نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان شمس
عاشق چادر مباش و خر مران
در
آب و گل
تا نماني ز آب و گل مانند خر اندر خلاب
در
هر آن مردار بيني رنگکي گويي که جان
جان کجا رنگ از کجا جان را بجو جان را بياب
او ز نازش سر کشيده همچو آتش
در
فروغ
تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پيش صواب
يا وصال يار بايد يا حريفان را شراب
چونک دريا دست ندهد پاي نه
در
جوي آب
کو همه لطف که
در
روي تو ديدم همه شب
وان حديث چو شکر کز تو شنيدم همه شب
آنک جان ها چو کبوتر همه
در
حکم ويند
اندر آن دام مر او را طلبيدم همه شب
سوي بحر رو چو ماهي که بيافت
در
شاهي
چو بگويد او چه خواهي تو بگو اليک ارغب
تا روز ساغر مي
در
گردش است و بخشش
تا روز گل به خلوت با سوسنست امشب
بر خاک رحم کن که از اين چار عنصر او
بي دست و پاتر آمد
در
سير و انقلاب
چرخ و زمين گريان شده وز ناله اش نالان شده
دم هاي او سوزان شده گويي که
در
آتشکده ست
بيماريي دارد عجب ني درد سر ني رنج تب
چاره ندارد
در
زمين کز آسمانش آمده ست
صفراش ني سوداش ني قولنج و استسقاش ني
زين واقعه
در
شهر ما هر گوشه اي صد عربده ست
آمد جواب از آسمان کو را رها کن
در
همان
کاندر بلاي عاشقان دارو و درمان بيهدست
آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بي دل و بيخودت کنم
در
دل و جان نشانمت
آمده ام که تا تو را جلوه دهم
در
اين سرا
همچو دعاي عاشقان فوق فلک رسانمت
نباشد اين چنين شهري ولي باري کم از شهري
که
در
وي عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
اگر گيري ور اندازي چه غم داري چه کم داري
که عاشق چون گيا اين جا بيابان
در
بيابانست
خاري که ندارد گل
در
صدر چمن نايد
خاکي ز کجا يابد بي روح سر و سبلت
از دفتر عمر ما يکتا ورقي مانده ست
کز غيرت لطف آن جان
در
قلقي مانده ست
بنوشته بر آن دفتر حرفي ز شکر خوشتر
از خجلت آن حرفش مه
در
عرقي مانده ست
خود از کف دست من مرغان عجب رويند
مي از لب من جوشد
در
مستي آن حالت
اين خانه که پيوسته
در
او بانگ چغانه ست
از خواجه بپرسيد که اين خانه چه خانه ست
خاک و خس اين خانه همه عنبر و مشک ست
بانگ
در
اين خانه همه بيت و ترانه ست
في الجمله هر آن کس که
در
اين خانه رهي يافت
سلطان زمينست و سليمان زمانه ست
در
حضرت يوسف که زنان دست بريدند
اي جان تو به من آي که جان آن ميانه ست
در
بيشه مزن آتش و خاموش کن اي دل
درکش تو زبان را که زبان تو زبانه ست
اندر دل هر کس که از اين عشق اثر نيست
تو ابر
در
او کش که بجز خصم قمر نيست
بسکل ز جز اين عشق اگر
در
يتيمي
زيرا که جز اين عشق تو را خويش و پدر نيست
در
مذهب عشاق به بيماري مرگست
هر جان که به هر روز از اين رنج بتر نيست
در
صورت هر کس که از آن رنگ بديدي
مي دان تو به تحقيق که از جنس بشر نيست
بس زدي تو لاف زفتي عاقبت
در
دوغ رفتي
مي خور اکنون آنچ داري دوغ آمد خمر نابت
مخلص و معني اين ها گر چه داني هم نهان کن
اندر الواح ضميري تا نيايد
در
کتابت
عاشقان را گر چه
در
باطن جهاني ديگرست
عشق آن دلدار ما را ذوق و جاني ديگرست
يک زمين نقره بين از لطف او
در
عين جان
تا بداني کان مهم را آسماني ديگرست
جان کهنه مي فشان و جان تازه مي ستان
در
فقيري مي خرام و مي ستان ز ايشان زکات
شمس تبريزي چو بگشايد دهان چون شکر
از طرب
در
جنبش آيد هم رميم و هم رفات
من اگر پيدا نگويم بي صفت پيداست آن
ذوق آن اندر سرست و طوق آن
در
گردنست
خدمت بي دوستي را قدر و قيمت هست نيست
خدمت اندر دست هست و دوستي
در
دست نيست
ور تو مستي مي نمايي
در
محبت چون نه اي
عشق گويد دوغ خورد و دوغ خورد او مست نيست
پست و بالا چند يازد از تکلف
در
هوا
چند خود را پست دارد آن کسي کو پست نيست
همچو ماهي مانده
در
دام جهان زان بحر دور
وانگهان پنداشته خود را که اندر شست نيست
چونک
در
تن جان نباشد صورتش را ذوق نيست
چون نباشد نان و نعمت صحن و سيني سود نيست
باد را افزون بده تا برگشايد اين گره
باده تا
در
سر نيفتد کي دهد دستار مست
گر نه آتش مي زند آتش رخي
در
جان نهان
پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چيست
صورت ار نقصان پذيرد نيست معني را کمي
عاشق اندر ذوق باشد گر چه
در
پالايش است
بنگر اندر جان که هست او از بلندي بي خبر
گر چه اندر قالب او
در
خانه آلايش است
راست شو
در
راه ما وين مکر را يک سوي نه
زان که اين ميدان ما جولانگه مکار نيست
پس تو را مطرب شود
در
عيش و هم ساقي شود
آن امانت چونک شد محمول جان را حاملست
ليک طبع از اصل رنج و غصه ها بررسته ست
در
پي رنج و بلاها عاشق بي طايلست
در
تواضع هاي طبعت سر نخوت را نگر
و اندر آن کبرش تواضع هاي بي حد شاکلست
صفحه قبل
1
...
3163
3164
3165
3166
3167
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن