نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.07 ثانیه یافت شد.
ديوان عطار
نه مرغکي است که شب خويشتن
در
آويزد
چنان
در
دم نزند ساعتي ز بانگ و نوا
به عاشقي که بزد دست و جان فشان
در
رفت
هنوز
در
ره او ناشنيده بانگ درا
اگرچه تا که مرا
در
تن است جان باقي
دعاي جان تو کار است
در
خلا و ملا
توشه اين ره بساز آخر که مردان جهان
در
چنين راهي فرو ماندند چون خر
در
خلاب
آنکه از خشمش طناب خيمه مه مي گسست
در
لحد اکنون کفن
در
گردن او شد طناب
همچو موسي اين زمان
در
طشت آتش مانده اي
طفل و فرعونيت
در
پيش و دهان پر اخگر است
مه چو
در
خرچنگ آيد جامه دوزي فال را
و او ز چنگ خود هزاران ماه را پرده
در
است
خوشه چون گندم نمايي جوفروش آيد به فعل
کاه برگي ندهدت کو
در
پي يک جو
در
است
چون برسد آفتاب
در
خط نصف النهار
سر سوي پستي نهد تا که
در
افتد به بند
جانم ز سر کون به سودا
در
اوفتاد
دل زو سبق ببرد و به غوغا
در
اوفتاد
ني
در
قدم قرار و نه
در
وجه هم قرار
ني هر دو، هر دو چيست به عمدا دراوفتاد
نيست
در
باب سخن
در
خور من يک هنري
گو بيايد هلا هر که هنر مي آرد
اي پرده ساز گشته درين دير پرده
در
تا کي چو کرم پيله نشيني به پرده
در
در
زير خاک با دل پر خون چگونه ايد
تا کي کنيد
در
شکم خاک خون زبر
شخصي که او ز ناز نگنجيد
در
جهان
در
گور تنگ و تيره چه سازد زهي خطر
بر من همه درها چو فرو بست اجل سخت
تا روز قيامت که
در
آيد ز
در
من
چون
در
دو کون از تو برون نيست هيچ کار
صد شور از تو
در
تو پديدار آمده
چو تو
در
بند صد چيزي خدا را بنده چون باشي
که تو
در
بند هرچيزي که هستي بنده آني
دلا تا کي
در
آويزي گهر از گردن خوکان
برو انگشت بر لب نه که
در
انگشت رحماني
نتابد
در
هزاران سال ماهي چون تو
در
عالم
به هر وجهي که گويم شرح تو صد باره چنداني
اي خدا نقصان مده
در
جوهر ايمان من
گر به جز تو
در
دو عالم بنده پرور گويمي
در
بقا عزت تو را و
در
فنا لذت مرا
مستمي گر با تو خود را من برابر گويمي
منطق الطير عطار
نه تو
در
علم آيي و نه
در
عيان
ني زيان و سودي از سود و زيان
روز و شب
در
گريه و
در
سوز بود
روز از شب، شب بتر از روز بود
تذکرة الاوليا عطار
... . گفت: «مسلماني
در
کتابهاست و مسلمانان
در
زير خاک اند». ...
... موي و روي بود که
در
خاک ريخته نشد؟ و کدام چشم است که
در
زمين ...
... که او محرم بودي
در
ميان گليمي.
در
سالي يک بار بيرون آمدي از ...
اسرار نامه عطار
چو هر لذت که
در
هر دو جهان هست
ترا
در
حضرت او بيش از آن هست
الهي نامه عطار
در
آن چل روز و چل شب
در
تب و تاب
چو شمعي بود يعني بي خور و خواب
چو
در
آب او فکند او خويشتن را
ربودش آب و جان
در
باخت و تن را
چو
در
پاي تو خار از بهر ما شد
گلي ميدان که با تو
در
قبا شد
از آن
در
جزو و کل جاويدي اي جان
تو آن نوري که
در
ماهي و انجم
هيلاج نامه عطار
ابا او گفته ام
در
ماه و
در
سال
حقيقت بود خود او را به هر حال
ز دل
در
سوي جان اينجا قدم زن
دل و جان هر دو
در
عين عدم زن
که او اينجا چه است و
در
چه چيز است
که
در
آفاق همچون جان عزيز است
اشتر نامه عطار
کيست تا نه جان دهد
در
کار تو
چون شود از جان و دل
در
کار تو
خسرو نامه عطار
کنون از بس که
در
تن زد پر و بال
قفس بشکست و بر پريد
در
حال
مختار نامه عطار
از بس که
در
انتظار تو گردون گشت
تا روز همه شب، ز شفق،
در
خون گشت
اي عين بقا!
در
چه بقائي که نه اي
در
جاي نه و کدام جائي که نه اي
بودي ست که بودها
در
او نابود است
چيزي است که چيزها
در
او نا چيز است
هر دل که درين دايره بي سر و پاست
در
درياست او و ليک
در
وي درياست
هر چيز که
در
دو کون آنجا برسيد
چون
در
نگريد آن چه اين بود آن بود
از بس که زد اين
در
و کسش
در
نگشاد
او بود که از برون درون آمده بود
هر چند که خويش را به هستي کم ديد
عالم
در
خويش و خويش
در
عالم ديد
اي بس که دل تو بيم دارد
در
پيش
زآنست که دل دو نيم دارد
در
پيش
گر
در
فقري، ز خود فنا گرد و بدانک
در
فقر ز ما و من سخن نتوان گفت
هيچم من و
در
گفت و شنيد آمده ام
در
نيست پديد و بي کليد آمده ام
تا
در
همه اي
در
همه بودن ز هواست
بگذر ز همه و هيچ مينديش که لاست
نه
در
سفرم يکدم و ني
در
حضرم
نه خواب و خورم هست و نه بي خواب و خورم
زلفت که از او نفع و ضرر
در
غيب است
هر مويش راهزار سر
در
غيب است
چون شيري شد مويم و
در
هر بن موي
صد شير و پلنگ
در
کمين مي بينم
اي
در
غم نان و جامه وآز و نياز
افتاده به بازار جهان
در
تک و تاز
تا کي باشي چو آسمان
در
تک و تاز
در
زير قدم شو چو زمين پست نياز
دل
در
پي راز عشق، پويان مي دار
جان مي کن و راز عشق،
در
جان مي دار
اي آن که تو يک نفس خود انديش نيي
در
پيش همي روي و
در
پيش نيي
نه
در
کفري تمام و نه
در
دين هم
گه اين و گه آن مذبذبين خواهي مرد
از کار قضا
در
تب و (
در
) تفت چه سود
وز حکم ازل بي خور و بي خفت چه سود
دل
در
سر درد شد به درمان نرسيد
جان
در
سر دل شد و به جانان نرسيد
بر خاک تو چون بنفشه ام سر
در
بر
بي برگ گلت چو حلقه ماندم بر
در
روزي صد ره ز پاي رفتم تا سر
ليکن تو نه
در
سري نه
در
پاي پديد
جان
در
غمت از خانه به کوي افتاده ست
بر بوي تو
در
رهي چو موي افتاده ست
ديري ست که
در
خون دل من شده اي
در
خون تو شدي و من به خون مي گردم
در
راه فکنده اي مرا
در
تک و تاز
گه شيب نهي پيش من و گاه فراز
هم بي دو جهان تويي و هم
در
دو جهان
من بي خويشم با تو بهم
در
دو جهان
دوش آمد و گفت: «
در
درون ما را باش
در
خاک نشين و غرق خون ما را باش »
دل
در
خم آن زلف چو زنجير بماند
سر بر خط تو دو پاي
در
قير بماند
در
باز کن و ببين که هستم بر
در
وز دست سر زلف تو دستم بر سر
من بي تو همه مهر تو دارم
در
مغز
تو با من مهربان چه داري
در
پوست؟
ديري است که
در
خون دل من شده اي
در
خون تو شدي و من به خون مي گردم
گر چه گل تر
در
آمدن سر تيز است
چه سود که
در
وقت شدن خونريز است
زان مي سوزم مدام تابو که چو شمع
تن را
در
جان گدازم و جان
در
غيب
در
سر مکن از خويش و غم خود خور ازانک
بي سرگشتي از آنچه
در
سر کردي
تا چند به هر جمع من بي سر و پاي
در
پاي افتم از آنچه
در
سر دارم
مصيبت نامه عطار
گه کني
در
پا و
در
موزه نگاه
گه نهي از پيش و گاه از پس کلاه
از دل و گل
در
جهان من بر چه ام
اوست جمله
در
ميان من بر چه ام
خال او
در
روي او
در
حال بود
عقل و جان سر بر خط آن خال بود
مظهر العجايب عطار
رو به ترک اين سخن گو جان ببر
ورنه
در
بازي
در
اين دم جان و سر
در
آن ره کس نديد او را که چون رفت
که تا
در
ملک بغداد او درون رفت
جوهر الذات عطار
چو عشق آمد فنا شد عقل
در
خويش
ز ديد جان نه پس ماند و نه
در
پيش
اناالحق گفت و
در
يکي قدم زد
از آن حق گفت و هم
در
خويش دم زد
در
آن حضرت چه خاص است و چه مرعام
در
آن قربت چه قهرست و چه انعام
مجموعه آثار عطار
تو بشناس آنکه اورا جمله جود است
که هم
در
جان و هم
در
خرقه بوده است
ويس و رامين
چو نه مرد از تو نازد نه تو از مرد
چرا باشي همي
در
سرخ و
در
زرد
تو
در
شادي و من
در
رنج و تيمار
تو با خوشي و من با درد و آزار
فغان
در
بست و گفت: اي واي بر من
که هستم سال و مه
در
دست دشمن
ديوان عراقي
در
صومعه تو داني مي کوش تا تواني
در
ميکده رها کن از سر فضول و طامات
تا گم شود نشانت
در
پاي بي نشاني
تا
در
کشد به کامت يک ره نهنگ حالات
حديث حسن تو، هر جا که
در
ميان آمد
ز ذوق، هر که دلي داشت،
در
ميان انداخت
از دست بشد چون دل
در
طره او زد چنگ
غرقه زند از حيرت
در
هرچه بيابد دست
در
چشم پر آب من جز دوست نمي آيد
در
جان خراب من جز يار نمي گنجد
امروز مرا
در
دل جز يار نمي گنجد
تنگ است، از آن
در
وي اغيار نمي گنجد
بر بوي وصلت، اي جان، دل بر
در
تو مانده است
ورنه فتاده
در
خاک چندان چه کار دارد؟
بتي کز حسن
در
عالم نمي گنجد عجب دارم
که دايم
در
دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟
آن رفت که مي رفتم
در
صومعه هر باري
جز بر
در
ميخانه اين بار نخواهم شد
نيامد از دو جهان جز رخ تو
در
نظرم
از آنگهي که مرا چشم
در
جهان آمد
گفتمش:
در
بگشا، گفت: برو، هرزه مگوي
تا درين وقت ز بهر چو تويي
در
که گشود؟
هر که رويت ديد و دل را
در
سر زلفت نبست
در
حقيقت آدمي نبود که حيواني بود
ز بستان هيچ
در
چشمم نمي آيد، مگر آبي
که
در
چشمم ز ياد او دمي صدبار مي آيد
مرا از هرچه
در
عالم به چشم اندر نيامد هيچ
مگر آبي که
در
چشمم دمي صد بار مي آيد
جهان آب است و من
در
وي جمال يار مي بينم
ازينجا خواب
در
چشمم مگر بسيار مي آيد
صفحه قبل
1
...
314
315
316
317
318
...
1680
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن