167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.

ديوان اشعار منصور حلاج

  • در آن ميدان چو قلاشان سبکره کي تواني شد
    ز جوش غفلت از دوشت چو گوش دل گران بيني
  • ز گفتار و زبان داني چو در حيرت فروماني
    بگاه کشف اسرارش همه تن را زبان بيني
  • اگر از تن برون آئي درآئي در حريم جان
    وگر از خود فنا گردي بقاي جاودان بيني
  • تو از خود ناشده فاني نيابي وصلت باقي
    کنار دوست چون يابي که خود را در ميان بيني
  • ز ويراني مترس اي جان که چون دل گشت ويرانه
    غمش در کنج اين ويران چو گنج شايگان بيني
  • جهان شو از جهان زيرا جهان دير مغان آمد
    که در وي اختر و گردون هم آتش هم دخان بيني
  • نازنيني است که گه ناز کند گاه نياز
    تا تو در وي صفت وامق و عذرا بيني
  • گوئي که مهر حضرت او رهبر من است
    کو مهر اگر چو صبح در اين قول صادقي
  • ره ده در آن حرم من محروم را از آنک
    من بس بعيد و تو بجنابش ملاصقي
  • گر چه ويران شد دل عاشق ز دردت باک نيست
    گنج پنهان چون در آن کنج دل پنهان توئي
  • در پرده نهاني و من از عشق تو سوزان
    اي واي از آن لحظه که از پرده برآئي
  • اول تو و آخر تو ظاهر تو و باطن تو
    مستور ز هر چشمي در عين هويدائي
  • غم خويش با که گويم بکدام راه پويم
    خبر تو از که جويم تو که در صفت نيائي
  • سر رشته بدستم ده مزن دم پاي از سرکن
    اگر تو رأي غواصي در اين درياي ما داري
  • بچشمت ميل غيرت کش که غيري در نظر نايد
    اگر تو ميل ديدار جهان آراي ما داري
  • بهر کس دل چو ميبندي نمي بيني که در عالم
    بحسن و لطف و زيبائي کجا همتاي ما داري
  • در خلوت درون را چو بروي غير بستم
    پس از آن چنانکه خواهي تو بيا که راه داري
  • نظر بحال دل خسته ام نمي فکني
    اگر چه روز و شب اي دوست در درون مني
  • اي حسين از سر جان بگذر و بگزين عشقش
    که نباشد به از اين در همه عالم کاري
  • چو عود ز آتش عشق تو سوزم و سازم
    چو چنگ اگر چه مرا در کنار بنوازي
  • دلا چون در خم چوگان عشق دوست چون گوئي
    اگر ضربت زند شايد که از خدمت سخن گوئي
  • ز جام عشق اگر مستي بشو دست از غم هستي
    چو در دلدار پيوستي ز غير او چه ميجوئي
  • ز گوهرهاي گنج شه بغواصي شوي آگه
    در اين دريا اگر يکره دو دست از جان فرو شوئي
  • چون خاک راه بر در ارباب دل نشين
    باشد که بر تو يک نظر افتد ز کاملي
  • گر دوست جوئي اي دل از خويش بي نشان شو
    تا زو نشان بيابي در عين بي نشاني
  • تا نشاني بود آن نام تو باقي در عشق
    نيست ممکن که از او نام و نشان دريابي
  • در آرزوي تو از جان نماند جز نفسي
    چه شد که يکنفس اي جان من نمي آئي
  • صبر و قرار و جان و دل من ز هجر دوست
    بر هم زدي و آن همه در هم بسوختي
  • مثنوي معنوي

  • آب را ببريد و جو را پاک کرد
    بعد از آن در جو روان کرد آب خورد
  • دست مي زد چون رهيد از دست مرگ
    سبز و رقصان در هوا چون شاخ و برگ
  • اي بدي که تو کني در خشم و جنگ
    با طرب تر از سماع و بانگ چنگ
  • پيشه ها و انديشه ها در وقت صبح
    هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح
  • که هميني در غم و شادي و بس
    اي عدم کو مر عدم را پيش و پس
  • چون قدم با مير و با بگ مي زني
    چون ملخ را در هوا رگ مي زني
  • هر که بر در او من و ما مي زند
    رد بابست او و بر لا مي تند
  • کو ز اول دم که با من يار بود
    همچو سگ در قحط بس گه خوار بود
  • پس چو کافر ديد کو در داد و جود
    کمتر و بي مايه تر از خاک بود
  • زر ز روي قلب در کان مي رود
    سوي آن کان رو تو هم کان مي رود
  • گر تو کور و کر شدي ما را چه جرم
    ما درين رنجيم و در اندوه و گرم
  • و آن دگر بس تيزگوش و سخت کر
    گنج و در وي نيست يک جو سنگ زر
  • اين ز عشقش خويش در چه مي کند
    و آن بکين از بهر او چه مي کند
  • او عجب مانده که ذوق اين ز چيست
    و آن عجب مانده که اين در حبس کيست
  • گر نبودي تنگ اين افغان ز چيست
    چون دو تا شد هر که در وي بيش زيست
  • هر که ديد او مر ترا از دور گفت
    کو در آن صحرا چو لاله تر شکفت
  • تو ز خود مي آيي و آن در تو است
    نار و خار ظن باطل اين سو است
  • گر نه از هم اين دو دلبر مي مزند
    پس چرا چون جفت در هم مي خزند
  • هر چه در دل داري از مکر و رموز
    پيش ما رسواست و پيدا هم چو روز
  • نه چو آن ابله که يابد قرب شاه
    سهل و آسان در فتد آن دم ز راه
  • تا که کر و فر و زر بخشي او
    هم چو عنبر بو دهد در گفت و گو
  • چون محک پنهان شدست از مرد و زن
    در صف آ اي قلب و اکنون لاف زن