167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان شمس

  • در فنا چون بنگريد آن شاه شاهان يک نظر
    پاي همت را فنا بنهاد بر فرق بقا
  • اطلس و ديباج بافد عاشق از خون جگر
    تا کشد در پاي معشوق اطلس و ديباج را
  • در دل عاشق کجا يابي غم هر دو جهان
    پيش مکي قدر کي باشد امير حاج را
  • يک به يک در آب افکن جمله تر و خشک را
    اندر آتش امتحان کن چوب را و عود را
  • مي مياور زان بياور که مي از وي جوش کرد
    آنک جوشش در وجود آورد هر موجود را
  • سيف حق گشتست شمس الدين ما در دست حق
    آفرين آن سيف را و مرحبا سياف را
  • چون در او هستي به بيني گويي آن من نيستم
    دعوي او چون نبيني گوييش آني چرا
  • صد هزاران جان فدا شد از پي باده الست
    عقل گويد کان مي ام در سر مبادا بي شما
  • هر دو ده يعني دو کون از بوي تو رونق گرفت
    در دو ده اين چاکرت مهتر مبادا بي شما
  • درد ما را در جهان درمان مبادا بي شما
    مرگ بادا بي شما و جان مبادا بي شما
  • چون تو آيي جزو جزوم جمله دستک مي زنند
    چون تو رفتي جمله افتادند در افغان چرا
  • هر کجا ويران بود آن جا اميد گنج هست
    گنج حق را مي نجويي در دل ويران چرا
  • شهر وصلت بوده است آخر ز اول جاي دل
    چند داري در غريبي اين دل آواره را
  • طور موسي بارها خون گشت در سوداي عشق
    کز خداوند شمس دين افتد به طور اندر صدا
  • تا بگشتي در شب تاريک ز آتش نال ها
    تا چو احوال قيامت ديده شد اهوال ها
  • قدها چون تير بوده گشته در هجران کمان
    اشک خون آلود گشت و جمله دل ها دال ها
  • چونک نورافشان کني درگاه بخشش روح را
    خود چه پا دارد در آن دم رونق اعمال ها
  • در صفاي باده بنما ساقيا تو رنگ ما
    محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما
  • باد باده برگمار از لطف خود تا برپرد
    در هوا ما را که تا خفت پذيرد سنگ ما
  • ز آن سوي هست و عدم چون خاص خاص خسروي
    همچو ادبيران چه در هستي خزيدستي دلا
  • بلک چون ماهي به دريا بلک چون قالب به جان
    در هواي عشق آن شه آرميدستي دلا
  • پاي خود بر چرخ تا ننهي تو از عزت از آنک
    در رکاب صدر شمس الدين دويدستي دلا
  • جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خويش
    رو نمايد کشتي آن نوح بس پنهان ما
  • بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد
    پس برويد جمله عالم لاله و ريحان ما
  • شرق و غرب اين زمين از گلستان يک سان شود
    خار و خس پيدا نباشد در گل يک سان ما
  • هر زمان شهره بتي بيني که از هر گوشه اي
    جام مي را مي دهد در دست بادستان ما
  • تا تو باشي در عزيزي ها به بند خود دري
    مي کند اي سخت جان خاکي خوارت ساقيا
  • بيخودي از مي بگير و از خودي رو بر کنار
    تا بگيرد در کنار خويش يارت ساقيا
  • تو شوي از دست بيني عيش خود را بر کنار
    چون بگيرد در بر سيمين کنارت ساقيا
  • صد هزاران همچو ما در حسن او حيران شود
    کاندر آن جا گم شود جان و دل حيران ما
  • در دهان عقل ريزد خون او را بردوام
    تا رهاند روح را از دام و از دستان ما
  • شاه ما دستي بزد بشکست آن در را چنانک
    چشم کس ديگر نبيند بند يا اغلاق را
  • پاره هاي آن در بشکسته سبز و تازه شد
    کآنچ دست شه برآمد نيست مر احراق را
  • جان به پيشش در سجود از خاک ره بد بيشتر
    عقل ديوانه شده نعره زنان که مرحبا
  • باز دست همدگر بگرفته آن هندو و ترک
    هر دو در رو مي فتادند پيش آن مه روي ما
  • مر تو را جايي برد آن موج دريا در فنا
    درربايد جانت را او از سزا و ناسزا
  • درربودي از زمين يک مشت گل يک مشت گل
    در ميان آن گلم بيا بيا بيا بيا
  • درربودي از زمين يک مشت گل يک مشت گل
    در ميان آن گلم باري بيا رويي نما
  • امتزاج روح ها در وقت صلح و جنگ ها
    با کسي بايد که روحش هست صافي صفا
  • چون تغيير هست در جان وقت جنگ و آشتي
    آن نه يک روحست تنها بلک گشتستند جدا
  • اين همه بازيچه گردد چون رسيدي در کسي
    کش سما سجده اش برد وان عرش گويد مرحبا
  • زر و سيم و در و گوهر نه که سنگيست مزور
    ز پي سنگ کشيدن چو خري ساخته جان را
  • سوي آن چشم نظر کن که بود مست تجلي
    که در آن چشم بيابي گهر عين و عيان را
  • تو در آن سايه بنه سر که شجر را کند اخضر
    که بدان جاست مجاري همگي امن و امان را
  • چه عروسيست در جان که جهان ز عکس رويش
    چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
  • جز از اين چند سخن در دل رنجور بماند
    تا نبيند رخ خوب تو نگويد به خدا
  • لنگ رو چونک در اين کوي همه لنگانند
    لته بر پاي بپيچ و کژ و مژ کن سر و پا
  • از بس که ريخت جرعه بر خاک ما ز بالا
    هر ذره خاک ما را آورد در علالا
  • اين خنده هاي خلقان برقيست دم بريده
    جز خنده اي که باشد در جان ز رب اعلا
  • در کاسه هاي شاهان جز کاسه شست ما ني
    هر خام درنيابد اين کاسه را و نان را