسته ماند
تا سحرگه روز شد خورشيد ناگه رو نمود
چون شدم بي هوش آنگه نقش شد بر روي او
نام آن مخدوم شمس الدين
در
آن درياي جود
تو از آن روز که زادي هدف نعمت و دادي
نه کليد
در
روزي دل طرار تو دارد
غم چون دزد که
در
دل همه شب دارد منزل
به کف شحنه وصلش به سر دار برآمد
مبر اميد که عمرم بشد و يار نيامد
بگه آيد وي و بي گه نه همه
در
سحر آيد
تو مراقب شو و آگه گه و بي گاه که ناگه
مثل کحل عزيزي شه ما
در
بصر آيد
چو
در
اين چشم درآيد شود اين چشم چو دريا
چو به دريا نگرد از همه آبش گهر آيد
چو نظر کني به بالا سوي آسمان اعلا
دو هزار
در
ز رحمت ز بهشت باز گردد
هله ساقيا سبکتر ز درون ببند آن
در
تو بگو به هر کي آيد که سر شما ندارد
هله من خموش کردم برسان دعا و خدمت
چه کند کسي که
در
کف بجز از دعا ندارد
نه که هر چه
در
جهانست نه که عشق جان آنست
جز عشق هر چه بيني همه جاودان نماند
تو ز لوح دل فروخوان به تمامي اين غزل را
منگر تو
در
زبانم که لب و زبان نماند
به ميان دل خيال مه دلگشا درآمد
چو نه راه بود و ني
در
عجب از کجا درآمد
بت و بت پرست و مؤمن همه
در
سجود رفتند
چو بدان جمال و خوبي بت خوش لقا درآمد
همه خانه ها که آمد
در
آن به سوي دريا
چو فزود موج دريا همه خانه ها درآمد
هله هش دار که
در
شهر دو سه طرارند
که به تدبير کلاه از سر مه بردارند
همه از کار از آن روي معطل شده اند
چو از آن سر نگري موي به مو
در
کارند
بي کليديست که چون حلقه ز
در
بيرونند
ور نه هر جزو از آن نقده کل انبارند
نه به يک بار نشايد
در
احسان بستن
صافي ار مي ندهي کم ز يکي جرعه درد
همه انواع خوشي حق به يکي حجره نهاد
هيچ کس بي تو
در
آن حجره ره راست نبرد
خون ما
در
تن ما آب حياتست و خوش است
چون برون آيد از جاي ببينش همه ارد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه ميار
تا وي اطلس بود آن سوي و
در
اين جانب برد
آنچ از عشق کشيد اين دل من که نکشيد
و آنچ
در
آتش کرد اين دل من عود نکرد
گفتم اين بنده نه
در
عشق گرو کرد دلي
گفت دلبر که بلي کرد ولي زود نکرد
در
دلم چون غمت اي سرو روان برخيزد
همچو سرو اين تن من بي دل و جان برخيزد
اين مجابات مجيرست
در
آن قطعه که گفت
بر سر کوي تو عقل از سر جان برخيزد
خبرت هست که
در
شهر شکر ارزان شد
خبرت هست که دي گم شد و تابستان شد
خبرت هست که
در
باغ کنون شاخ درخت
مژده نو بشنيد از گل و دست افشان شد
خبرت هست که جان مست شد از جام بهار
سرخوش و رقص کنان
در
حرم سلطان شد
اي خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد
به صفات تو که
در
کشتن من استادند
تو که
در
سايه مخلوقي و او ديواريست
ور نه ز آسيب اجل چون همه مردار شدند
در
هر آن کنج دلي که غم تو معتکفست
نيم شب تابش خورشيد بر آن جا بزند
خواجه بربند دو گوش و بگريز از سخنم
ور نه
در
رخت تو هم آتش يغما بزند
دل ويران که
در
و گنج هواي ابديست
رخ عاشق ز چه رو همچو رخ زر نکند
با بد و نيک بد و نيک مرا کاري نيست
دل تشنه لب من
در
شب هجران چه کند
هين خرامان رو
در
غيب سوي پس منگر
في امان الله کان جا همه سودست و مزيد
گمرهان را ز بيابان همه
در
راه آرد
مصطفي بر ره حق تا به ابد رهبان باد
واي آن دل که ز عشق تو
در
آتش نرود
همچو زر خرج شود هيچ به کاني نرسد
ببري
در
خم خويش و خوش و يک رنگ کني
تا همه روح بود فر و نشان تو بود
دل اگر بي ادبي کرد بر اين صبر مگير
طعمش بد که
در
اين جنگ عوان تو بود
آب حيوان که نهفته ست و
در
آن تاريکيست
پر شود شهر و کهستان و بيابان چه شود
جان ها را بگذاريد و
در
آن حلقه رويد
جامه ها را بفروشيد و به خمار دهيد
اين مجابات مجير است
در
آن قطعه که گفت
بر سر کوي تو عقل از سر جان برخيزد
خنک آن روز خوشا وقت که
در
مجلس ما
ساقيان دست تو گيرند و به مهمان آرند
از يکي روح
در
اين راه چو رو واپس کرد
اصل خود ديد ز ارواح جدا مي آيد
برهيديت از اين عالم قحطي که
در
او
از براي دو سه نان زخم سنان مي آيد
هر کسي
در
عجبي و عجب من اينست
کو نگنجد به ميان چون به ميان مي آيد
اي بسا شب که ز نور مه او روز شود
گر چه مه
در
طلبش شيوه شبخيز کنيد
صفحه قبل
1
...
3169
3170
3171
3172
3173
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن