نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
بلبلزبان
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
×
167906 مورد در 0.06 ثانیه یافت شد.
ديوان اشعار منصور حلاج
در
آن ميدان چو قلاشان سبکره کي تواني شد
ز جوش غفلت از دوشت چو گوش دل گران بيني
ز گفتار و زبان داني چو
در
حيرت فروماني
بگاه کشف اسرارش همه تن را زبان بيني
اگر از تن برون آئي درآئي
در
حريم جان
وگر از خود فنا گردي بقاي جاودان بيني
تو از خود ناشده فاني نيابي وصلت باقي
کنار دوست چون يابي که خود را
در
ميان بيني
ز ويراني مترس اي جان که چون دل گشت ويرانه
غمش
در
کنج اين ويران چو گنج شايگان بيني
جهان شو از جهان زيرا جهان دير مغان آمد
که
در
وي اختر و گردون هم آتش هم دخان بيني
نازنيني است که گه ناز کند گاه نياز
تا تو
در
وي صفت وامق و عذرا بيني
گوئي که مهر حضرت او رهبر من است
کو مهر اگر چو صبح
در
اين قول صادقي
ره ده
در
آن حرم من محروم را از آنک
من بس بعيد و تو بجنابش ملاصقي
گر چه ويران شد دل عاشق ز دردت باک نيست
گنج پنهان چون
در
آن کنج دل پنهان توئي
در
پرده نهاني و من از عشق تو سوزان
اي واي از آن لحظه که از پرده برآئي
اول تو و آخر تو ظاهر تو و باطن تو
مستور ز هر چشمي
در
عين هويدائي
غم خويش با که گويم بکدام راه پويم
خبر تو از که جويم تو که
در
صفت نيائي
سر رشته بدستم ده مزن دم پاي از سرکن
اگر تو رأي غواصي
در
اين درياي ما داري
بچشمت ميل غيرت کش که غيري
در
نظر نايد
اگر تو ميل ديدار جهان آراي ما داري
بهر کس دل چو ميبندي نمي بيني که
در
عالم
بحسن و لطف و زيبائي کجا همتاي ما داري
در
خلوت درون را چو بروي غير بستم
پس از آن چنانکه خواهي تو بيا که راه داري
نظر بحال دل خسته ام نمي فکني
اگر چه روز و شب اي دوست
در
درون مني
اي حسين از سر جان بگذر و بگزين عشقش
که نباشد به از اين
در
همه عالم کاري
چو عود ز آتش عشق تو سوزم و سازم
چو چنگ اگر چه مرا
در
کنار بنوازي
دلا چون
در
خم چوگان عشق دوست چون گوئي
اگر ضربت زند شايد که از خدمت سخن گوئي
ز جام عشق اگر مستي بشو دست از غم هستي
چو
در
دلدار پيوستي ز غير او چه ميجوئي
ز گوهرهاي گنج شه بغواصي شوي آگه
در
اين دريا اگر يکره دو دست از جان فرو شوئي
چون خاک راه بر
در
ارباب دل نشين
باشد که بر تو يک نظر افتد ز کاملي
گر دوست جوئي اي دل از خويش بي نشان شو
تا زو نشان بيابي
در
عين بي نشاني
تا نشاني بود آن نام تو باقي
در
عشق
نيست ممکن که از او نام و نشان دريابي
در
آرزوي تو از جان نماند جز نفسي
چه شد که يکنفس اي جان من نمي آئي
صبر و قرار و جان و دل من ز هجر دوست
بر هم زدي و آن همه
در
هم بسوختي
مثنوي معنوي
آب را ببريد و جو را پاک کرد
بعد از آن
در
جو روان کرد آب خورد
دست مي زد چون رهيد از دست مرگ
سبز و رقصان
در
هوا چون شاخ و برگ
اي بدي که تو کني
در
خشم و جنگ
با طرب تر از سماع و بانگ چنگ
پيشه ها و انديشه ها
در
وقت صبح
هم بدانجا شد که بود آن حسن و قبح
که هميني
در
غم و شادي و بس
اي عدم کو مر عدم را پيش و پس
چون قدم با مير و با بگ مي زني
چون ملخ را
در
هوا رگ مي زني
هر که بر
در
او من و ما مي زند
رد بابست او و بر لا مي تند
کو ز اول دم که با من يار بود
همچو سگ
در
قحط بس گه خوار بود
پس چو کافر ديد کو
در
داد و جود
کمتر و بي مايه تر از خاک بود
زر ز روي قلب
در
کان مي رود
سوي آن کان رو تو هم کان مي رود
گر تو کور و کر شدي ما را چه جرم
ما درين رنجيم و
در
اندوه و گرم
و آن دگر بس تيزگوش و سخت کر
گنج و
در
وي نيست يک جو سنگ زر
اين ز عشقش خويش
در
چه مي کند
و آن بکين از بهر او چه مي کند
او عجب مانده که ذوق اين ز چيست
و آن عجب مانده که اين
در
حبس کيست
گر نبودي تنگ اين افغان ز چيست
چون دو تا شد هر که
در
وي بيش زيست
هر که ديد او مر ترا از دور گفت
کو
در
آن صحرا چو لاله تر شکفت
تو ز خود مي آيي و آن
در
تو است
نار و خار ظن باطل اين سو است
گر نه از هم اين دو دلبر مي مزند
پس چرا چون جفت
در
هم مي خزند
هر چه
در
دل داري از مکر و رموز
پيش ما رسواست و پيدا هم چو روز
نه چو آن ابله که يابد قرب شاه
سهل و آسان
در
فتد آن دم ز راه
تا که کر و فر و زر بخشي او
هم چو عنبر بو دهد
در
گفت و گو
چون محک پنهان شدست از مرد و زن
در
صف آ اي قلب و اکنون لاف زن
صفحه قبل
1
...
3157
3158
3159
3160
3161
...
3359
صفحه بعد
25
50
100
درباره نوسخن