167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • بس چشمه حيوان که از آن حسن بجوشيد
    بس باده کز آن نادره در چشم و سر افتاد
  • من در پي آن دلبر عيار برفتم
    او روي خود آن لحظه ز من باز نهان کرد
  • تا نقش تو در سينه ما خانه نشين شد
    هر جا که نشينيم چو فردوس برين شد
  • بار دگر آن جان پر از آتش و از آب
    در لرزه چو خورشيد و چو سيماب درآمد
  • بي ديده و بي گوش صدف رزق کجا يافت
    تا حاصل در گشت و چو گنجور برآمد
  • در چاه زنخدان تو هر جان که وطن ساخت
    زود از رسن زلف تو بر چرخ برآيد
  • اينک آن چوگان سلطاني که در ميدان روح
    هر يکي گو را به وحدت سالک ميدان کند
  • چه نگري در ديو مردم اين نگر کو دم به دم
    آدمي را ديو سازد ديو را انسان کند
  • کفر و ايمان تو و غير تو در فرمان اوست
    سر مکش از وي که چشمش غارت ايمان کند
  • از لطافت کوه ها را در هوا رقصان کنند
    وز حلاوت بحرها را چون شکر شيرين کنند
  • جان فداي ساقيي کز راه جان در مي رسد
    تا براندازد نقاب از هر چه آن مستور بود
  • يا دهان ما بگير اي ساقي ور ني فاش شد
    آنچ در هفتم زمين چون گنج ها گنجور بود
  • در شکار بي دلان صد ديده جان دام بود
    وز کمان عشق پران صد هزاران تير بود
  • اين عدم دريا و ما ماهي و هستي همچو دام
    ذوق دريا کي شناسد هر که در دام اوفتاد
  • بانگ نوشانوش مستان تا فلک بررفته بود
    بر کف ما باده بود و در سر ما بود باد
  • روز پيروزي و دولت در شب ما درج بود
    شب ز اخوان صفا ناگه چنين روزي بزاد
  • نام آن کس بر که مرده از جمالش زنده شد
    گريه هاي جمله عالم در وصالش خنده شد
  • اي حسام الدين تو بنويس مدح آن سلطان عشق
    گر چه منکر در هواي عشق او دق مي زند
  • چشم تو در چشم ها ريزد شرابي کز صفا
    زان سوي هفتاد پرده ديده را ره بين کند
  • مشک و عنبر گر ز مشک زلف يارم بو کند
    بوي خود را واهلد در حال و زلفش بو کند
  • کافر و مؤمن گر از خوي خوشش واقف شوند
    خوي را خود واکند در حين و خو با او کند
  • تارهاي خشم و عشق و حقد و حاجت مي زند
    تا ز هر يک بانگ ديگر در حوادث رو کند
  • اوستاد چنگ ها آن چنگ باشد در جهان
    واي آن چنگي که با آن چنگ حق پهلو کند
  • باز هم در چنگ حق تاريست بس پنهان و خوش
    کو به ناگه وصف آن دو نرگس جادو کند
  • چنگ را در عشق او از بهر آن آموختم
    کس نداند حالت من ناله من او کند
  • اي به هر سويي دويده کار تو يک سو نشد
    آنک در شش سو نگنجد کار او يک سو کند
  • چون ببيند عشق گويد زلف من سايه فکند
    وانگهي عاشق در اين دم مشک و عنبر بو کند
  • دل به پيش روي او چون بايزيد اندر مزيد
    جان در آويزان ز زلفش شيوه منصور بود
  • هين مترس از چشم بد وان ماه را پنهان مکن
    آن مه نادر که او در خانه جوزا نبود
  • در دل مردان شيرين جمله تلخي هاي عشق
    جز شراب و جز کباب و شکر و حلوا نبود
  • يک زمان گرمي به کاري يک زمان سردي در آن
    جز به فرمان حق اين گرما و اين سرما نبود
  • هين خمش کن در خموشي نعره مي زن روح وار
    تو کي ديدي زين خموشان کو به جان گويا نبود
  • زانک بي صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
    بي تو نتوان رست هرگز از غم و تيمار خود
  • من خمش کردم به ظاهر ليک داني کز درون
    گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
  • درنگر در حال خاموشي به رويم نيک نيک
    تا ببيني بر رخ من صد هزار آثار خود
  • اين غزل کوتاه کردم باقي اين در دل است
    گويم ار مستم کني از نرگس خمار خود
  • وقت تنهايي خمش باشند و با مردم بگفت
    کس نگويد راز دل را با در و ديوار خود
  • اختران در خدمت او صد هزار اندر هزار
    هر يکي از نور روي او مزيد اندر مزيد
  • موج درياهاي رحمت از دلش در جوش شد
    هم نظر مي کرد هر سو هم عنان را مي کشيد
  • آنک ديده هر شبش در سوختن مانند شمع
    آنک هر صبحي که آمد ناله هاي او شنيد
  • شهسوار اسب شادي ها شويد اي مقبلان
    اسب غم را در قدم هاي طرب ها پي کنيد
  • چون حديث بي دلان بشنيد جان خوشدلم
    جان بداد و اين سخن را در ميان جان نهاد
  • همچو گربه عطسه شيري بدم از ابتدا
    بس شدم زير و زبر کو گربه در انبان نهاد
  • گفت ار تو زاده شيري نه اي گربه برآ
    بردر انبان شير در انبان درون نتوان نهاد
  • سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست
    سرکشان را موکشان آن عشق در چنبر کشد
  • هر که را در چشم آرد چشم او روشن شود
    هر که را از جان برآرد عرقه جانان کند
  • نک نشان روشني در خيمه ها تابان شدست
    گوش اسبان را به سوي خيمه و خرگه کنيد
  • در خمار چشم مستش چشم ها روشن کنيد
    وز براي چشم بد را ناله و آوه کنيد
  • هر که او يک سجده کردش گر چه کردش از نفاق
    در دو عالم عاقبت او خاصه ايزد شود
  • گر دو صد هستيت باشد در وجودش نيست شو
    زانک شايد نيست گشتن از براي آن وجود