167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • عاشق چادر مباش و خر مران در آب و گل
    تا نماني ز آب و گل مانند خر اندر خلاب
  • در هر آن مردار بيني رنگکي گويي که جان
    جان کجا رنگ از کجا جان را بجو جان را بياب
  • او ز نازش سر کشيده همچو آتش در فروغ
    تو ز خجلت سر فکنده چون خطا پيش صواب
  • يا وصال يار بايد يا حريفان را شراب
    چونک دريا دست ندهد پاي نه در جوي آب
  • کو همه لطف که در روي تو ديدم همه شب
    وان حديث چو شکر کز تو شنيدم همه شب
  • آنک جان ها چو کبوتر همه در حکم ويند
    اندر آن دام مر او را طلبيدم همه شب
  • سوي بحر رو چو ماهي که بيافت در شاهي
    چو بگويد او چه خواهي تو بگو اليک ارغب
  • تا روز ساغر مي در گردش است و بخشش
    تا روز گل به خلوت با سوسنست امشب
  • بر خاک رحم کن که از اين چار عنصر او
    بي دست و پاتر آمد در سير و انقلاب
  • چرخ و زمين گريان شده وز ناله اش نالان شده
    دم هاي او سوزان شده گويي که در آتشکده ست
  • بيماريي دارد عجب ني درد سر ني رنج تب
    چاره ندارد در زمين کز آسمانش آمده ست
  • صفراش ني سوداش ني قولنج و استسقاش ني
    زين واقعه در شهر ما هر گوشه اي صد عربده ست
  • آمد جواب از آسمان کو را رها کن در همان
    کاندر بلاي عاشقان دارو و درمان بيهدست
  • آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
    بي دل و بيخودت کنم در دل و جان نشانمت
  • آمده ام که تا تو را جلوه دهم در اين سرا
    همچو دعاي عاشقان فوق فلک رسانمت
  • نباشد اين چنين شهري ولي باري کم از شهري
    که در وي عدل و انصافست و معشوق مسلمانست
  • اگر گيري ور اندازي چه غم داري چه کم داري
    که عاشق چون گيا اين جا بيابان در بيابانست
  • خاري که ندارد گل در صدر چمن نايد
    خاکي ز کجا يابد بي روح سر و سبلت
  • از دفتر عمر ما يکتا ورقي مانده ست
    کز غيرت لطف آن جان در قلقي مانده ست
  • بنوشته بر آن دفتر حرفي ز شکر خوشتر
    از خجلت آن حرفش مه در عرقي مانده ست
  • خود از کف دست من مرغان عجب رويند
    مي از لب من جوشد در مستي آن حالت
  • اين خانه که پيوسته در او بانگ چغانه ست
    از خواجه بپرسيد که اين خانه چه خانه ست
  • خاک و خس اين خانه همه عنبر و مشک ست
    بانگ در اين خانه همه بيت و ترانه ست
  • في الجمله هر آن کس که در اين خانه رهي يافت
    سلطان زمينست و سليمان زمانه ست
  • در حضرت يوسف که زنان دست بريدند
    اي جان تو به من آي که جان آن ميانه ست
  • در بيشه مزن آتش و خاموش کن اي دل
    درکش تو زبان را که زبان تو زبانه ست
  • اندر دل هر کس که از اين عشق اثر نيست
    تو ابر در او کش که بجز خصم قمر نيست
  • بسکل ز جز اين عشق اگر در يتيمي
    زيرا که جز اين عشق تو را خويش و پدر نيست
  • در مذهب عشاق به بيماري مرگست
    هر جان که به هر روز از اين رنج بتر نيست
  • در صورت هر کس که از آن رنگ بديدي
    مي دان تو به تحقيق که از جنس بشر نيست
  • بس زدي تو لاف زفتي عاقبت در دوغ رفتي
    مي خور اکنون آنچ داري دوغ آمد خمر نابت
  • مخلص و معني اين ها گر چه داني هم نهان کن
    اندر الواح ضميري تا نيايد در کتابت
  • عاشقان را گر چه در باطن جهاني ديگرست
    عشق آن دلدار ما را ذوق و جاني ديگرست
  • يک زمين نقره بين از لطف او در عين جان
    تا بداني کان مهم را آسماني ديگرست
  • جان کهنه مي فشان و جان تازه مي ستان
    در فقيري مي خرام و مي ستان ز ايشان زکات
  • شمس تبريزي چو بگشايد دهان چون شکر
    از طرب در جنبش آيد هم رميم و هم رفات
  • من اگر پيدا نگويم بي صفت پيداست آن
    ذوق آن اندر سرست و طوق آن در گردنست
  • خدمت بي دوستي را قدر و قيمت هست نيست
    خدمت اندر دست هست و دوستي در دست نيست
  • ور تو مستي مي نمايي در محبت چون نه اي
    عشق گويد دوغ خورد و دوغ خورد او مست نيست
  • پست و بالا چند يازد از تکلف در هوا
    چند خود را پست دارد آن کسي کو پست نيست
  • همچو ماهي مانده در دام جهان زان بحر دور
    وانگهان پنداشته خود را که اندر شست نيست
  • چونک در تن جان نباشد صورتش را ذوق نيست
    چون نباشد نان و نعمت صحن و سيني سود نيست
  • باد را افزون بده تا برگشايد اين گره
    باده تا در سر نيفتد کي دهد دستار مست
  • گر نه آتش مي زند آتش رخي در جان نهان
    پس دماغ عاشقان پرآتش و پرباد چيست
  • صورت ار نقصان پذيرد نيست معني را کمي
    عاشق اندر ذوق باشد گر چه در پالايش است
  • بنگر اندر جان که هست او از بلندي بي خبر
    گر چه اندر قالب او در خانه آلايش است
  • راست شو در راه ما وين مکر را يک سوي نه
    زان که اين ميدان ما جولانگه مکار نيست
  • پس تو را مطرب شود در عيش و هم ساقي شود
    آن امانت چونک شد محمول جان را حاملست
  • ليک طبع از اصل رنج و غصه ها بررسته ست
    در پي رنج و بلاها عاشق بي طايلست
  • در تواضع هاي طبعت سر نخوت را نگر
    و اندر آن کبرش تواضع هاي بي حد شاکلست