167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان عراقي

  • عراقي در چنين خوابي همي بيند چنان رويي
    از آن در خاطرش هر دم هزاران کار مي آيد
  • هر آنچه آرزو داري برو از درگه او خواه
    ز هر در، کان زند مفلس، در دلدار اولي تر
  • در دل زارم نظر کن، کز غمت آمد به جان
    چاره کن، جانا، که شد در دست هجرانت اسير
  • کنون که جان به لب آمد مپيچ در کارم
    مکن، که کار من از تو بماند در پيچاک
  • خود دو عالم در محيط دل کم از يک شبنم است
    کي پديد آيد نمي در بحر بي پايان دل؟
  • ز من چون مهر بگسستي، خوشي در خانه بنشستي
    مرا بگذاشتي بر در، شبت خوش باد من رفتم
  • در ميکده ساقي شو، مي در کش و باقي شو
    جوياي عراقي شو، کو را همه او ديدم
  • بجز تو در همه عالم دگر دلبر نمي بينم
    بجز تو در همه گيتي دگر جانان نمي دانم
  • چه آرم بر در وصلت؟ که دل لايق نمي افتد
    چه بازم در ره عشقت؟ که جان شايان نمي دانم
  • مي تپم چون مرغ بسمل در ميان خاک و خون
    ننگرد در من نگارم، الغياث اي دوستان
  • زلف تو کمند افکند، و افکند دلم در بند
    در سلسله شد پابند، آخر چه عقال است اين؟
  • در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان
    کيست که نيست در جهان عاشق و مبتلاي تو؟
  • در راه جست و جوي تو هر جانبي دويد
    در ره بماند و راه نياورد سوي تو
  • چه خوش باشد دلا کز عشق يار مهربان ميري
    شراب شوق او در کام و نامش در زبان ميري
  • در آن لحظه که بنمايد جمال خود عجب نبود
    که از حسرت سرانگشت تعجب در دهان ميري
  • پيش ازين گر دگري در دل من مي گنجيد
    جز تو را نيست کنون در دل من گنجايي
  • فتاده ام چو عراقي، هميشه بر در وصلت
    بود که اين در بسته به لطف خود بگشايي؟
  • در نظر همتش هر دو جهان نيم جو
    در کف دريا و شش هفت فلک يک حباب
  • اگر وقت سحر بادي ز کوي يار در جنبد
    دل بيمار مشتاقان ز هر سو زار در جنبد
  • ز باد کوي او در دم دل رنجور جان يابد
    ز ياد روي او هر دم دل بيمار در جنبد
  • بيا تا بيني، اي منکر، دلي از همت مردي
    که در صحراي قرب حق همي طيار در جنبد
  • جمال جانش ار بيند که و صحرا به رقص آيد
    کمال وحدت ار يابد در و ديوار در جنبد
  • بر آن خواني که عيسي خورد روحش دمبدم شيند
    در آن آتش که موسي شد سمندروار در جنبد
  • قلندروار در جنبد ز گفت مطرب خوشگو
    چو حق با او سخن گويد از آن گفتار در جنبد
  • در جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرد
    ديده بخت بدش اعمش و اعمي بينند
  • تا مرا در نظر آيد خط جان پرور او
    اي بسا آب که در ديده گريان آيد
  • در کشم در رشته جان آن گهر را سبحه وار
    تا ز سبحه بشنوم تسبيح سبوح قدير
  • نور خود را جلوه داده در لباس اين و آن
    در جهان آوازه کون و مکان انداخته
  • دلا در بزم عشق يار، هان، تا جان برافشاني
    که با خود در چنان خلوت نگنجي، گر همه جاني
  • به شب در آب نتوان ديد عکس انجم و افلاک
    ولي در روز بنمايد ز تاب مهر نوراني
  • در کوي بيخودي نه کنون پا نهاده اند
    کز ما در عدم، همه خود مست زاده اند
  • شوري است، که از ازل مرا در سر بود
    کاري است، که تا ابد مرا در پيش است
  • بازم غم عشق يار در کار آورد
    غم در دل من، بين، که چه گل بار آورد؟
  • آنجا که تويي عقل کجا در تو رسد؟
    خود زشت بود که عقل ما در تو رسد
  • اي با همه در حديث و گوش همه کر
    وي با همه در حضور و چشم همه کور
  • بي روي تو، اي دوست، به جان در خطرم
    در من نظري کن، که ز هر بد بترم
  • عشاقنامه عراقي

  • اي شده چشم جان من به تو باز
    از تو در دل نياز و در جان آز
  • ديوان فرخي سيستاني

  • شادمان باش اي کريم و در کريمي بي ريا
    پادشا باش اي جواد و در جوادي بي ريب
  • اصل رادي و بزرگي را دو چيز اندر دوچيز
    دست او را در عنان و پاي او را در رکاب
  • آن معطيي که روز و شب از بهر نام نيک
    در پوزش مروت و در دادن عطاست
  • سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست
    روز و شب در سخن زائر و تدبير عطاست
  • از کريمي دل او سير شود هرگز نه
    اين سرشتيست که در خلقت و در گوهر اوست
  • واي آن خصم که در رزم بدو گويي گير
    واي آن شير که در صيد بدو گويي دار
  • هر چه در صحرا درنده و دام و دد بود
    همه را گرد بهم کردي در يک ديوار
  • گر کسي خواهد که در گيتي چو تو کاري کند
    چون کند، چون در همه گيتي نيابد هيچ کار
  • مر مرا در خدمت تو زندگاني باد دير
    تا ببينم مر ترا در مکه با اهل و تبار
  • در ميان پره در تاخت، کمان کرده بزه
    جفت باعزت و بادولت و با فتح و ظفر
  • در دل هر يک، از ناوک او سيصد راه
    دربر هر يک، از نيزه او سيصد در
  • آري چو وقت خويش نداني و روز خويش
    در چشم شاه خواري و در چشم خواجه خوار
  • گفته ست که در ملک من آن کن که تو خواهي
    کس را نبود با تو در اين معني گفتار
  • در دولت من بنگر و در دين همه بين
    آنرا که ز ره دور بود باز بره آر
  • آنکه در بخشش رادست به رادي چو علي
    آنکه در مذهب صلبست و به صلبي چو عمر
  • در بيابان بيش از آن حله ست کاندر سيستان
    در گلستان بيش از آن ديباست کاندر شوشتر
  • گر در جهان به فضل چنو ديگريستي
    ما را کنون از آن خبر ستي در اين ديار
  • من و او هر دو بحجره درو مي مونس ما
    باز کرده در شادي و در حجره فراز
  • روز و شب در بر تو دلبر باليده چوسرو
    سال ومه در کف تو باده تابنده چو زنگ
  • فخر دولت که دول بر در او جويد جاي
    بوالمظفر که ظفر بر در او يابد هال
  • راست پنداري همي بينم که باز آيي ز مصر
    در فکنده در سراي ملحدان ويل و عويل
  • در جهانداري به ملک و در عدو بستن به جنگ
    هم سليمان را قريني هم فريدون را بديل
  • پيلان مست صف زده در پيش او و او
    قسمت همي کند به در خيمه بر حشم
  • چه گفت، گفت که اي در جفا نکرده کمي
    چه گفت گفت که اي در وفا نبوده تمام
  • نه صد يک از آن سيم در هيچ کوه
    نه ده يک از آن زر در هيچ کان
  • به قدر صد يک از آن مال تا هزاران سال
    نه در بزايد در بحر و نه زر اندرکان
  • صد ره فزون ديدم ترا، کز قلب لشکر درشدي
    با کرگ تنها در اجم، با شير تنها در عرين
  • پيلي چو در پوشي زره، شيري چو بر تابي کمان
    ابري چو برگيري قدح، ببري چو در يازي بزين
  • آن کونکو خواهد ترا، گرسنگ بر گيرد ز ره
    از دولت توگردد آن ،در دست او در ثمين
  • با عطا دادن او پاي نداردبه قياس
    هر چه در کوه گهر باشد و در خاک دفين
  • دوست تر از همه عضويست جبين در برمن
    که پي سجده شود در بر او سوده جبين
  • هر که بر گاه ترا بيند در دل گويد
    هست گاه از در اين مير، چو مير از درگاه
  • در خانه تو دولت و درخانه تو ملک
    در خانه آن کس که جز اين خواهد زاري
  • سياه چشمان در پيش و باده ها در دست
    يکي به گونه روي و يکي به رنگ قباي
  • کنون در زير هر گلبن قنينه در نماز آيد
    نبيند کس که از خنده دهان گل فراز آيد
  • بيا در بوستان چونان که رسم باستان باشد
    تو سروي و گلي و سرو و گل در بوستان باشد
  • بماند خيره در چندين گهر کز پيش در بيند
    نداند زان چه برگيرد، که اندر پيش بر بيند
  • گرچه در هر چيز گفتاري بود گوينده را
    هيچ کس را در کمال و فضل او گفتار نيست
  • دولت او را در کنار خويش پرورده ست و او
    در کنار خويش چون فرزند زاير پرورد
  • در نشاط و در لهو باز بايد کرد
    که اين دو بندگران را به دست اوست کليد
  • روز رزم از بيم او در دست و در پاي عدو
    کنده ها گردد رکاب و اژدها گردد عنان
  • ديوان فروغي بسطامي

  • سزد گر در بپاشد لعل او هر گه که در گيتي
    ز صلب ناصرالدين شه، معين الدين شود پيدا
  • آن که بر بندد کمر در خدمت پير مغان
    مي نيارد در نظر سلطان هفت اقليم را
  • فروغي، زان دلم در تنگناي سينه تنگ آيد
    که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را
  • در قمار عشق آخر، باختم دل و دين را
    وازدم در اين بازي، عقل مصلحت بين را
  • در مرحله شوق نه ننگ است و نه ناموس
    در مساله عشق نه مشک است و نه زيب است
  • تيشه بر سر زد و پا از در شيرين نکشيد
    کوه کن بر در عشق از همه پادارتر است
  • من و سوداي غمت گر همه جان در خطراست
    من و خاک قدمت گر همه خون در هدر است
  • در پرده تحقيق نه نور است و نه ظلمت
    در عالم توحيد نه امروز و نه فرداست
  • بسته او هر چه در کنار و ميان است
    بنده او هر که در زمان و زمين است
  • زين حلاوتها که در کنج لب شيرين تست
    کي اجل بندد زباني را که در تحسين تست
  • گر من از لب تشنگي در عشق ميرم باک نيست
    ز آن که آب زندگي در شمه نوشين تست
  • ديده تا زلف و زنخدان تو را يوسف دل
    گاه در گوشه زندان و گهي در چه تست
  • اي خوشا وقتي که بگشايم نظر در روي دوست
    سر نهم در خط جانان جان دهم بر بوي دوست
  • شاخ گل در بند خواري از قد موزون يار
    ماه نو در عين خجلت از خم ابروي دوست
  • هيچ سر نيست که با زلف تو در سودا نيست
    هيچ دل نيست که اين سلسله اش در پا نيست
  • آن شه راد که در پيش کف در پاشش
    کاري از بخشش درهاي ثمين خوش تر نيست
  • من کيم، پروانه شمعي که در کاشانه نيست
    خانه ام را سوخت بي باکي که او در خانه نيست
  • از پس رنجي که بردم در وفا آخر مرا
    دامن گنجي به چنگ آمد که در ويرانه نيست
  • در غم آن نوش لب افسانه عالم شدم
    وين غم ديگر که تاثيري در اين افسانه نيست
  • پيشتر زآن که مهي جلوه در اين محفل داشت
    مهره مهر تو در حقه دل منزل داشت
  • به آرزوي تو يک قوم کو به کو مي رفت
    به جستجوي تو يک شهر در به در مي گشت
  • من غلام همت آنم که در راه علي
    قطره داد امروز و فردا در عوض دريا گرفت