نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
در
عشق زاري ها نگر وين اشک باري ها نگر
وان پخته کاري ها نگر کان رطل خامت مي کند
هست اين سخا چون سير ره وين بخل منزل کردنت
در
کشتي نوح آمدي کي وقف و ره پويي بود
بي گاه شد بي گاه شد خورشيد اندر چاه شد
خورشيد جان عاشقان
در
خلوت الله شد
تن را بديدي جان نگر گوهر بديدي کان نگر
اين نادره ايمان نگر کايمان
در
او گمراه شد
معني همي گويد مکن ما را
در
اين دلق کهن
دلق کهن باشد سخن کو سخره افواه شد
يار مرا مي نهلد تا که بخارم سر خود
هيکل يارم که مرا مي فشرد
در
بر خود
گه چو نگينم به مزد تا که به من مهر نهد
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر
در
خود
چيست حشر از خود خود رفتن جان ها به سفر
مرغ چو
در
بيضه خود بال و پري مي نشود
در
غزلم جبر و قدر هست از اين دو بگذر
زانک از اين بحث بجز شور و شري مي نشود
هر که رخش چنين بود شاه غلام او شود
گر چه که بنده اي بود خاصه که
در
هوا بود
آن که ز ديو زاده بد دست جفا گشاده بد
هيچ گمان مبر که او
در
بر حور مي رود
بانمکان و چابکان جانب خوان حق شده
وان دل خام بي نمک
در
شر و شور مي رود
گر چه بسي بياورد
در
دل بنده سر کند
غيرت تو بسوزدش گر نفسي جز اين کند
جان چو تير راست من
در
کف تست چون کمان
چرخ از اين ز کين من هر طرفي کمين کند
سجده کنم به هر نفس از پي شکر آنک حق
در
تبريز مر مرا بنده شمس دين کند
راز دل تو شمس دين
در
تبريز بشنود
دور ز گوش و جان او کز سخنت گران بود
يار مرا چو اشتران باز مهار مي کشد
اشتر مست خويش را
در
چه قطار مي کشد
رعد همي زند دهل زنده شدست جزو و کل
در
دل شاخ و مغز گل بوي بهار مي کشد
هر که بديد از او نظر باخبرست و بي خبر
او ملکست يا بشر بر
در
ما چه مي کند
زير جهان زبر شده آب مرا ز سر شده
سنگ از او گهر شده بر
در
ما چه مي کند
گر نه که روز روشني پيشه گرفته رهزني
روز به روز و ره گذر بر
در
ما چه مي کند
از تبريز شمس دين سوي که راي مي کند
بحر چه موج زد گهر بر
در
ما چه مي کند
باغ دلم که صد ارم
در
نظرش بود عدم
نرگس تازه خيره شد کز شجري چه مي شود
دل شده پاره پاره ها
در
نظر و نظاره ها
کاين همه کون هر زمان از نظري چه مي شود
خيال ترک من هر شب صفات ذات من گردد
که نفي ذات من
در
وي همي اثبات من گردد
خمش چندان بناليدم که تا صد قرن اين عالم
در
اين هيهاي من پيچد بر اين هيهات من گردد
مرا گويد چرا چشمت رقيب روي من باشد
بدان
در
پيش خورشيدش همي دارم که نم دارد
براي اين رسن بازي دلاور باش و چنبر شو
درافکن خويش
در
آتش چو شمع او برافروزد
بيا اي يار لعلين لب دلم گم گشت
در
قالب
دلم داغ شما دارد يقين پيش شما باشد
در
اين آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد اي سر خوبان تني کز سر جدا باشد
خريدي خانه دل را دل آن توست مي داني
هر آنچ هست
در
خانه از آن کدخدا باشد
زند آتش
در
اين بيشه که بگريزند نخجيران
ز آتش هر که نگريزد چو ابراهيم ما باشد
براي ماه و هنجارش که تا برنشکند کارش
تو لطف آفتابي بين که
در
شب ها نهان باشد
بسي خرگه سيه باشد
در
او ترکي چو مه باشد
چه غم داري تو از پيري چو اقبالت جوان باشد
کفي آمد کفي آمد که دريا
در
از او يابد
شهي آمد شهي آمد که جان هر ديار آمد
ببندم چشم و گويم شد گشايم گويم او آمد
و او
در
خواب و بيداري قرين و يار غار آمد
گل از نسرين همي پرسد که چون بودي
در
اين غربت
همي گويد خوشم زيرا خوشي ها زان ديار آمد
فلک بازار کيوانست
در
او استاره گردان است
شب ما روز ايشانست که بي اغيار مي ماند
تو از نقصان و از بيشي نگويي چند انديشي
درآ
در
دين بي خويشي که بس بي خويش خويشانند
ز گنج عشق زر ريزند غلام شمس تبريزند
و کان لعل و ياقوتند و
در
کان جان ارکانند
دل من چون صدف باشد خيال دوست
در
باشد
کنون من هم نمي گنجم کز او اين خانه پر باشد
نمايد ساکن و جنبان نه جنبانست و نه ساکن
نمايد
در
مکان ليکن حقيقت بي مکان باشد
منم مصر و شکرخانه چو يوسف
در
برم گيرم
چه جويم ملک کنعان را چو او کنعان من باشد
چنار آورد رو
در
رز که اي ساجد قيامي کن
جوابش داد کاين سجده مرا بي اختيار آمد
خصوصا اندر اين مجلس که امشب
در
نمي گنجد
دو چشم عقل پايان بين که صدساله رصد بيند
شرابش ده بخوابانش برون بر از گلستانش
که تا
در
گردن او فردا ز غم حبل مسد بيند
ببردي روز
در
گفتن چو آمد شب خمش باري
که هرک از گفت خامش شد عوض گفت ابد بيند
يکي لوحيست دل لايح
در
آن درياي خون سايح
شود غازي ز بعد آنک صد باره شهيد آيد
دلي همچون صدف خواهم که
در
جان گيرد آن گوهر
دل سنگين نمي خواهم که پندار گهر دارد
مراد دل کجا جويد بقاي جان کجا خواهد
دو چشم عشق پرآتش که
در
خون جگر باشد
صفحه قبل
1
...
3166
3167
3168
3169
3170
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن